زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

داستان اون سامورایی که راهب شد

ببخشید اصل داستان رو نمیدونم چیه فقط مضمونش رو میدونم و برای همین بازنویسش کردم. ببخشید اگر جور دیگه ای اینو شنیده بودید.

قصه ما در روزگاران گذشته در زمان سامورایی ها اتفاق میفته.

یک پسر بچه کوچیک 4-5 ساله در کنار پدر و مادرش خوابیده. یکباره در شکسته میشه و یه عده از ماموران در خونه رو میشکنن و وارد میشن و پدر و مادر اون بچه رو میکشن. اما بچه سالم میمونه و تصمیم میگیره که انتقام خون اونا رو بگیره.
بعد بچه با یک سامورایی آشنا میشه که قبول میکنه اونو بزرگ کنه. یه روز سامورایی ازش میپرسه که تو میخوای چکاره بشی. میگه من میخوام سامورایی بشم و همه ماموران دولت رو بکشم تا انتقامم رو بگیرم. از اون روز سامورایی شروع میکنه به آموزش دادن به اون پسر.

سالها میگذره تا اون تبدیل به بزرگترین سامورایی میشه و شهرت و آوازه اون توی تمام کشور میگذره. بعد با سپاهیانی که جمع میکنه یکی یکی همه مامورای دولت رو میکشه تا جایی که دیگه هیچ کسی نمیمونه. حتی خود پادشاه رو هم میکشه.
بعد ازش میخوان که جای پادشاه بشینه اما اون میگه که من این کار رو فقط برای انتقام کردم و نمیخواستم پادشاه بشم. الان میخوام به آرامش برسم. بنابراین تصمیم میگیره که راهب بشه.

سالها توی یه معبد عبادت میکنه تا اینکه میشه نزدیکترین فرد بزرگترین راهب اونجا. یک روز که با اون راهب همسفر میشه در بین راه به رودخونه ای میرسن که یه زنی میخواسته ازش رد بشن. اون زن رو میذاره روی دوشش و با هم از رودخونه رد میشن. چند ساعتی از دور شدنشون از اونجا نمیگذره که راهب بزرگ بهش میگه این کاری که تو با اون زن کردی از نظر ما کار درستی نبود. مرد کمی فکر میکنه و میگه کدوم زن؟ راهب بزرگ میگه همون زنی که روی دوشت گذاشتی و از رودخونه ردش کردی. مرد میگه من کاملا این موضوع رو فراموش کرده بودم اما تو یاد اونو از اونجا تا اینجا با خودت کشوندی و آوردی؟

اینطور میشه که میفهمه مقامش از بزرگترین راهب عصرشون هم بیشتر شده و چون آخرای عمرش بوده یه گوشه ای میشینه و خاطراتش رو مینویسه.توی خاطراتش میگه که من بچه که بودم آرزوم بود که بزرگترین سامورایی دنیا بشم که شدم. بعد تصمیم گرفتم که بزرگترین راهب دنیا بشم که امروز شدم. اگر عمری از من باقی مونده بود مطمئن بودم که هر کس دیگه ای که تصمیم میگرفتم باشم میشدم.


اگر وقت دارید روی این داستان فکر کنید حتما این کار رو انجام بدید. به نظر من آدم هر کسی که بخواد بشه میشه. تنها چیزی که هست اینه که باید براش تلاش کنه و زمان بذاره. پس خوبه آدم یه چیزی بخواد بشه که ارزشش رو داشته باشه.
نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 10:59 ب.ظ

وای چه داستان خوبی
خیلی ممنون وودی

خواهش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد