زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

احساس غریبی در جمع آشنایان

دیگه به جز عموی مامانم به همه فامیل های شیرازمون سر زدیم. برخوردها خیلی متفاوت بود. چند تا جالبش رو مینویسم:


-کجا میری؟

-امریکا.

-خوب جایی افتادی! 

- نیافتادم. کلی تلاش کردم.


- خوشم آمد خوب حال بعضی ها رو گرفتی. اگر بشنون سکته میکنن. از طرف من یه مدال افتخار جایزه داری.


- دو سال پیش گفتم به فلانی گفتم که میخوای بری امریکا. روشو کرد اونور گفت: ایش... امریکا؟ مگه الکیه؟ دختر فلانی از کانادا دو سال خودشو کشت نتونست حتی اکسچنج بگیره برای امریکا, بعد وودی میخواد بره امریکا؟!


- به فلانی گفتم که میخوای بری امریکا. خندید با مسخره گفت: "مگه امریکا خونه خاله است که هر کسی سرشو بندازه پایین بره اونجا! راهش نمیدن." خوشم آمد, بشنوه خوب حالش گرفته میشه.


- خیلی خیلی تبریک میگم. پسر منو هم یه راهنمایی کن بشینه خوب درس بخونه, بتونه بیاد امریکا دکتر بشه.


- خب تو هم که دیگه رفتی. دیگه برنگرد, همونجا یه دختر خوشکل قد بلند مو بور چشم آبی بگیر (شبیه تیلور خانم بود مشخصاتی که میگفت!) هم اقامت میگیری هم میتونی زود برگردی همینجا.


- پنج شش سال دیگه بخوای برگردی که دیگه من زنده نیستم.


- رفتی اونجا ما رو یادت نره ها. نری سال به سال خبری ازت نشه.


- منم بذار توی چمدون ببر. به خدا خوب ظرف میشورما. غذا هم بلدم درست کنم. توی چمدون جا میشم. تا قبل از رفتنت فکراتو بکن منم ببر.


- (دوستم) خوش به حالت! برو سال دیگه منم میام!


برای بعضی ها الگوی بچه هاشون شدم. برای بعضی ها بهتر از اونی بودم که بخوام الگوی بچه هاشون باشم. برای بعضی ها باعث خنک شدن دلشون شده بودم. برای بعضی ها اینقدر دور شدم که حتی دیگه تلاشی برای در کنار من بودن نداشتن. شاید دیگه حتی توجهی به من نداشتن. 


این روزا که میرفتم به اقوام سر میزدم, بیشتر احساس غریبی میکردم. حس میکردم که دیگه متعلق به اینجا نیستم. انگار هیچ وقت هم دیگه متعلق به اینجا نبودم. انگار که همه میدونستن که شاید برگشتی در کار نباشه. شاید بعضی حسرت میخوردن که کاش میشد .... هر چی بود, مشخص بود که همه اینو قبول کردن که دیگه من نمیتونم اینجا باشم و مشخص بود که هنوز نرفته, چقدر از همه دور شدم.

نظرات 7 + ارسال نظر
یه علی دیگه شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:19 ب.ظ

منم امروز داشتم تو کوچه مون راه میرفتم و حس میکردم دیگه به این شهر هیچ تعلقی ندارم، پیش خودم می گفتم کی میشه که بعد ارشد احساس تعلق به تهران نکنم و شروع کنم به اپلای کردن.
دست راستت زیر سر من.

یگانه شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ب.ظ

به امید روزی که ارزش ادما به محل سکونتشون نباشه...به نظر من امریکا لیاقت قدم های ایرانی ها رو نداره و باید اون افتخار کنه نه ....!!!

نیلوفر شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:50 ب.ظ

سلام
یه مدته وبلاگتو می خونم. راستش من اگه باشم که اصلا به هیچ کدوم از فامیل هامون سر نمی زنم احتمالا هم اگر خدا بخواد منم رفتنی بشم فامیل هامون خیلی می سوزند.
برو به سلامت
امیدوارم روزهای خوبی در انتظارت باشه.

Helen یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ق.ظ

چقدر غم انگیز شد. اه ازین قسمتش متنفرم. خداحافظی........

ساسان یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:21 ب.ظ http://SAROS7.BLOGFA.COM

حس خوبیه به نظرم....
نه اینکه آدم بخواد کلاس بذاره ها....نه....
همین که همه متوجه میشن دیگه بزرگ شدی و مستقل واسه آیندت تصمیم میگیری حس خوبی داره....
لااقل واسه من که داره.......
در ضمن خیلی باحالی!!!!
واسه هر مطلبی که میذاری عکس مرتبطشم میذاری!!!
از کجا گیر میاری این عکسارو

از گوگل ایمیج

فاطمه یکشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:07 ب.ظ

به خدا یه دنیا دلم گرفت

بهمن دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:55 ق.ظ

امان از دست این فامیل های حسود.ان شا الله قسمت همه آرزمندان بشه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد