زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

31 دسامبر - کنار دریاچه صحبت با مردی که به پرنده ها غذا میداد

کنار دریاچه یه مردی بود که داشت به پرنده ها غذا میداد. منصور از اونجایی که خیلی آدم اجتماعی ای بود سریع رفت باهاش سر صحبت رو باز کرد. ما هم چون دیدیم کفشامون گلی میشه دیگه نرفتیم. آخه ماشین منصور نو بود و ما با کفش گلی نمیشد که بریم کثیفش کنیم. یه نیم ساعتی منصور با اون آقا صحبت کرد و دیگه هوا داشت تاریک میشد و می خواستیم یه دریاچه دیگه رو هم بریم ببینیم.



بعد اون آقا آمد و با ما سر صحبت رو باز کرد. گفت که من اینجا برای تفریح میام به پرنده ها غذا میدم. (نمیدونم گفت غذای سگ میخرم یا غذای گربه)  بعد گفت آره من شرکت داشتم توی کارهای الکترونیکی و سخت افزاری بودم. بعد چین وارد بازار امریکا شد. ما همه محصولاتی که میزدیم تعطیل شد و فقط یه دستگاه خیلی بزرگی بود که نمی ارزید که اونا بخوان از چین روی کشتی بار بزنن و بیارن اینجا. همین یک محصول هم شرکت ما رو نگه داشت. بعد به عدد و رقم یه چیزی گفت که سود فروششون بود که یه رقم عجیب و غریبی بود.


بعد منصور ازش پرسید که شما اینجا توی خونه اسلحه هم نگه میدارید؟ چون من دیدم که خونه ها خیلی دور از هم و بدون هیچ حصاری هستن. اون هم گفت بله. بعد در مورد خانمش صحبت کرد. گفت چند نفر بودند که اذیتش میکردند و با اسلحه تهدیدش کردند. بعد اینا هم اسلحه میکشن و تیر اندازی میشه و پلیس میاد و اینایی که مزاحم میشن رو جمع میکنه و دیگه از اون به بعد راحت میشن. اما میگفت اسلحه استفاده نمیشه ولی برای حفظ امنیت توی خونه هست. میگفت خانمش هم خیلی به حیوانات علاقه داره و هر جایی میره حیوانا جذبش میشن چون حیوانات خیلی میفهمن.


بعد بحث کار توی امریکا شد گفت الان بهترین کار کارهای مربوط به امنیت هست که حسابی دولت روش پول میده. من گفتم ما ایرانی هستیم و اجازه نداریم توی شاخه های حساس مخصوصا امنیت هیچ کاری انجام بدیم. و از اینجا صحبت در مورد اسراایبل شد. اون گفت که از اونجا برای ما جاسووس فرستاده بودند و دولت اینجا گرفتشون. ما انتظار نداشتیم که اونا دیگه جاسووسی ما رو کنن. از اون موقع دولت خیلی محتاط شده و خوب بررسی میکنه. بعد یه سری چیزا امنیتی هست و فقط اونایی که مقیم امریکا هستن باید بتونن دسترسی بهشون پیدا کنن. اینا آدم میفرستادن به امریکایی ها پول بدن که اونا این اطلاعات رو بهشون بدن. 

(فکر کنم نباید اینا رو بنویسم؟؟؟ احتمالا این پاراگراف بعدا حذف میشه)



بعد صحبت وضع اقتصادی ایران شد. نیما هم شروع کرد به تعریف کردن که آره تحریم ها خیلی اذیت کردند و الان بیمارایی دیابتی هم توی ایران نمیتونن دارو بگیرن. درواقع مردم تحریم شدند و اونم وقتی شنید انگار که یه کم شکه شده باشه, خیلی ناراحت و متاسف شد و گفت فکر نمیکنم هیچ کسی اینجا باشه که از این وضع راضی باشه امیدوارم که هر چی زودتر مشکل کشورتون حل بشه. منم توی دلم گفتم آره ما جلوی امریکایی ها که میشه مظلوم نمایی میکنیم که تحریم های کشورتون باعث این همه مشکلات برای مردم ما شده. این بیچاره چه میدونه که توی ایران با ارز دارو دسته بیل و ماشین آخرین سیستم وارد میکنن.


خلاصه طرف حسابی آدم حسابی بود و شرکتی و دم و دستگاهی داشت. از منم خیلی خوشش آمده بود. یه چیزی هم راجع به کفشام گفت که خیلی قشنگن ولی هیچ کدوم نفهمیدیم که دقیقا چی گفت. نیما هم بهش گفت شما که حرف میزنی من یاد جورج بوش میفتم! اونم گفت خب به خاطر لهجه تگزاسیه. اونم مال همینجا بود دیگه. یه کم هم فکر کرد منظورش اینه که نمیفهمیم چی میگی و گفت آره من با مردم ایالت های دیگه هم که صحبت میکنم بعضی وقتا نمیفهمن که چی میگم! فهمیدم که خود مردم امریکا هم توی همین انگلیسی خودشون جا با جا ممکنه همه چیز رو نفهمن. البته اوضاعشون به خرابی ما نیست.


بعد برای ناهار رفتیم jack in the box که خوشبختانه غذای وجترین داشت و یه پلوی آبپز شده با بروکلی و هویج آب پز بهمون داد که خیلی بی مزه بود. هر چی هم نمک و فلفل و سس زدم بهش بازم خوشمزه نشد.


بعد دیگه خداحافظی کردیم و رفتیم اون یکی دریاچه (White Rock) منتهی شب بود و هیچی معلوم نبود. یه کور سوی لامپی اون وسط گذاشته بودند اما نمیشد عکس بگیری. از اونجا جمع کردیم و رفتیم برای مراسم تحویل سال نو میلادی.

31 دسامبر - کنار دریاچه

منصور چون میخواست از اینجا بریم گفت حیفه تا اینجا آمدیم کنار دریاچه نریم. اینجا چهار پنج تا دریاچه مصنوعی داره. توی راه مدام منصور میگفت وای من عاشق تگزاسم اصلا دلم نمیخواد از اینجا برم. اینجا آخر جا هست. نیما هم میگفت آره اینجا از همه جای امریکا قشنگ تره.




توی راه حالت مزرعه مانند بود و همه چیز حالت قدیمی بود و بعضی جاها هم گاوها داشتن میچریدن.


رسیدیم دریاچه Collin Park و یه ورودیه 8 دلاری ازمون گرفتن. توی عکس ها خانواده نشسته اما روزی که ما رفتیم دیگه خیلی ابری بوده و هیچ کسی نبود.




چند تا عکس کنار دریاچه گرفتیم و یه نگاهی به اسکله اونجا انداختیم.




وقتی اینا رو میدیدم به نیما میگفتم من به 80 درصد چیزایی که میخواستم از اپلای کردن واقعا رسیدم. میخواستم یه شهر بزرگ و خوب باشم. یه دانشگاه خوب باشم. فاند کامل داشته باشم. اگر بدونم فاندم قطع نمیشه هم واقعا دیگه چی میخوام. اگر این استاده هم نرفته بود انگار که دیگه هیچ مشکلی نداشتم. واقعا اینجا خیلی جای قشنگ و خوبیه.


داشتیم برمیگشتیم من گفتم بریم پرنده ها رو هم ببینیم. فکر نمیکردم اینجا مرغ دریایی هم داشته باشه. خیلی سورپرایز شدم که دیدم داره. یه نفر هم داشت به پرنده ها غذا میداد که فکر کردم باید از همین مسئولای اینجا باشه.

این روزا

این روزا توی آخرین هفته تعطیلات هستم. سرعت زندگی زیاد شده و روزام داره تند تند به بیهودگی میگذره. منصور هفت هشت روزی میشه که رفته و از روزی هم که رفته باز هم من هیچ کار مفیدی نکردم. این روزا خیلی دلم گرفته و حتی حوصله خودمو هم ندارم. مامانم چند بار زنگ زد و به بهانه اینکه کار دارم خیلی باهاش حرف نزدم که از حال و احوالم با خبر باشه و هر چی هم گفت گفتم که خوبم.


این روزا حال و هوام مثل اون روزای بلاتکلیفی بود که نمیدونستم برای دکترا اپلای کنم یا برم سربازی و باید تصمیم گیری میکردم + حال و هوای اون روزایی که هیچ انرژی ای نداشتم که اپلای کنم و با یه جون کندنی اپلای کردم. از یه طرف هم بی انرژی شدم و هم بی انگیزه.


پریروز برای اولین بار متوجه شدم که اگر امتحان کوالیفایینگ رو پاس نشم باز از نظر فاند به مشکل میخورم. در مورد معدل میدونستم و برای همین معدلم رو حفظ کردم اما در مورد این امتحانه نمیدونستم و حسابی هم بد نوشته بودم و چند تا سئوال هم نرسیدم بنویسم. اصلا دل و جرات نداشتم که ایمیل بزنم بپرسم که جواب امتحانم چی شده. دیگه دیشب با هر زحمتی که بود ایمیل زدم و امروز جواب دادن که تا 18م جواب امتحانا نمیاد. داشتم فکر میکردم که اگر اینو رد شده باشم بهتره که کلا انصراف بدم و یا به فکر تغییر ویزام باشم چون اگر این امتحان رو یه بار دیگه رد بشم دیگه نمیذارن که دکترا بخونم و ما رو بخیر و اینا رو به سلامت. 


این روزا کلی فکر کردم که برم ویزامو عوض کنم به ویزای کار یا نه. توی اینترنت کلی سرچ کردم که اگر بخوام این کارو کنم چطوری میشه و کی میتونم انجام بدم. دیدم اصلا به این سادگی ها هم نیست و از خود شرکت پیدا کردنش دردسر داره تا زمانبندی. تازه بعد هم سربازی به مشکل میخوردم و نمیتونم برگردم ایران. این یکی دو روز نشستم مصاحبه ها رو نگاه انداختم دیدم آمادگی مصاحبه رو هم ندارم. چه چیزای سخت سختی از آدم میخوان. بعد درس های لیسانسمو من 6-7 سال پیش پاس کردم و خیلی چیزاش به کل فراموشم شده. حالا چطوری مصاحبه کنم که ازم در مورد اونا میپرسن؟ برای کار هم هر چی سرچ کردم به جز 3-4 تا شرکت بزرگ گزینه های به درد بخور پیدا نکردم. رزومه ام رو هم میترسم بفرستم که همینا رو هم از دست بدم دیگه تابستون هم بیکار بمونم.

از اون طرف دکترا خوندنه هم اصلا با اهدافم جور در نمیاد. من اگر بخوام زندگی کنم باید حداقل آرامش فکری داشته باشم. سر یه امتحان کوالیفاینگ چقدر من اذیت شدم این ترم و آخرشم خراب شد. حالا باز بخواد فاندم قطع بشه یا ... واقعا اعصاب اینطوری زندگی کردن رو ندارم. از اون طرف بخوام شرکت خودمو داشته باشم بهتره زودتر برم گرین کارت بگیرم. اونم بدون ویزای کار نمیشه و تازه کلی هم طول میکشه. ممکنه مجبور بشم درسم رو هم ول کنم. همون مشکلات قدیمی.

دیروز با جیراج (همون پسر هندیه) کلی صحبت کردم. اون که خیلی زرنگ بود و با هر بدبختی ای بود از اینا فاند رو گرفت. میگفت همه بهم میگفتن امکان نداره به فوق لیسانس فاند کامل بدن. دیگه اینقدر سمج اینا شده بود که گرفته بود. بعد میگفت چرا تو زودتر نیامدی. میتونستی برای فوق لیسانس بیایی. دوباره همه داستان ها رو تعریف کردم که همینم ما با چه زحمتی آمدیم و هر چی هم درآوردیم تلاش خودمون بوده و چه میفهمه که حقوق چند ماه کارتو باید بدی که فقط اپلای کنی و بعد ریجکت شی! دیشب جیراج از عشق اش توی هند برام گفت که با هم توی یک مدرسه بودند و توی این ماشین های هندی که بهش میگن auto-rickshaw با هم مینشستن. و یه کم هم از خاطراتش گفت که دختره براش مسئله آورده حل کنه و وقتی این حل کرده خواهرش گفته این پسره واقعا نابغه است! میگفت که توی دانشگاه و مدرسه هم بعضی دخترا خیلی میخواستنش و این فقط همین دختره رو دوست داشته. از منم پرسید و منم یه کم خاطرات گذشته رو به یاد آوردم. بعد عکس کسایی که دوست داشتم رو ازم خواست و یه سرچی کردم توی اینترنت دیدم دو تاشون عکس هاشون هست. براش فرستادم و اونم گفت به خاطر انتخابات تحسینت میکنم. انصافا هم دختره چه عکسی از خودش گذشته بود و تغییر هم نکرده بود این همه سال. حواسم هم نبود همینطوری رفتم توی اکانت Linkedin اش و این سایته نگه میداره که کی پروفایل کیو نگاه کرده و خلاصه با هزار زحمت یه گزینه ای پیدا کردم که مخفی اش کنم اما نمیدونم که میشه یا نه. خدا کنه نفهمه. بعد بهش گفتم الان هم یه کسی رو دوست دارم ولی باید پول داشته باشم که باهاش ازدواج کنم, البته بهش نگفتم کی. اونم کلی سعی کرد راهنمایی ام کنه اما خیلی کوچیکتر از این حرفاست. بعدش برام یه آهنگ هندی هم فرستاد که نگاه کنم. میگفت توش میگه که درسته که پول نداریم اما یه روزی قرعه کشی برنده میشیم و ما هم پولدار میشیم! 


دیشب انگار همه زندگی گذشته ام از جلوی چشمام گذشت. همه خاطرات اون روزا. چیزایی که شاید ازشون فرار کرده بودم. جیراج هم سعی کرد روحیه بده. برام جالب بود که اونم این همه اعتقاد به خدا داشت و میگفت خودش من و تو رو اینجا آورده, خودش همه کارها رو درست میکنه. میگفت من هر چی دارم از خدا دارم و اون توی همه چیز کمکم کرده. همه به من میگفتن محاله بتونی فاند بگیری اما خدا برام درست کرد! هر چی میگفت من بیشتر تعجب میکردم که یه نفر که مسلمون نیست و حتی مسیحی هم نیست اینقدر اعتقاد محکمی به خدا داره, چیزی که من مسلمون بعضی وقتا یادم میره.


تنها کارهای مثبتی که توی این تعطیلات کردم همین یکی دو روزی بود که با منصور اینا رفتیم آستین و دالاس رو گشتیم و کاری که با وردپرس کردم که بیشتر از 1 روز طول نکشید. رزومه امو هم درست کردم. که برای تابستون چند جا اپلای کنم حداقل یه اینترنشیپی بگیرم. یه مقداری هم اون اوایل تعطیلات روی ایده ام کار کردم اما به این سادگی ها هم نیست. غیر از اینکه بدون گرین کارت نمیشه بزینس کرد, خود ایدهه هم تا بخواد راه بیفته. این ده روز گذشته اما هر چی نگاه میکنم نمیبینم کار به درد بخوری کرده باشم. به جز یک روز که تلف شد برای خریدن ماشین که آخرش هم مکانیکه گفت نخری بهتره و منم کلا بیخیال شدم. ساعات زیادی رو هم صرف پیدا کردن دوست امریکایی توی این سایت های دوست یابی کردم که با وجود اینکه چند نفری رو پیدا کردم اما وقتی پروژه خرید ماشین کنسل شد این پروژه هم خود به خود کنسل شد. همچنان هم دنبال ماشین گشتم اما چیزی پیدا نکردم و پیدا هم کنم کسی نیست بخوام باهاش برم ماشینو ببینم دیگه. آخه اینجا راه ها خیلی از هم دوره و با یکی هم دوست بشی چطوری میتونی بری باهاش حرف بزنی.

30 دسامبر - محله چراغونی شده در دالاس

گفتیم دوباره بریم محله های اطراف رو ببینیم اما اینبار محله های نزدیک مرکز شهر رو یه نگاهی بندازیم. اکثر جاها خیلی تاریک بود اما همینطوری که میرفتیم به یه محله ای رسیدیم که همه جاش چراغونی شده بود.









ایستادیم و چند تا عکس گرفتیم. نیما میگفت قشنگ ترین جایی بوده که توی این شش ساله که امریکا هستم رفتم. به نظر من هم واقعا قشنگ بود. البته عکساش به قشنگی خودش نشدن چون اونجا همه جا روشن بود و عکس ها یه کم تاریک تر میزنه.


30 دسامبر - سفری به آستین - بازگشت به دالاس

امروز کلا هم توی راه رفت و هم توی راه برگشت نشستم و آیین نامه تگزاس رو خوندم. قوانینش بعضا با ایران فرق میکرد و خوب شد که کتابشو گرفتم تا بخونم.




توی راه رفتیم و یکی از مغازه های بین راهی به اسم Burger King همبرگر خوردیم. اینجا هم اولین بار بود که میرفتم و نمیدونستم که غذای وجترین داره یا نه. خوشبختانه گفت که همبرگر وجترین داریم (Veggi Burger). بچه دیدند من از اینا سفارش دادم اونا هم سفارش دادند. بعد با یکی سیر نشدیم و نفری یکی دیگه هم سفارش دادیم. فکر کنم به عمرش توی یه شب این همه همبرگر وجترین نفروخته بود!



بعد از چند ساعتی کم کم به دالاس نزدیک شدیم. منصور میگفت بابا دالاس خیلی خیلی بهتر از آستین هست. نیما هم میگفت از هیوستن هم بهتره چون خیلی تمیز و شیک هست. منم توی دلم هزار بار خدا رو شکر میکردم که یه شهر کوچیکی مثل آستین نمیخوام زندگی کنم.



نیما دلش میخواست که بریم مرکز شهر رو هم ببینیم. این شد که رفتیم مرکز شهر. همه جا خیابون ها چراغونی بود. اون دفعه هم که آمده بودیم نزدیک عید thanks giving بودیم و بازم همینطوری آذین بندی کرده بودند. (بعدا داستان اون روزا رو هم مینویسم اگر وقت شد).



نزدیک یکی از کلوپ ها دو سه تا دختر ایرانی داشتند رد میشدند که تا ما رو توی ماشین دیدند یکیشون داد زد که یعنی حواس ما رو جلب کنه و ما باهاشون بریم کلوپی چیزی. با خودم فکر کردم اینه که آدم از جماعت ایرانی اینجا باید فرار کنه.