زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

شش سپتامبر در Black Light Dance

بالاخره اون صف طولانی بعد از نیم ساعت رسید به ساختمون. برنامه توی طبقه دوم بود و غذا رو توی طبقه سوم میدادند. امشب یه کم نظرم راجع به بچه های دانشگاه عوض شد که گفتم اصلا خوشکل توشون پیدا نمیشه. یه چهره های جدیدی امشب دیدم که قبلا ندیده بودم! من که همینطوری توی صف راه پله ایستادم تا بالاخره رسیدم به طبقه سوم.  

 

 

بالا که رسیدم دیدم وای عجب بند و بساطی راه انداختن اینا. صدای آهنگ ها واقعا کرد کننده بود. همه گوشاشونو گرفته بودند. یه گوی خیلی جالب هم روی میز بود که ازش نور میامد و مثل جرقه های برق بود.   

 

 

بعدش ایستادم توی صف غذا. رسیدم فقط یه کم کلوچه و آبمیوه مونده بود که گرفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم و خوردم. اصلا نمیشد دستامو از توی گوشم در بیارم بس که صداشون کر کننده بود. یه دختره هم با نامزدش آمده بود توی صف ایستاده بودند دستاش خسته شده بود نامزدش دستاشو کرده بود توی گوش دختره! خیلی صحنه خنده داری بود اما نمیشد عکس بگیرم. 

  

 

بعد از غذا رفتم از بالا ببینم بچه ها دارن چطوری بالا و پایین میپرن. با زحمت فراوان دستم رو از توی گوشم درآوردم و دو تا عکس گرفتم. 

 

 

یه سری از این چیزای رنگی هم بود که نمیدونم چطوریه که توی شب نور داره اما خیلی خوشم آمد ازشون. توی تاریکی واقعا جالب هستن. بچه ها مینداختن گردنشون و یا دور دستشون. اینا رو توی ایران وقتی خیلی بچه بودم توی پارک ارم یه بار دیده بودم. میگفتن بذاری توی یخچال هم باز نور میده اما ما گذاشتیم اما دیگه نور نداد. منم دو تا گرفتم انداختم دستم.

 

 

  

 

اینم یه عکس با فلش که همه جا روشن شده باشه

 

 

 

بعد گفتم برم از نزدیک هم یه عکس بگیرم. آمدم توی آسانسور یه دختر خیلی باکلاس هم با من آمد توی آسانسور که یه سری برگه دستش بود. دکمه طبقه اول رو زد که بره از ساختمون خارج بشه. چیزی هم نگفت به من که کدوم طبقه میخوام برم و دید دکمه طبقه دو رو نزدم و همون طرف ایستادم. یه سه چهار نفر دیگه هم آمدند. اونا هم دکمه طبقه دوم رو زدن. دختره هم سرشو یه تکونی داد و معلوم بود از دست اینا کلافه است که اینقدر سر و صدا میکنن. دستشو هم نگاه کردم دیدم که گزارش یکی از درس هاش هست. آسانسور که طبقه دوم رسید همه اونا پیاده شدند منم پشت سرشون پیاده شدم. اون دختره هم به نظرم جا خورد! توی دلش گفت آقا شما هم؟ از شما دیگه توقع نداشتم. منم توی دلم گفتم آره بابا بذار بریم ببینم این پایینم چه خبره! در آسانسور هم که بسته یه نگاهی انداخت ببینه من واقعا دارم میرم سمت اینا یا نه.  

 

پایین که رسیدم همه جا پر از سر و صدا بود. از بالا صدا کمتر بود اما واقعا سر و صدا بود. همچین با شور و هیجان بالا و پایین میپریدن که یکی ندونه فکر میکرد عروسی ای چیزی باشه. من که واقعا اعصاب اون صداها رو دیگه نداشتم دیدم پایین هم خبری نیست آمدم بیرون و رفتم سمت خونه.

نظرات 1 + ارسال نظر
H دوشنبه 3 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ق.ظ

چه شب بترکونی بوده ها

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد