زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

آشنایی با یه پسر شیرازی

امشب با یکی از بچه های ایرانی اینجا آشنا شدم که قشنگ لهجه شیرازی داشت و میگفت یکسالیه که اینجاست و خیلی راضی بود. خیلی دلم برای دوستای شیرازم و خاطراتم توی شیراز تنگ شد. با خودم فکر میکردم که کاشکی امشب با این پسره حرف نزده بودم. بعد رفتم خونه یکی از بچه های دیگه ایرانی. اونا هم نزدیک ما خونه داشتند و خونه اشون خیلی تر و تمیز بود. چند روز پیش یکی آمده بود خونه ما میگفت این میز رو هم بردارید قشنگ مثل مسجده. البته مسجد که هست چون من توش نماز میخونم اما از این بابت میگفت که هیچی نداره. اما خب اون پسره خیلی با سلیقه همه چیز از میز و وسایل تزیینی خریده بود و خونه اشون هیچی کم نداشت. بهش گفتم شما اینجا واقعا خونه دارید. ما هنوز بی خانمان هستیم. 

شب که آمدم خونه متوجه شدم که اوباما برنده شده. نمیدونستم که اینقدر زود نتایج مشخص میشه وگرنه شاید دانشگاه می موندم. امیدوارم هرچی که میشه وضع برای مردم ما از اینی که هست بدتر نشه.

پارتی انتخابات 2012 - Election Party

امروز روز انتخابات ریاست جمهوری توی امریکا بود. طبق معمول هم که دانشگاه برای هر چیزی پارتی داره امشب هم Election Party داشتیم. بازم یه وسیله باد کرده بودند که بچه ها بازی کنن. اینبار رینگ بکس درست شده بود.

 

 سالن رو دو قسمت کرده بودند. طرف قرمزها طرفدارهای رامنی و طرف آبی ها طرفدارهای اوباما.

 

  

طرفدارای اوباما و رامنی هم اسم نوشته بودند توی یه لیستی و دونه دونه صدا میکردند که با هم دیگه بکس بازی کنن. موقع بازیشون هم یه آهنگ هیجانی میذاشتن عین شهربازی ها.  

  

فکر کنم امشب بیشتر از هر شبی توی دانشگاه امریکایی دیدم. طرفداری رامنی هم باکلاس تر بودند. 

  

یکی هم ماسک رامنی زده بود و بعضی وقتا هم ماسکه دست به دست میچرخید بین بچه ها. دیسکو هم که همیشه به راه هست.

  

روی تلویزیون ها هم به طور مستقیم رای ها رو میزدند. طرف اوباما شبکه ABC رو پخش میکرد که میگن طرفدار اوباما بوده و طرف رامنی تلویزیون فاکس نیوز رو پخش میکرد که میگن طرفدار اون بوده.

  

دو تا کاغذ روی دیوارهای هم چسبونده بودند که برای چی باید به رامنی رای بدیم و برای چی باید به اوباما رای بدیم. 

   

تلویزیون ها هم مدام داشتن تحلیل میکردن که اگر اینقدر توی فلان ایالت این یکی رای بیاره برنده میشه یا اون یکی بازنده میشه.

  

اینم یه نمای نزدیک از مسابقه بکس بین یه پسر و یه دختر محجبه. البته پسره خیلی رعایت دختره رو کرد و اصلا نزدش. اون یکی مسابقه هم که باز یه پسر و یه دختره با هم افتاده بودند پسره خیلی رعایت دختره کرد و آخرش دختره برنده شد و چقدر هم خوشحال شد. 

 

امشب با بچه ها کلی سر 63 درصد خندیدیم. بعضی وقتا نمیدونستم خنده ام از چیه چون آخر خنده ام میشد تلخی رو حس کرد. 

آشنایی با یه دختر افریقایی

توی راه برگشت صندلی جلوی ما یه دختری نشسته بود. اولش سعی کرد با هندی کنار دستی اش صحبت کنه اما اون حال و حوصله نداشت. من فکر کردم که دختره هندیه و گفتم این که هندیه و با هم زبون خودش باهاش حرف نمیزنه برای چی ما باهاش حرف بزنیم. من و جواد داشتیم همینطوری در مورد ایران صحبت میکردیم. به نظر من جواد چون توی سن کمی آمده براش خیلی سخته زندگی اینجا. تازه تجربه زندگی و کار توی ایران رو هم خیلی نداره. اگرچه پدرش فوت شده و چند سالیه که بار زندگی رو اون به دوش کشیده اما به نظر من اصلا آدم آبدیده ای نشده بود. اگر چند سالی ایران کار کرده بود, در مورد خیلی از مسائلی رو که ما به چشم دیدیم و الان براش تعریف میکنیم اونقدر سورپرایز نمیشد که ایران همچین اوضاعی هست. 

 

 

 توی حرفای ما دختره برگشت و سر صحبت رو باز کرد که با چه زبونی دارید حرف میزنید. ما هم گفتیم فارسی. صحبتمون خیلی طولانی شد و برای همین میخوام فقط قسمت هاییشو اینجا بنویسم. دختره اهل تانزانیا بود.  

  

زندگی افریقا

گفت: همه اینجا فکر میکنن من هندی هستم و من خیلی ناراحت میشم. من اهل افریقا هستم آخه.  

من بهش گفتم: حداقل من میتونم تشخیص بدم که هندی نیستی یه جورایی صورتت فرق میکنه با هندی ها. قیافه اش خیلی بانمک بود و هندی ها معمولن یخ هستن. البته منم فکر میکردم یه هندی با نمکه!  

گفت: زندگی توی کشورم خیلی راحتتر از اینجاست. خانواده ای که اونجا دارم خیلی زندگی اشرافی تر و راحتتری دارن و خیلی هم منو دوست دارن و منم خیلی دلم براشون تنگ میشه. کلا زندگی توی افریقا از امریکا اشرافی تره.  

 

من همیشه فکر میکردم مردم افریقا دارن از گرسنگی می میرن. نمیدونستم که زندگی اشرافی هم دارن!  

 

مسلمونی ما  

گفت: من زندگی اینجا رو بیشتر دوست دارم چون زنها اینجا آزادی خیلی بیشتری دارن. توی کشور ما خانواده ما یه خانواده مسلمان هستن و خیلی خشک مذهب (conservative) هستن. اینه که من اصلا هیچ آزادی ای ندارم.  

من گفتم: خودتم مسلمون هستی؟ 

دختره گفت: آره. 

پرسیدم: نماز هم میخونی؟ 

گفت: من اونطوری نیستم که هر روز 5 بار نماز بخونم. شما چی؟ شما هر روز نماز میخونید؟ 

من گفتم: من که آره. (جواد هم گفت منم نماز نمیخونم) من همیشه میخونم. گفتم پس چطوری نماز میخونید؟ مثلا موقع امتحانا؟! (قبلا یه جا خونده بودم که دخترا دو وقت نماز میخونن یکی وقت امتحان و یکی هم وقت شوهر کردن! ببخشیدا نظر من نیست) 

دختره زد زیر خنده و گفت: آره دقیقا. من همیشه قبل از امتحانای پایان ترم نمازمو شروع میکنم.  

جواد هم گفت منم دقیقا همین کار و میکنم و واقعا هم جواب میده!!! دختره هم تایید کرد. منم سری تکون دادم و خندیدم. 

  

 

برو برو

بعد صحبت در مورد ایران شد. دختره گفت که من خیلی ایرانی اینجا دیدم و یه جایی هم گفت کار میکردم که همیشه با کلی ایرانی سر و کار داشتم اینه که خوب میشناسمشون. چند دقیقه پیش هم داشتم یه آهنگ ایرانی گوش میدادم.  

من گفتم: اااا, جدی؟ چه آهنگی؟  

دختره گفت: آهنگ "برو برو" 

گفتم: "برو برو"؟؟؟ برو برو دیگه چیه؟ داشتم فکر میکردم که کدوم خواننده ای برو برو خونده که گفت: خواننده اش آرشه. 

گفتم: آهان. من اصلا از این آهنگ ها گوش نمیدم. از آهنگ های آرش هم اصلا خوشم نمیاد. 

گفت: خیلی باحالن که. بعد یه کم دستاشو توی هوا تکون داد یعنی آهنگاش بزن بکوب هستن. 

گفتم: خب میدونی توی ایران سبک های موسیقی مختلف هستن. 

گفت: خب تو چی گوش میدی؟ 

توی دلم با خودم فکر کردم حالا مثلا بگم شجریان خیلی خوبه. یا مثلا بگم چی بره این گوش بده؟ بعد با خودم گفتم ای بابا تو برو همون "برو برو" اتو گوش بده. و بهش گفتم که خب من موسیقی سنتی دوست دارم و بحث رو کلا عوض کردم. 

 

دختره میگفت نمایشگاه چون روز اولش بوده خیلی شلوغ نبوده و پارسال روز آخر رفته بود و جای سوزن انداختن نبوده. با خودم گفتم خوب شد روز آخر نرفتیم. همین امروزم کلی شلوغ بود.

توی دالاس تاکسی مثل تهران نیست

با یکی از ایرانی های اینجا صحبت میکردم که من که میآمدم گفتم فوقش چهار تا خیابون اونطرف تر خونه میگیرم بعد با تاکسی میام و میرم اما انگار اینجا اصلا تاکسی نیست.  

گفت اینجا فقط تاکسی ها مثل تاکسی تلفنی های ایران هستن و خیلی خیلی گرون هستن. هیچ کسی هم نیست که کسی رو کنار خیابون سوار کنه. البته چون ماشین خیلی ارزونه همه ماشین دارن و کسی نیازی به تاکسی پیدا نمیکنه. مشتری اتوبوس هم دانشجوهای بدون ماشین و افراد خیلی سالمند هستن. 

28 سپتامبر - نمایشگاه تگزاس Texas Fair - در راه برگشت

بالاخره زمان به سر رسید و هوا هم کم کم داشت تاریک میشد و باید بر میگشتیم. 

 

 

  

این ساعته هم توی شب خیلی قشنگ شده بود. 

  

هنوز پشیمون نشدی؟

جواد گفت هنوزم از آمدن به امریکا پشیمون نشدی؟ من خیلی تعجب کردم گفتم برای چی؟ گفت که میبینی که چقدر مسخره است. هیچ چیز به درد بخوری توش نیست. من که خیلی خورد توی ذوقم و خیلی پشیمونم که آمدم اینجا. اینم مثلا نمایشگاه بود. گفتم یه جورایی شبیه نمایشگاه کتاب ایران بود. گفت نمایشگاه کتاب؟؟؟ نه بابا مثل جمعه بازار شهرستان ما بود. اصلا نمیشد اسمشو بذاری نمایشگاه که. به نظر من که جمعه بازار شهرستان ما از اینجا بهتر بود.  

با خودم فکر کردم من وقتی میخواستم بیام اینجا به تنها چیزایی که فکر نمیکردم همین چیزا بود که برای تو مسخره است و زده توی ذوقت. من اگر توی ایران آینده ای برای خودم میدیدم, اگر میدونستم که اونجا میتونم درست زندگی کنم و وقت کافی برای عبادت و زندگی ام داشته باشم شاید هیچوقت نمیامدم امریکا. اما حالا که آمدم هدفم خیلی فرق میکنه با اینکه بخوام توی یه جامعه فوق بشری زندگی کنم که حالا اینجا اینطوری نباشه و بخوره توی ذوقم. تازه یه جورایی سورپرایز شدم از اینکه اینجا چقدر مردم منطقی برخورد میکنن و چقدر احترام و ارزش های انسانی اینجا اینقدر مهم هستن. به قول منصور اینا از خر مذهبی ها ما مذهبی تر هستن. 

 

اینجا هر کسی میاد یه جورایی میگه عشق امریکا داشته و همه رو هم جمع میبنده با خودش. مثلا میگه حالا هممون آمدیم اینجا عشق امریکا بودیم دیگه. من اصلا درکشون نمیکنم. به نظر من ذهنیت هر کسی خیلی تاثیر داره توی احساسش. مثلا جواد با عشق امریکا آمده و چون فاند نداره باید کلی از جیب خودش خرج کنه و حالا میبینه که این همه خرج ارزششو نداشته و شاید برای خودش یه زندگی مافوق بشری رو توی امریکا تصور میکرده و حالا آمده و دیده اینجا زندگی خیلی هم معمولیه. مثلا من میگم چه جای قشنگی اون میگه چقدر مسخره است. با خودم فکرکردم من که جمعه بازار شهرستان اونا رو نرفتم شاید واقعا یه چیزی اونجا دیده که اینجا نیست. آدم هم میتونه هر چیزی رو که میبینه خوب ببینه و هم بد. منصور میگفت اگر جواد هم مثل تو فاند گرفته بود شاید خیلی بیشتر بهش خوش میگذشت. منم گفتم شاید.