زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

این مدتی که گذشت

این مدتی که گذشت خیلی بهم سخت گذشت. کلی افسردگی گرفته بودم و شدیدا حس میکردم حالم بده. هر کاری هم میکردم خوب نمیشدم. کلا از اولای سال 2013 حالم خوب نبود. نمیدونم چرا, شاید چون یه دفعه منصور رفت و تنها شدم و شایدم چون نگران نمره امتحانم بودم یا به سرم زده بود درس رو ول کنم و برم سر کار.


چند روز پیش با یکی از بچه های ایران فارغ التحصیل اینجا مشورت کردم گفت درس رو ول نکنی بهتره. البته دلایلش برام خیلی بی معنی بودند. مثلا میگفت اعتماد به نفست میره بالا, یا الان باید از Entry level کار پیدا کنی. یا توی دانشگاه بهت یاد میدن چطوری خلاق باشی و مسائل رو چطوری حل کنی یا چطوری فکر کنی. یا حقوقت خیلی بیشتر میشه اگر دکترا باشه. من که اصلا درک نکردم چی میگه چون فکر میکنم به اندازه کافی اعتماد به نفس دارم و هر چیزی رو هم که دانشگاه میخواست یاد بده بلدم. بعد گفت که دو نفر از ایرانی ها رو هم میشناسه که ویزاشونو تبدیل کردن به ویزای کار و بعد از کار بیکار شدن و دوباره مجبور شدن برگردن ویزای F-1 و یکیشونم مجبور شده امریکا رو ترک کنه چون کار دیگه ای پیدا نکرده.


بعد با یکی از دوستای ایرانم صحبت کردم اون گفت که بابا درس رو میخوای چکار. کچل شدی برو سر کار پول داشته باشی بتونی ازدواج کنی. تازه اونجا سر کار راحتتر میتونی با دیگران در تعامل باشی. البته اینا رو خودم بهش گفتم و اونم بیشتر تایید کرد. 


بعد فکر کردم که درس رو ول کنم برم لس آنجلس خواننده بشم. بعد از مدت ها صدای خودمو ضبط کردم دیدم وای چقدر صدام خراب شده. افسردگی داشتم بدتر هم شد. همش فکر میکردم آخرش اینه که میرم خواننده میشم! ولی فکر نکنم با این صدا اصلا دیگه بتونم بخونم. این همه من از صدای خودم خوشم میامد, آخرشم اینطوری شد. بعد یه کم سرچ کردم ببینم برم استدیویی جایی شاید صدام بهتر باشه ولی توی دالاس که چیزی پیدا نکردم. هر چی هم فکر کردم دیدم استدیو هم که دیگه معجزه نمیکنه بهتره مردمو با این صدا فراری ندم! حداقل یه ترانه سرایی چیزی بشم که بهتره. هر چی هم گشتم نفهمیدم حالا اگر ترانه بگم چطوری بگم که کی بره بخونه.


اون روزم که کلی با حامد صحبت کردم. خلاصه به این نتیجه رسیدم که اگر استاد خوب پیدا کردم بمونم و دکترامو بخونم. هم اینکه این همه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم و حیفه بخوام ولش کنم. هم از اون مهمتر بتونم کارهای شرکتم رو انجام بدم. شاید یه نفر پیدا شد co-founder بشه. هم اینکه بعد از امتحان جامع دیگه استرس خاصی نمیمونه که اونم امسال تموم میشه و وقتم آزادتر میشه که به کارای خودم برسم. هم اینکه این جلسات انجیل خوانی رو بریم ببینم چطور میشه.


پریروز بود که دوباره با تیلور خانم آشتی کردم. گفتم ای بابا من که توی این کشور غریب هیچ کسی رو که نمیشناختم, همینی هم که میشناختم باهاش قهر کردم. خب معلومه آدم تنها میشه افسردگی میگیره. کلی هم نشستم از فیلمای یوتیوبش نگاه کردم. فکر کنم به اندازه همه عمرم خندیدم. همسایه ها هم با خودشون حتما فکر میکنن این پسره دیوانه شده این همه میخنده. اینطوری شد که کم کم تنهایی و افسردگی رو هم فراموش کردم.


پریروزا کلاسا شروع شد. یکی از استادای این ترمم خیلی خوب به نظرم آمد. گفتم که خودشه برم با همین استاده کار کنم. بعد باهاش قرار گذاشتم و چهار ساعت باهاش حرف زدم و آخرشم هیچی. خیلی خیلی خیلی توی تئوریات بود. بعد آخرشم به من گفت تو خیلی عملی فکر میکنی. من خیلی Abstract فکر میکنم. بعد هم حرف راجع به استادای دیگه شد که من گفتم استاد زیادی نمونده توی دانشگاه و وسط حرف من یه دفعه گفت باشه ولی من خیلی خسته ام میخوام برم یه چیزی بخورم. منم تشکر کردم و خداحافظی کردم اما وقتی آمدم بیرون خیلی ناراحت شدم. حس کردم که ناراحت شده که حرف استادای دیگه شده  و خیلی دلش میخواست که من باهاش کار کنم. نمیدونم شاید اگر استاد دیگه ای پیدا نکردم با همین کار کنم اما فعلا زوده تصمیم بگیرم.


یکی دیگه از استادا هست که اونم پریروزا دیدم و از قیافه اش خوشم آمد. قبلا هم از یکی از ایرانی ها توی جشن thanksgiving شنیده بودم که استاد خوبیه. این مدت باید با اونم صحبت کنم. امروز هم یک ساعت و نیم توی صف بودم که رزومه امو بدم برای اینترنشیپ به یه شرکتی که آمده بود اینجا. سه روز دیگه هم باز یه سری شرکت دیگه میان دانشگاه. امروز در واقع رسما اولین جایی بود که برای اینترنشیپ اپلای کردم. داره کم کم خیلی دیر میشه خیلی جاها از آخر ژانویه دیگه نمیگیرن و خیلی ها هم تا حالا دیگه اینترنشیپ ها رو دادن رفته.

نظرات 7 + ارسال نظر
س چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:37 ق.ظ

ترانه سرا ها هم بابت شعرشون پول میگیرن؟؟؟
اگه سوالم مسخره بود ببخشیدا ولی واقعا نمیدونم؟

تیلور خانم میگرفت. بقیه رو نمیدونم.

یاس چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ق.ظ

همه ایرانی های خارج از کشور یه جورهایی کمبود اعتماد به نفس دارن
درمقایسه با خود خارجی ها میگم
قبول نداری؟

من اعتماد به نفس کم ندارم. توی بچه های دور و برم هم ندیدم کسی کم داشته باشه. روزای اول اینطوری هست اما وقتی زمان میگذره و آدم محیط اطرافشو میشناسه کمتر.
من الان اینقدر اعتماد به نفسم زیاده که اصلا برنامه های دانشگاه رو دیگه آدم حساب نمیکنم بخوام توش شرکت کنم.

نرگس چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ب.ظ http://www.kho0namo0n.blogfa.com

خوبه که شرایط القا کننده تصمیم نباشن و آدم بتونه خودش رو شرایط تاثیر بذاره... اما سخته

مهیار چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:53 ب.ظ

میتونم بدونم رشته شما چیه؟؟؟

Wall-E چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:22 ب.ظ

سلام وودی جان
من هم مثل خیلی های دیگه ، مثل تو حاله خوبی نداریم
بد جوری دچار افسردگی و نا امیدی شدم با اینکه میدونم گناه
هیچ امیدی به آینده ندارم ، و هر روز این شرایط بد تر میشه
وقتی مدرک ارشد باشه و بهت 6 ماه کارآموزی بدون حقوق یا حقوق ماهی 200 هزار تومن پیشنهاد بشه با ارز 3700 تومن ، چه جوری میشه به آینده نگاه کرد ؟
دیشب تو رادیو هفت ، داشت با آقای اینانلو صحبت میکرد مگفت :"سال های قبل از انقلاب 4 ماه توی یک کتاب فروشی کار کردم و توانستم یک خانه در خیابان ایرانشهر بخرم ، البته اون زمان بیابون بود"
وا موندم که من 40 سال هم کار کنم هیچ کاری نمیتونم بکنم و در این آشفته باز فقط مردم هستن که روز به روز آب میشن و جوانانی مثل من هروز از نظر روحی بیمارو پریشان
این هارو گفتم ببینی در شرایط آرمانیی داری زندگی میکنی که شاید آرزوی هزاران نفر مثل خودت باشه
پس نا امید نباش و تلاش کن که موفقیت در چند قدمیه توست

سلام
منم توی شرایط شما بودم. شاید با سن بالاتر و درآمد بیشتر ولی بازم هیچ امیدی به آینده توی ایران نداشتم. برای همین تصمیم گرفتم بزنم بیرون.
اگر قسمت شد برید خارج کشور که هیچ اگر نشد مطمئن باشید که خدا خیر برای بنده هاش میخواد.

مرضیه پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:07 ق.ظ

سلام

مشکل شما تنهاییه و اینکه زیاد به آینده فکر می کنید. سعی کنید واسه خودتون سرگرمی درست کنید. کلاس ورزشی چیزی. در مورد آینده هم برنامه ریزی خوبه. ولی الان تکلیف شما مشخصه اون هم درس خوندن. بقیه اش را یه مدت بی خیال شوید تا ببینید چی پیش می آید.

سلام
جدید آمدید؟ خوش آمدید.

من سبک زندگیم اینطوریه. مشکل هم برای همه هست. مهم اینه که آدم صبر داشته باشه. این تصمیم هم تصمیم کوچکی نبود که از کنارش بگذرم.

مرضیه جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:41 ب.ظ

من قبلا هم نظر داده بودم. گفته بودم که سال گذشته اپلای کردم و قبول نشدم. راستی 13 ژانویه امتحان تافل دادم و نمره ام 108 شد. اگه زودتر امتحان داده بودم تو انتخاب دانشگاه ها دستم بیشتر باز بود. هرچند برای همین ها هم که اپلای کردم تو جور کردن ریکام هاش موندم.

آفرین. از منم زرنگ تر بودید. حتما قبول میشید انشالله. هنوز هستن دانشگاه هایی که ددلایناشون نگذشته باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد