زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

لعنت الله رو دفاع کردم

خب بالاخره لعنت الله رو دفاع کردم. لعنت الله چیه؟ اسم پایان نامه امو این آخریا گذاشتم لعنت الله. چرا؟ به خاطر اینکه اینقدر طول کشید و نه تنها کمکی نکرد که به خدا نزدیک بشم بلکه منو از خدا دور هم کرد. یادم میاد که پارسال چه نمازای خوبی خوندم چقدر وقت بود کارهای خوب کردم اما امسال چی؟ از اول سال هیچ نماز خوبی نخوندم. ماه رمضون رو هم که اصلا از دست دادم, خیلی کم استفاده کردم. حتی برنامه قرآنم هم نتونستم درست انجام بدم و از همه بدتر اینه توی چند سال گذشته امسال بیشترین تعداد نماز قضای صبح رو داشتم, اونقدر که حسابش از دستم در رفته شاید 12 تا شاید 13 تا. نمیدونم.

فکر میکردم که دفاع کنم خیلی خوشحال میشم و دیگه از دست همه چیز راحت میشم اما بعد از دفاع اصلا چنین حسی رو نداشتم. بعد از دفاع بدتر ناراحت شدم. حس کردم که چندین برابر چیزی که باید برای پایان نامه ام زمان میذاشتم گذاشتم. آخرشم مجبور شدم یه قسمت هایی رو سمبل کنم. واقعا چرا این همه کار؟ چرا این همه زحمت؟ ارزششو داشت؟ دوستم کمتر از من کار کرد اما همین نمره رو گرفت و اصلا 1 نمره بالا و پایین چه ارزشی داشت؟ دلم نمیخواست اصلا اینطوری تموم بشه. شاید فکر میکردم پایان نامه ام تموم بشه یه تحولی به وجود میاد. اما هیچی

الان حسی که دارم حس چند سال پیشه که لیسانسم رو گرفتم. اون موقعی که چند ماه مونده بود به کنکور و من یا باید کنکور قبول میشدم و یا اینکه میرفتم سربازی. از طرفی مطمئن بودم که خانواده ام هیچ پولی ندارن که بهم بدن برای رفتن به خارج یا دانشگاه آزاد و یا حتی سراسری شبانه. بنابراین چاره ای نبود که سراسری روزانه قبول بشم. تازه روزانه هم رفتن به شهرستان برام خیلی سخت بود. چند سال شهرستان بودم. از طرفی تهران هم که چند تا دانشگاه بیشتر نداشت و برای روزانه اونا هم یه رتبه خیلی خوب لازم بود. خیلی استرس داشتم و نمیدونستم که از پسش بر میام یا نه. برام قابل قبول نبود که برم کرمان یا مشهد یا یه شهر دیگه. خدا خواست از پسش بر آمدم اما نمیدونم این بار هم مثل اون موقع هست یا نه. حداقل شرایطش که خیلی شبیه هست. یکی اینکه بازم خانواده ام پول نداره و خودم هستم و خودم, هر چی هم که پس انداز داشتیم دادیم داداشم بره ایتالیا. امشب داشتیم حرف میزدیم که برای سال دومش چکار کنیم. بابام خیلی نگران بود و مامانم میگفت خدا بزرگه بالاخره میرسونه. یه موضوع دیگه ای هم که هست اینه که بازم دلم راضی نمیشه که برم یه شهر کوچیک یا دور افتاده, میترسم برم و افسردگی بگیرم. کلی به خودم وعده دادم که لس آنجلس خوبه و بزرگه و هم زبون توش پیدا میشه امکان نداره دلتنگی کنم اما از طرفی دانشگاه های لس آنجلس و کالیفرنیا کلا جزو بهترین دانشگاه ها هستن (یه جورایی مثل اونسال که تهران اینطوری بود) و پذیرش گرفتن ازشون اونم با فاند خیلی سخته. اینبار دیگه نمیدونم از پسش بر میام یا نه. اینبار دیگه رقبام هموطن هام فقط نیستن. اینبار دیگه یه سری چیزا کم دارم مثل دانش بالای زبان و یا مقاله های معتبر و خوب, و متاسفانه چیزایی که کم دارم نیاز به زمان زیاد داره برای جبران.

همیشه فکر میکردم پایان نامه ام که تموم بشه احساس آزادی و راحت شدن میکنم. هرگز فکر نمیکردم بعد از دفاع پایان نامه ام چنین حسی بهم دست بده.

نظرات 2 + ارسال نظر
زهرا جمعه 13 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:30 ب.ظ

سلام
چه پدر و مادر خوبی دارید شما..انصافا بنده های خدا تمام زندگیشونو برای شماها که بچه هاشون هستید گذاشتن..دریغ نکردن حتی یه ذره
حالا راه دورید دل تنگ نشید یه وقتی با این حرفم، ولی انصافا خیــــــــــــــــــلی قدرشونو بدونید...
خدا همه پدر مادرا رو برای بچه هاشون نگه داره....آمین.

مسافر یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1401 ساعت 01:53 ق.ظ

تقریبا ۲ سال پیش وبلاگتونو خیلی اتفافی دیدم و یه مدت خوندمش اما درگیر کار بودمو فراموش کردن.
همین چند وقت پیش یادم افتادو کلی سرچ کردم تا وبلاگو پیدا کردم.
با اینکه حدودا ۱۱ سال از دوران مهاجرتتون میگذره و قطعا نتیجه‌ی مشخصی گرفتید اما واقعا امیدوارم دانشگاه خوبی قبول بشید.
امیدوارم هممون بتونیم نویسنده‌ی خوبی برای داستانامون باشیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد