زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

در راه امریکا قسمت چهارم - در هواپیمای AA

بعد از اون همه چک بالاخره سوار هواپیما شدیم. توی هواپیما خیلی خیلی شیک بود. من اصلا دلم نمیخواست که صندلی های وسط باشیم که خوشبختانه به ما یه صندلی دو تایی رسید. سفر بسیار طولانی و خسته کننده بود. از طرفی چون ما بعد از ظهر میرسیدیم اصلا نمی خواستم که توی هواپیما بخوابم.  منصور همینطوری در مورد اینکه اینا چطوری هستن و فرهنگشون چطوری و ما چطوری هستیم نظر میداد. میگفت وای اون دختره چقدر خوشکله. ببین امریکایی ها چقدر خوشکل هستن! منم اصلا حوصله این حرف ها رو نداشتم و بهش گفتم خیلی معمولیه (توی دلم گفتم حتما تیلور خانم رو ندیده که به اینا میگه خوشکل!)  البته بعدا توی صف چک پاسپورت فهمیدم که طرف اصلا امریکایی نیست و اروپاییه.

  

  

از همون اول که سوار هواپیما شدیم انگار همه چیز امریکایی شد. وقتی که تلویزیون جلوم رو روشن کردم و میخواستم کانال عوض کنم روی اسکرینش با انگشت زدم و کار کرد کلی تعجب کردم! آخه من همیشه توی ایران وقتی با این دستگاه های ATM کار میکردم روی صفحه اشون که میزدم هیچ اتفاق خاصی نمیفتاد! بعد میفهمیدم که اینا هنوز اسکرینشون تاچ نشده. اما از همون اسکرین هواپیما فهمیدم که یه تفاوت هایی داره حاصل میشه.  

 

بعدش فیلم آموزشی پرواز بود. همیشه از اینکه مهماندارها توی هواپیما پانتومیم بازی میکنن و نشون میدن که چطوری میشه کمربند رو بست خنده ام میگرفت. اما اینجا برای آموزش توی همون اسکرین روبرویی یه فیلم خیلی خیلی زیبا گذاشت که من کاملا فهمیدم که چطوری اون کمربندهای نجات رو باید بست! منصور هم گیر داده بود که ببین ببین چقدر قشنگ به آدم حالی میکنن که چکار باید کرد. کجای دنیا اینطوریه!  

 

 

در کل توی اون کامپیوتری که اونجا بود یه سری فیلم بود که در زمان های مشخص پخش میشد. صندلی منصور جای صداش خراب بود و صندلی من کامپیوترش قدیمی بود. با این حال من یه قسمت از سیمپسون ها رو نگاه کردم که احتمالا خیلی جدید بود. حدود 10-20 تایی هم فیلم و سریال توش بود که من علاقه بهشون نداشتم. اما برای منصور بد نبودن و جامون رو عوض کردیم که اونم یه کم تلویزیون نگاه کنه. کل مسافرهای دیگه یا خواب بودن یا با همین کامپیوتر جلوی صندلی مشغول بودن. توی هر دو تا پرواز ما یه جایی نشستیم که کامپیوتر صندلی ها خیلی سالم نبودن. به هر حال من آیپدم همراهم بود و یه کم پیانو تمرین کردم.

 

یه مجله تبلیغاتی بود که یه یک ساعتی منو مشغول کرد. توش یه سری اختراعات جالب بود که بعضی وقتا بهشون فکر کرده بودم. مثلا یه دستگاهی که بذاری روی سرت موهای سرت رشد کنه. یا یه چیزی برای برق انداختن دندونا بود که اون روزایی که دندانپزشکی میرفتم فکر میکردم که یه چیز این شکلی باید اختراع بشه (کنم؟!) که بتونم به جای مسواک مورد استفاده قرار بگیره. در کل چند تا از چیزایی که بهشون فکر کرده بودم رو توی اون مجله دیدم و نمیدونم آیا واقعا کار میکنن یا نه.

  

 

توی هواپیما دو بار نماز ظهر و عصر خوندم. آخه معلوم نبود که ظهر کی هست و عصر کی میشه. موقع وضو گرفتن کف دستشویی هواپیما آب ریخت و یادم افتاد که امریکایی ها از اینکه کف دستشوییشون آب ریخته باشه خیلی بدشون میاد برای همین به زحمت با دستمال تمیزش کردم. تازه معلوم نبود که غذایی که میدن حالا ناهاره یا صبحانه یا عصرونه. در کل غذاها خوشمزه بودن. به نظرم مزه اشون از یه غذایی توی هواپیمایی خیلی بهتر بود. منصور هم آمار مسافرها رو داشت میگفت این دختره که اون طرف نشسته الان توی فضاست و 12 تا شیشه شراب قرمز تا حالا خورده. اون یکی از اولش 10 تا فیلم نگاه کرده و ... جلومون دو تا زن و شوهر بودن (شایدم نامزد بودن) که از اول راه زنه داشت فیلم نگاه میکرد و میخندید. بعدش یه فیلم رمانتیک نگاه کرد و آخرش خیلی احساساتی شده بود و کلی پسره رو بوس کرد! 

 

اولش برای خیلی عجیب بود که چرا هواپیما داره مسیر قوسی شکلی میره! بعدا فهمیدم که به خاطر اینه که کره زمین یه کره هست!!! و در واقع اون داره مسیر مستقیم میره ولی ما روی نقشه این شکلی میبینیم.  

 

 

بالاخره زمین امریکا پدیدار شد. یه کشور پهناور که تقریبا هیچ کوهی توی مسیر ما ندیدم. یه جاهایی خیلی سرسبز و یه جاهایی پر از زمین های کشاورزی بودن. اولین سئوالی که از خودم پرسیدم این بود که پس کوه ها کجا رفتن؟  

 

رفته رفته به دالاس نزدیک شدیم. میشد دید که یه شهر خیلی خیلی بزرگ زیر پامون هست. یه جاهاییش خیلی سرسبز بود و یه جاهایی به نظر توسعه نیافته بود. مرکز شهر کلا چند تا ساختمون مرتفع بود و بقیه شهر کاملا صاف بود. توی دلم میگفتم وای خدا یعنی من قراره چند سال اینجا زندگی کنم؟ این که از بالا اینقدر صاف و یکدسته از پایین چطوریه؟ در هر صورت بیشتر شوق داشتم تا دالاس رو ببینم تا اینکه نگرانی داشته باشم که دیگه نمیتونم برگردم. انگار مثل کسی که هیچ راه برگشتی نداره و فقط ذوق رفتن توی وجودشه.   

 

 

از توی بلندگو اعلام کردن که اینجا خاک امریکاست و ما برفراز شهر دالاس هستیم و هواپیما تا چند لحظه دیگه روی زمین میشینه. هواپیما یه طوری آروم نشست که من اصلا نفهمیدم. 

نظرات 2 + ارسال نظر
Helen جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:23 ب.ظ

ههههههههه اقا این منصور خان خیلییییییییییییییی استعداد تغیرات اصولی و زیر بنایی داره ها. خدا به خیر کنه. خداکنه ولی تو تغییر نکنی اصلا.

محبوب شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:12 ق.ظ

آبروی این منصور تو بردی
این عکسه که از دالاس از بالا انداختی یه حس خاص به ادم میده
البته من خودمو جای تو توی هواپیما فرض کردم

فکر کنم زیاده اغراق کردم. شخصیتش دیگه خیلی خیالی شد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد