زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

روز چهارم - شب پشت در موندم

آمدم خونه دیدم در بسته است. هر چی کلید انداختم و زدم دیدم در باز نمیشه. معلوم بود که در از داخل قفل شده. درهای اینجا یه قفل از داخل هم داره که اگر یکی اونو بزنه دیگه کسی از بیرون نمیتونه در رو باز کنه. مونده بودم که چکار کنم. یه کم در زدم. بلند در زدم دیدم کسی خونه نیست. با خودم گفتم نکنه دزد آمده رفته تو بعد دیده من آمدم دیگه در رو باز نمیکنه؟ از بیرون نگاه کردم دیدم خبری نیست. یه کم کشیک ایستادم. از اینور نگاه کردم. دوباره در زدم. یه نیم ساعتی معطل بودم. نمیدونستم منصور هم کجاست. تلفن هم که نداشتیم. 

 

گفتم برم ببینم این مسئول آپارتمان هست یا نه. دیدم نیستش. شماره گذاشتن برای Emergency call اما منم هنوز گوشی نداشتم که زنگ بزنم. نمازم رو هم نخونده بودم. آمدم لب استخر رو وضو گرفتم و رفتم روی چمن ها یه جایی نزدیک خونه نمازم رو خوندم. باز رفتم در زدم گفتم شاید منصور برگشته باشه. آخه دیگه یکساعتی گذشته بود. کلی دوباره در زدم اما کسی در رو باز نکرد. گفتم شاید منصور هنوز دانشگاه باشه و موقع بسته شدن در خودش خود به خود بسته شده باشه. بهترین کار اینه که به مسئول آپارتمانه بگم که شاید یه کلید اضطراری ای چیزی داشته باشه.   

 

 

برگشتم لب استخر که چند تا چینی نشسته بودند و ازشون خواستم که اگر امکان داره با موبایلشون زنگ بزنم. اولش یه کم عجیب و غریب نگاه میکردن اما بعدش یه دختر چینیه گوشیشو داد که من زنگ بزنم. شماره اضطراری آپارتمان رو که گرفتم رفت روی پیامگیر. بعد از اینایی بود که شماره 1 این میشه و شماره 2 رو برای این بزنید و ... میخواستم شماره 2 رو بزنم اما دیدم که صفحه گوشیه خاموش شده. خدا این گوشی های جدید چقدر مسخره هستن. به دختره گفتم برام درست کرد. باز رسید به اونجا صفحه اش خاموش شده بود و کلیدی روی صفحه نبود که بزنم. بعد گفتم شاید با گوشی شما نمیشه. بعد یه دختر چینی دیگه گوشیشو داد بهم. وای همه چیز چینی بود. فقط عددا رو میشد تشخیص داد که چی هستن. با نا امیدی شماره رو دوباره گرفتم اما وقتی رسید به اون منوها و اعداد رو میزدی هیچ اتفاقی نمیافتاد. ظاهرا با اون گوشی نمیشد از این کارا کرد. دیگه ازشون عذرخواهی کردم و آمدم بیرون. توی دلم گفت که منصور خدا خفه ات کنه که معلوم نیست کجایی.

 

توی محوطه یه امریکایی رو دیدم. بهش گفتم اگر ممکنه من با گوشیتون یه زنگ بزنم به شماره اضطراری اینجا. حس کردم که خیلی براش عجیب غریبه. گفت my mobile is dead شارژش تموم شده بود. گفتم خونه هم تلفن ندارید گفت ندارم. دوباره برگشتم و باز در زدم اما کسی در رو باز نمیکرد. باز آمدم توی محوطه. اینار هم یه دختر امریکایی دیدم و ازش خواستم که با گوشیش زنگ بزنم. اولش گفت برای چی میخوای زنگ بزنی. بهش گفتم که پشت در موندم. بعد یه کم با کیفش و وسایلش بازی کرد. حس کردم که دوست نداره گوشیشو بده به من. در همین حین بود که صدای ماشین آتش نشانی بلند شد.  

 

چند تا ماشین آتش نشانی سریع ریختن توی اون محوطه و رفتن به سمت خونه ای که اون آخرا بود و دیگه معلوم نبود. در همین حین یه دفعه اون خانمی رو که اون روز مسئول خونه بود و باهامون قرارداد نوشته بود رو دیدم که سراسیمه آمد بیرون و از یه دختری که اونم اونجا کار میکرد و داشت به سمت ماشینها میدوید پرسید که چی شده؟. دختره هم در حالی که نفس نفس میزد گفت آشپزخونه آپارتمان 1111 آتیش گرفته و منم دارم میرم. اونم گفت منم الان میام.   

 

 

رومو که برگردوندم اون دختره که ازش موبایل خواسته بودم بهم گفت که بیا موبایل اگر میخوای زنگ بزنی. من یه فکری کردم که این خانم مسئول آپارتمانه الان میاد بیرون و دیگه لازم نیست که من زنگ بزنم. ازش تشکر کردم و گفتم دیگه لازم نیست. بعد از یک دقیقه همون خانم سیاهپوسته آمد بیرون و شروع کرد به دویدن. منم کنارش شروع کردم به دویدن. ازم پرسید آپارتمان شما آتیش گرفته؟ گفتم: نه. من پشت در موندم. گفت: هم خونه ایت کجاست؟ گفتم: نمیدونم. گفت: کلید گم کردی؟ گفتم: نه. گفت: پس حتما در از داخل قفله. حتما یکی داخله که در قفله. گفتم کلید دیگه ای نیست که بشه بازش کرد؟ گفت: نه. حتما هم خونه ایت خوابش برده. گفتم: شاید. من باهاش تا نزدیک ماشین های آتش نشانی رفتم و وقتی ما رسیدیدم دیگه تقریبا همه چیز تموم شده بود و ماشین ها داشتن بر میگشتن. تعجب کردم که به همین زودی چهار پنج تا ماشین آتیش نشانی آمد و آتیشو مهار کرد و الانم دارن میرن! بعد فهمیدم که این بیمه خونه که میگن همچینم الکی نیست یه دفعه دیدی پیش آمد. 

 

 من رفتم خونه و باز در زدم و باز در زدم. یه یک ربع دیگه که گذشت و باز در باز نشد دیگه آمدم از پشت پنجره نگاه کنم که دیگه خودمو آماده کنم شب یه جایی روی چمن ها بخوابم. که یک دفعه منصور مثل روح از پنجره ظاهر شد. اول فکر کردم دزد آمده اما بعدش دیدم منصوره و آمد و در رو باز کرد.  

 

نمیدونستم واقعا چی بگم. گفت که آره خوابیدم و الانم که بیدار شدم نگران شده بودم. گفتم من دو ساعت و نیمه در زدم نفهمیدی؟ گفت نه. دیگه برگشتم و به اون خانمه گفتم که خواب بوده و بیدار شد. گفت خب خدا رو شکر. من فقط میخواستم مطمئن بشم که امشب میتونی بری خونه ات. برگشتم خونه. همینطوری که داشتم لباس هامو عوض میکردم منصور هم داشت صحبت میکرد. گفت که تو چرا زود عصبانی میشی و یه دفعه توی بانک جوش آوردی و ... (همون موقعی رو میگفت که نیما داد میزد و میگفت که شما مثلا میخواهید دکترا بگیرید! ...) گفتم من زود عصبانی نمیشم. توی بانک هم من چیزی نگفتم که. گفت آره اما فکر کنم عصبانی بودی؟ گفتم نه. اون از ظهر توی بانک و اینم سه ساعت با این همه خرید پشت در موندن و الانم ساعت یک نصف شب باید سین جین پس بدم! دیگه باهاش بحث نکردم و گفتم چیزی نبود و منم عصبانی نشده بودم. دیگه یه چیزی خوردم و خوابیدم. فقط با خودم فکر میکردم آخه آدم چقدر میتونه بی مسئولیت باشه؟ بعد به خودم دلداری میدادم که حالا خوابش میامده و حواسش نبوده قفل در رو هم انداخته شاید برای خودم هم پیش میامد که همچین اشتباهی کنم.

نظرات 5 + ارسال نظر
H شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:32 ق.ظ

وای خدا چه اتفاقایی .

فاطمه شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:56 ب.ظ http://www.withstars.blogfa.com

سلام وودی
خیلی سر این پست حرص خوردم
منصور خیلی لوس و بی مسئولیته (البته ببخشید نمیخوام بهش توهین کنم) بخاطر خوانندگان وبلاگ هم که شده باید یه بار حسابی از خجالتش دربیای

نوید شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:47 ب.ظ

چرا حالا در قفل کرده بود!

محبوب شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:52 ب.ظ

این منصور بیجاره چه گناهی کرده که این همه ازش بد میگی
ادم به این باحالی هر وقت ازش حرف میزنی کلی میخندیم حالا تو هی بدشو بگو

مجید جمعه 19 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 04:50 ق.ظ

به نظر من برنامه ای داشته تو خونه با دوس دخترش یا هر کس دیگه..بیشتر حواست رو جمع کن..تو همین فاصله طرف رو رد کرده .اون شبم پینگ پنگ نبوده ساده نباش ..من اگه جای تو بودن در کوتاهترین فرصت خونمو عوض میکردم...با حرفایی که نوشتی و خوندم ازش فکر کنم باهات روراست نیست و باهات راحت نیست شاید چون مذهبی هستی و میخواد پول خونش نصف شه اما عشق و حالش نصف نشه. من تجربشو دارم..به نظرم تو دانشجوی دکترایی و نباید فکرت مشغول این مسائل بشه و اعصابت خورد بشه..دوست من وودی یا هر اسمی که داری برای خودت ارزش بیشتری قائل شو و از این قبیل ایرانی جماعت ها دوری کن تو امریکا.با غیر ایرانی ها باشی بهتره...موفق باشی

قطعا مطمئنم که اینطور نبوده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد