زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

روز هفتم عصرانه و Salsa Night

بعد از کلاس تماس گرفتم با این شرکت برق که برامون برق رو وصل کنه. آخه 5 روز بود که آمده بودیم توی این خونه و هنوز قرارداد شرکت برق رو نبسته بودیم. امریکا اینطوریه که برق رو هر کسی جداگانه باید بخره. یعنی برق روی خونه نیست. البته فعلا برق داشتیم اما در کل برای صورت حساب و ... برق رو باید از شرکتش خرید. چون سوشیال سکیوریتی نداشتم تماس گرفتم با شرکتش. دقیقا یکساعت داشتم باهاشون حرف میزدم. نمیدونم چرا اینجا بزینسها اینقدر به تلفن وابسته هستند. من بدبخت هم هنوز انگلیسی ام خوب نشده نصف چیزایی رو هم که میگفتن نمیفهمیدم. خلاصه اطلاعات رو گرفت و گفت برام پاسپورت و ... رو فکس کن. منم گفتم باشه.  

 

 

بعد آمدیم برای برنامه عصرانه. وسط میدان بچه ها آهنگ گذاشته بودند و بعضی داشتن نگاه میکردند. منم آمدم توی صف گرفتن عصرانه. عصرانه رو که گرفتم یه جایی نشستم که کمی اونطرفتر یه نفر داشت گیتار میزد و عده ای روی زمین نشسته بودند و داشتن باهاش زمزمه میکردن. یه کم حس غریبی بود که من اصلا نمیفهمیدم که چی میگن. بعضی جملاتشو میفهمیدم اما واقعا هیچوقت اون حسی رو که اونا از اون آهنگ داشتن نمیتونستم درک کنم.  

 

  

 

بعد از عصرانه رفتم برای برنامه Got talent اما سالن کوچیک بود و پر شده بود! این بود که راهمون ندادند. ظاهرا فکر نمیکردن که این همه متقاضی وجود داشته باشه. 

 

 شب رفتیم برای برنامه Salsa Night که قرار بود رقص سالسا آموزش بدن. یه سالن پر تا پر دختر و پسر آمده بودند. اولش خیلی شلوغ میکردند اما بعد کسی که میکروفن دستش بود اوضاع رو دستش گرفت. دختر و پسرها رو جدا کردند و شروع کردند به آموزش دادن. حالا به راست حالا به چپ دستا بالا. منم چند تا عکس گرفتم. من که بلد نبودم خیلی هم دوست نداشتم برای همین برگشتم توی محوطه یه دوری زدم و باز برگشتم و یه کم دیگه نگاه کردم و دیگه داشت دیروقت میشد که برگشتم خونه. البته نه اینکه دختر و پسرها رو جدا کردند اسلامی باشن. بعدا توی عکس ها دیدم که یکی یکی با هم دیگه رقصیده بودند! 

 

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
مجید یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:49 ب.ظ

به نظر من من بهتر بود سالسورومیرفتی.میتونم خیلی راحت درکت بکنم که اون موقع چه حسی داشتی احتمالآ خود من هم کارتورومیکردم ولی باید تاجای که میتونی خودتوباهوشون قاطی کنی اینطوری هم دوستای بیشتری پیدامیکنی که میتونن بعدها کلی کمک باشن هم ازتنهای درمیای وشاید هم تونستی تیلور واقعی زندگیت رو ببینی.

نوید یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 04:49 ب.ظ

آقا همه ی کارها رو خودت نکن. مثلا برق میدادی منصور انجام بده تا اونم راه بیفته.

Wall-E یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ب.ظ

وودی ؟؟؟
چرا دائما میگی داستان ؟؟؟
مگه داستان داری تعریف میکنی ؟؟؟
مگه این زندگیه واقعیه تو نیست ؟؟؟ اگه هست پس چرا میگی داستان ؟؟؟

محبوب دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:19 ق.ظ

نوید با این چیزایی که وودی از منصور تعریف کرده چطور اینو میگی
اگه بخواد منتظر منصور بمونه که امتحاناشم باید با شمع بخونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد