زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

23 دسامبر - یک روز مانده به کریسمس - سینما

توی راه برگشت من گفتم نزدیک یکی از دریاچه های اینجا هستیم بیایید توی مسیر برگشت بریم یه جایی. بچه ها هم قبول کردن. رفتیم یه mall دیگه که همون نزدیکامون بود. چون شب کریسمس بود زود تعطیل کرده بودند و رفته بودند. بعد دیدیم یه سینما همون نزدیکاست و رفتیم سینما.




سینماش خیلی باکلاس و خوشکل بود. طراحی ساختمون و محوطه اش واقعا قشنگ بود.




من گفتم بریم یه فیلم سه بعدی. رفتیم یه فیلمی که سیرکی بود. چند دقیقه اولش که گذشت دیدیم که واقعا فیلمه غیر قابل تحمله. آخه موزیکال بود. اصلا حرف هم توش نمیزدن حداقل زبان یاد بگیریم. بعدشم سه بعدیش اصلا مثل ترکیه نبود. اونجا ما رفته بودیم یه فیلم IMAX و کیفیت صدا که فوق العاده بود و عینک هم میزدی فیلم عینا جلوی چشمت بود اما این سه بعدی Real3D خیلی یخ بود. نیما گفت میشه رفت یه فیلم دیگه. رفتیم بیرون و بلیتامونو عوض کردیم و رفتیم فیلم لینکون.





فیلمش دیگه همش حرف بود. اولاش خیلی خسته کننده بود اما از وسطاش کم کم بهتر شد. خیلی دیالوگ های سختی داشت و نصف لغت های GRE برام مرور شد!!! فکر کنم برای کسی که میخواد GRE بده فیلم خوبی باشه.




منصور و نیما توی سالن شروع کردن به صحبت. با خودم فکر کردم که ای بابا باز ایرانی بازیشون شروع شد. چند دقیقه بعد نیما زد بیرون. سالن سینما خیلی قشنگ بود و صندلی ها هم خیلی خیلی راحت بودند. چون سه تا جا کنار هم نبودند من روی یه صندلی دیگه با یه کم فاصله نشستم. همه سالن کلا امریکایی بودند و فکر کنم اینترنشنال هایی که توی کل سینما بودند فقط ما 3 نفر بودیم! وسط فیلم ها غذا میاوردن و صندلی ها هم اونقدر تجهیزات داشت که راحت بشه روش شام هم خورد. کنارش هم سس و دستمال و ... هم گذاشته بودند و خلاصه لوازم پذیرایی اش آماده بود. نشستیم و فیلم رو تا آخر نگاه کردیم. آخرش فهمیدم که کارگردانش هم اسپیلبرگ بوده.



آمدیم بیرون نیما پیتزا گرفته بود. دیدم پیتزاش گوشت داره و گفتم من که نمیتونم بخورم. بعد منصور گفت نیما تو چرا زدی بیرون از حرف این سیاهه ناراحت شدی؟ نیما هم گفت نه. اما معلوم بود که ناراحت شده بود. ظاهرا بغل دستی اشون بهشون تذکر داده بود که حرف نزنن!



بعد رفتم برای خودم پیتزای پنیر سفارش بدم. یه پیتزای Magaretti سفارش دادم که تا حالا نخورده باشم. توی صف یه دختره خیلی خیلی خوشکل بود و من همینطوری داشتم نگاهش میکردم. از این بهونه گیرای نق نقو هم بود. بعد همونطوری که نق نق میزد میگفت این پسره داشت به من میخندید. منم همینطوری نمیتونستم از نحوه حرف زدن دختره جلوی لبخندم رو بگیرم. ولی خدا نصیب گرگ بیابون نکنه همچین بچه نق نقویی رو.



خلاصه پیتزای ما هم آمد و خیلی خوشمزه هم بود. طرف رفته بود توی سالن و پیدا نکرده بود و برگشته بود. در همین حین منصور و نیما گفتن ما بریم اون یکی فیلم رو ببینیم و تو هم بعدا بیا. توی دلم گفتم ای بابا باز ایرانی بازی اینا شروع شد. حالا برن وسط فیلم یکی بفهمه که بلیت نخریدن و ... پیتزا رو که خوردم ده دقیقه نشد و برگشتن و گفتن فکر کردیم که خیلی ضایعه اگر بلیت بفروشن به یه نفر و ما روی شماره صندلیش نشسته باشیم, خلاصه اینطوری شد که راه خونه رو پیش گرفتیم. اولش هم میخواستیم بریم یه دریاچه ای که اون نزدیکی ها بود. اما بعدا دیدیم که دیروقته و ما هم نمیدونیم مسیر این دریاچه کجاست و شب تاریکه. هوا بینهایت سرد شده بود. نیما گفت که احتمالا فردا برف بیاد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد