زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

روز دوم - جلسه گروه دانشگاه

امروز صبح با اتوبوس آمدیم دانشگاه. از خونه اصغر تا دانشگاه راه زیادی نبود و کمتر از ده دقیقه بعد دانشگاه بودیم. امروز جلسه گروه رشته ما بود. امروز واقعا احساس غریبی کردم. صبح که میآمدم یه دختره هم داشت اونجا میگشت یه دختره که اولش فکر کردم ایرانیه اما بعدا که صحبت کرد فکر کنم عرب بود. اسمش هم عربی بود, حالا اگر بعدا دیدمش باز باید یه اسمی براش پیدا کنم. دیگه سلام و احوال پرسی کردیم و با هم اونجا رو پیدا کردیم.  

 

از در که آمدم تو به نظر بهم گفت که دکترا ها برن second door اما در دوم رو که رفتم از جایگاه ارائه سر در آوردم نگو که گفته بوده second row. هنوز توی شنیداری ها خیلی مشکل دارم. کلا از روزی که آمدم این مشکل رو دارم. اون دختر فوق لیسانس بود و از در اولی رفت تو و منم برگشتم و یه جایی رو پیدا کردم روی ردیف دوم و نشستم. 

 

وقتی نشستم خیلی دلشوره داشتم. اصلا این جلسه ها برای چیه میخوان چی بگن. یه نگاهی به سالن کردم که کیپ تا کیپ پر بود. داشتم توی سالن میگشتم که ببینم ایرانی هم هست اما به چشمم نخورد. بعضی ها هم شاید ایرانی بودند اما تشخیص ایرانی ها و هندی ها واقعا سخته. نمیدونم چرا اینقدر هندی و چینی داره رشته ما. همه برام غریبه بودند. جلسه که شروع شد در مورد رنک دانشگاه و اینکه رشته ما چطوریه و چقدر جای دانشگاه خوبه که بچه هایی که اینجا فارغ التحصیل میشن میتونن راحت کار پیدا کنن و ما خودمون اینترنشیپ هم میدیم تا بچه ها تابستون ها برن کار کنن صبحت کردن. بعد در مورد خود دانشکده و سال تاسیسش و ... صبحت کردن. حرفاشون برام خیلی خیلی خسته کننده بود. اما چیزای جالب هم توی حرفاشون پیدا میشد. در کل بد نبود.  

 

بعد از دو سه ساعتی از بچه های دکترا خواستن که جدا بشن و برن برای یه جلسه دیگه. یه چند نفری بیشتر نبودیم. اون استادی که میخواست صحبت کنه رفت و بچه ها هم دنبال سرشون رفتن. بعد سوار آسانسور شد اما آسانسور اینقدر جا نداشت که همه سوار بشن. من چون گرسنه بودم از روی میز یک کلوچه برداشتم و خوردم. بچه های دیگه هم گیج شده بودند که کجا باید برن. آخه یه دفعه ول کرد و رفت. توی دلم گفتم وای خدا از همین روز اول یه دفعه ولمون کردن که خودتون تشخیص بدید! من فقط میدونستم که رفته بالا. برای همین راه راه پله رو رفتم. بالاخره اتاق رو پیدا کردیم. اتاق خیلی کوچیکی بود و همه صندلی های جلو پر شده بودند. من که رسیدم مجبور شدم صندلی های آخر بشینم جایی که خیلی فاصله بود تا استاد. بعد جلسه که شروع شد چند نفر دیگه هم که گم شده بودند کم کم آمدند و کنار اتاق نشستند.  

 

بعد استاده شروع کرد به صبحت کردن. من یه مقداری دور بودم و آرزو میکردم کاشکی رفته بودم روبروی میز استاده نشسته بودم. استاده یه ته لهجه هندی داشت و من خیلی از حرف هاشو نمیفهمیدم. بعضی وقتا یه چیزی میگفت و همه میخندیدند و باز من نمیفهمیدم که چی میگه. یه سری تکون دادم دیدم وای خدای من حتی یه ایرانی هم نیست که بعد از جلسه ازش بپرسم این چی میگه. با خودم گفتم خوش به حال این چینی و هندی ها که همشون با هم هستند و راحت میتونن ارتباط برقرار کنن با همدیگه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد