زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

که جزو رفته هاییم ما نمرده

این مدت که شیراز بودیم, بعضی وقتا حس مرده ها رو داشتم. حس میکردم که اطرافیانم طوری با من برخورد میکنن که انگار مرده باشم. حسم "که جزو رفته هاییم ما نمرده" بود.  انگار که دیگه همه به این باور رسیده بودند که دیگه براشون وجود ندارم. اما چیزی که آزارم میداد, نگاه ها و رفتارهای حسودانه بعضی ها بود. هیچ نمیفهمم که علت حسودی بعضی ها چی بود؟ خب اونا هم موقعیت داشتن که درس بخونن. اونا هم با توجه به اون همه پول و کمکی که خانواده اشون میکرد میتونستن حتی شرایط بهتر از من داشته باشن. شاید فکر میکنن که زود ازدواج کردن یا توی ازدواجشون اشتباه کردن یا شاید ... من درکشون نکردم و نمیکنم. چیزی که میدونم اینه که هیزم تری به کسی نفروختم که لایق چنین برخوردهایی باشم.

به جز دو تا از نزدیکترین دوستام هیچ کس دیگه ای رو نتونستم توی شیراز ببینم. خیلی دلم میخواست بچه های دوران دانشجویی ام, بعضی از مسئولین دانشگاهمون و صاحبخونه خونه ای که اجاره کرده بودم رو برم ببینم اما نشد. همیشه با خودم خیالپردازی میکردم که پذیرشمو که گرفتم میام از همه خداحافظی میکنم و اگر فاند گرفته بودم میتونم براشون یه چیزی یادگاری بگیرم. اما زهی خیال باطل. همه وقتم که توی دندانپزشکی گذشت هیچی, همه پولم رو هم دادم برای دندونام.

این روزا فکر میکنم که خیلی با چیزی که پارسال بودم تفاوت کردم. پارسال شاید اوضاع روحی بهتری داشتم. الان مثل کسی شدم که بهش یه سرم وصل کردن و خودش نمیفهمه که در چه شرایطی هست. یه وقتایی به خودم میگه که چون دارم وارد یه مرحله دیگه ای از زندگی میشم طبیعیه. یه وقتایی هم خودمو سرزنش میکنم که اصلا چرا همچین تصمیمی گرفتم. آیا واقعا دیگه نمیشد اینجا زندگی کنم؟ آیا واقعا اگر میرفتم سربازی چی میشد؟ واقعا نمیتونستم بدون پارتی بازی و رشوه یه درآمد حلال داشته باشم که باهاش زندگیمو بسازم؟ بعد از سخنرانی آقای دستغیب فکر کردم شاید چقدر بعدها دلم هوای اینو کنه که یک ساعتی بشینم و به این سخنرانی ها گوش بدم. شاید یه چیزایی که یادم رفته باز یادم بیاد. واقعا خودم خودمو از اینا محروم کردم؟ یا گناهی کردم؟ یا سرنوشتم این بوده؟ یا ...؟

نظرات 3 + ارسال نظر
jj شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:07 ب.ظ

واقعا این قسمت از مهاجرت خیلی غم انگیزه...
گرچه توی این شرایط قرار نداشتم ولی واقعا میتونم حس کنمش..
این لحظات صدای بوق مزخرف ماشین ها هم برای ادم عزیز میشن...
ولی خب چه میشه کرد...
باید تحمل کرد...

Helen شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:45 ب.ظ

زیاد فکر نکن. اینجوری خودتو اذیت میکنی. فقط خودتو برا رفتن اماده کن. همه چی درست میشه. مطمئن باش

همین کارو میکنم, فقط برای ثبت در تاریخ زندگیم احساسامو هم مینویسم. چند سال دیگه خوندنش باید جالب باشه.

مسعود یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:52 ب.ظ

متمئنا خیلی سخته این روزا. امیدوارم که وقتی با اینجا رسیدم این تردیدها و احساسات نتونه جلوم رو بگیره. امیدوارم هیچوقت از تصمیمی که میگیری ناراحت نشی. به امید بهترین ها هلا لویا

آقا مسعود چاره ای نبود. هر کاری یه سختی ای داره. خوبه خدا کمک میکنه. هر چی خدا بخواد. هاهلالویا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد