زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

31 دسامبر - شب سال نو

شب سال نو مراسم گذاشته بودند. نوشته بودند آتیش بازی ما هم گفتیم که بریم یه آتیش بازی ای ببینیم. شب ساعت 7 و نیم بود که رسیدیم و قرار بود که مراسم ساعت 8 شروع بشه. یه دوری توی محوطه زدیم و هنوز خیلی خلوت بود. خیابون ها هم یه جاهایی رو بسته بودند و چند تا ورودی هم که داشت مردم رو میگشتن که اسلحه یا چیز خطرناک همراهشون نباشه.




محوطه اصلی که رسیدیم یه صحنه ای بود که روش نمایش اجرا کنند و یه چند تا تلویزیون بزرگ دور تا دور بود. دور تا دور صحنه هم امکانات نور پردازی و دوربین سیار بود که از جمعیت فیلم بگیره. اونجا که ایستاده بودم با خودم فکر میکردم نکنه اینجاهایی که ما آمدیم جای حرامی باشه اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم.




من اولش فکر کردم مراسم از 8 تا 10 هست و همش آتیش بازیه اما بعدش یه گروه موسیقی آمد روی صحنه و شروع کرد به خوندن. دختره هم خیلی زشت بود ولی تا تونسته بود آرایش کرده بود. فکر کنم گروهه داشت آهنگ های دیگران رو میخوند.



یک آهنگی هم بود میگفت to the right, to the right, to the right بعد همه با هم چند قدم میرفتن به راست. بعد میگفت to the left, to the left, to the left بعد همه با هم چند قدم میرفتن به چپ و یه دور 90 درجه و دوباره از اول! اینقدر هم همه چسبیده به هم بودند که نمیشد یکی سرجاش بایسته و ما هم باهاشون یه کم چپ و راست و عقب جلو رفتیم و در کل خیلی باحال بود تجربه اینطوری دیگه نداشتم که وسط رقص دسته جمعی باشم. امشب همش فکر میکردم که شاید تیلور خانم هم بیاد اینجا اما هر چی صبر کردم نیامد. بعدا فهمیدم رفته بوده time square.





آمدنی از این کلاه های تگزاسی و بوق ها هم دادند بهمون که من وسط مراسم بخشیدمش به یکی که داشت میپرسید از کجا گرفتید. اما کلی اون وسط بوق زدم.



بعد که تموم شد منصور گفت سال تحویل ساعت 12 شب هست و تا اون موقع از آتیش بازی خبری نیست. من گفتم وای آخه هوا خیلی سرد بود و میخواستم شب زودتر بخوابم. سر ساعت عوض کردند و یه جای دیگه توی همون محوطه یه گروه موسیقی بود و اونا شروع کردند. منم رفتم از اونا هم عکس گرفتم. البته ما که اینور بودیم خیلی ها از همون تلویزیون های دور تا دور نگاه میکردند.



ساعت 10 که شده بود دیگه خیلی شلوغ شد و دیگه نمیشد جا به جا شد. منم منصور و نیما رو گم کردم. اونجایی که ایستاده بودم اولش دو تا احتمالا ایرانی بودند که از اون بغل آبجو سفارش داده بودند و داشتند میخورند. ازشون فاصله گرفتم که بوی الکلشون اذیتم نکنه. امشب جایی که ایستاده بودم 7-8 تا دختر خیلی خوشکل هم دیدم! کلا دیگه فکر کنم آخر شب بود.


بعد اون وسطا یه چیزی گفت و مثل اینکه مسابقه بود و یه عده سوار موج جمعیت دست به دست پرت میکردند که برن عقب. هیچ کدومشون هم به مقصد نرسیدن. یکیشون هم نزدیک بود روی سر من بدبخت خراب بشه که جا خالی دادم.



بعد یه چیزی اعلام کرد, اونایی که بچه داشتن بچه هاشونو گرفتن کولشون و اونایی که با دوست دختراشون آمده بودند اونا رو گذاشتن روی شونه اشون و دستاشونو تکون میدادند و میخندیدند.



یه گروه موسیقی دیگه آمد و کل آهنگ های معروفی که شنیده بودم این مدت و نشنیده بودم رو پشت سر هم یه قسمت یه قسمت خوند. سر هر آهنگ یه عده ای هم باهاش تکرار میکردند. بعد رسید به این آهنگ never ever ever تیلور خانم یه دفعه همه جمعیت با هم بلند بلند تکرار میکردند. برای اولین بار بود که حس کردم بین این همه غریبه انگاری یه چیز مشترکی بینمون هست! همین باعث شد یه دفعه خیلی خوشحال شدم و حس کردم که حالا حسم با همه اینایی که دور و برم هستن مشترک شد. چیزی طول نکشید که اون حس رفت و دیدم واقعا شادی اینا رو درک نمیکنم.



اونور هم یه دیجی بود که هر چند وقت یکبار توی تلویزیون میامد و یه آهنگ اون میزد و همه هورا میکشیدند. اونم خیلی قیافه جالبی داشت. برای اولین بار حس کردم که دیجی هم وقتی همه با هم هستن بد نیستا! البته فکر کنم طرف خیلی حرفه ای بود. 




یک دقیقه مونده بود به تحویل سال شمارش معکوس شروع شد. همه جمعیت با هم داد میزدند 45 - 44 - .... 5 - 4 - 3 - 2 -1 و بعد اونجا از صدای شادی اینا منفجر شد. همه با تمام وجود داد میزدند و میخندیدند. بعد بالاخره آتیش بازی شروع شد.



آتیش بازی هم خیلی قشنگ بود. البته نشد که عکس های خوبی بگیرم دیگه همینا بهتریناش بود که جدا کردم. یادم به حرف یکی افتاد که اینجا نوشته بود که شب بترکونی بوده. فکر کنم امشب از همه شبای دیگه اینجا بترکون تر بود!




وقتی داشتم عکس میگرفتم ساختمان روبروی اونجا نظرم رو جلب کرد. یه عده ای توی بالکن ها ایستاده بودند و داشتن نگاه میکردند و بعضی وقتا هم دست تکون میدادند. یادم به اون روزا افتاد توی اون جمعیت ها که بالای هر ساختمانی یه عده ای ایستاده بودند و دست تکون میداند و شادی میکردند و توی دلشون مردم رو تحسین میکردند. یادم افتاد که اون روزا توی چه جمعی بودم و امروز توی چه جمعی. واقعا چی شد اون روزا؟



بالاخره مراسم آتیش بازی تموم شد. یه عده ای هم اونجا بودند و ماندند و با کسانی که آمده بودند عکس گرفتن و بعضی ها هم تازه رفتند توی مغازه های اطراف. برای اولین بار هم توی دالاس این همه جمعیت دیدم که پیاده رو رو کامل اشغال کرده بودند. گفتم کاشکی همیشه همینطوری شلوغ بود. تازه این بهترین برنامه شهرشون بوده همینقدر بیشتر نیامده بودند.




توی ماشین توی راه برگشت منصور از قول یکی از بچه های ایرانی که چهار سال اینجا زندگی کرده بود میگفت که ما هیچی از زندگیمون نفهمیدیم, حتی بلد نیستیم شاد باشیم. منم یاد حس هایی افتادم که وسط اون جمعیت داشتم.

نظرات 1 + ارسال نظر
یاس یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:53 ب.ظ

آقا شمام دیگه خیلی مشکل پسندی!
این دختره که خیلی هم زنش نیس
:)

آره مامانم میگه باید از کارخونه سفارش بدیم برات!

خب هیچ کسی زشت نیست, زشتی در مقام مقایسه به وجود میاد. به نسبت گفتم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد