زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

گروه های کلاسی - آشنایی با آمیندا

روز اول کلاسا یه اتفاق خنده دار افتاد. من آمدم سرکلاس دیدم یه استاد چاقی سر کلاس هست. هر چی فکر کردم دیدم به قیافه اش نمیخوره استاد ما باشه. سر کلاس یه دختر خیلی خوشکل امریکایی هم نشسته بود. گفتم خوبه حداقل این ترم یه امریکایی سر کلاسمون هست. بعد معلوم شد که اشتباهی دو تا کلاس مختلف رو توی یه اتاق گذاشتن. خلاصه تماس گرفتن آموزش و یه کلاس دیگه براشون مشخص کردن و اون استاده رفت پشت سرش هم اون دختره هم باهاش رفت!!! جالب بود که اینجا هم ازین اشتباها میشه. فکر میکردم این چیزا دیگه کامپیوتریه و امریکا نباید از این مشکلات باشه!


بعد اون دختره که رفت یه دختره دیگه پشت سرش نشسته بود که یه چهره خاصی داشت ولی قیافه اش به اسپانیایی ها میخورد که اسمشو میذارم آمیندا. (قیافه اش چون خیلی منحصر به فرده عکس شبیه شو نتونستم پیدا کنم. این عکسه 3 برابر با نمک بشه تقریبا شبیه میشه!) میدونستم که امریکایی هست یا نه. استاده گفت باید گروه های 8-10 نفره درست کنید تا روی پروژه درس که یه داکیومنت طولانی هست کار کنید. من دلم میخواست آمیندا بیاد توی گروه ما. بعد از کلاس یه هندیه از اونایی که ترم پیش من TA شون بودم آمد و گفت میایی توی گروه ما و منم گفتم باشه. 


کلاس دومی که رفتیم دیدم اونم توی کلاس بعدی هم هست. رفتم توی همون ردیفی که نشسته بود منم نشستم. بعد استاده گروه درست کرد و ما چون گروه نداشتیم یه دفعه همه اینایی که توی یه ردیف نشسته بودیم رفتیم توی یه گروه. اینطوری شد که آمیندا آمد توی گروه ما. آخر جلسه هم یه دختر امریکایی رو که اون جلوها نشسته بود گفت که بیان توی گروه ما.


اینطوری شد که من توی دو تا گروه عضو شدم. 


گروه اول که جلسه گذاشتیم برای پروژه همه هندی بودند و فقط یه پسر امریکایی نسبتا درشت هیکل هم با ما بود که تا آخر جلسه حرف نزد. یه دختر هندیه هم بود به اسم شیرین که قیافه اش با ایرانی ها مو نمیزد. فکر کنم نسلشون ایرانی بوده! خلاصه توی این جلسه هندی ها همش هندی حرف میزدند و آخرشم قرار شد دوتاشون با هم دیگه قسمت اول پروژه رو انجام بدن. گفتن که منم تیم لیدر باشم اما من اصلا حوصله اشو نداشتم. جلسه خیلی خشک گذشت و به جز همینکه اینا گفتن ما کارو انجام میدیم هیچ توفیقی نداشتیم. من دلم میخواست همه با هم کار کنیم و گشتم توی اینترنت ببینم راهی هست که بشه همه با هم کار کنن یا نه. که دیگه جلسه تموم شد.


جلسه گروه دوم توی رستوران دانشگاه بود. یعنی آمیندا اونجا گذاشته بود. اونجا کلی چهره های جدید دیدم. یه چند تا میز اونطرف تر یه دختر خیلی قدبلند و با کمی آرایش آمد و سر میز با دوستاش نشست. ترم جدید شده یه ذره چهره دانشگاه عوض شده و آدمای جدید زیاد میبینم. جدید نه از نظر آشنایی میگم که از نظر تیپ و طرز لباس پوشیدن میگم. آمیندا شروع کرد به صحبت کردن. دیدم لهجه هندی یا جای خاصی دیگه رو نداره. خیلی هم با دختر امریکاییه اخت شده بود و راحت با هم حرف میزدند. آمیندا خیلی خیلی بانمک حرف میزد. بعد گفت خب با چی درست کنیم. یکی یکی پرسید و قرار شد از Google Docs استفاده کنیم. توی جلسه قبلی منم سرچ کرده بودم به همین رسیده بودم اما تا حالا امتحان نکرده بودم ببینم میشه باهاش همزمان هم کار کرد. بعد رفتیم توی سایت. توی سایت آمیندا خیلی سریع فایل ها رو درست کرد و من دیدم چقدر توی کامپیوتر وارد هست. خلاصه دو سه ساعتی همه با هم نشستیم و درست کردم. داشتم فکر میکردم چقدر فرق میکرد بین این دو گروه که چطوری اینجا همه با هم روی یه فایل کار کردیم و اونجا قرار شد دو نفر بشینن برای همه بنویسن. بعد هم آمیندا به اونایی که نیامده بودند هم ایمیل زد و داکیومنت رو پرینت کرد و رفتیم.


امروز ظهر سر کلاس دومی من زود رفتم و تقریبا کلاس خالی بود. یه دختر هندی توی تیممون آمد کنار من نشست و چند دقیقه بعد آمیندا هم آمد کنار من نشست. بعد به من گفت که تو دانشجوی graduate هستی؟ گفتم آره. دارم دکترا میخونم. یه سئوالی پرسید نفهمیدم چی گفت و فکر کرد میخوام بپیچونمش که درست بهش جواب نمیدم و با همون لحن حرف زدن بانمکش یه ذره غر غر هم کرد که چرا نمیخوای بگی. بعد گفت این درسا رو بلدی, آخه میبینم که خیلی وارد هستی؟! گفتم راستش من چند سال کار کردم و این درسا کمتر چیزی برام داره و تقریبا سر کار همه رو یاد گرفتم ولی نه که همه چیزو بلد باشم. آخر کلاس هم باهاش خداحافظی کردم و کلی خوشحال شد!

نظرات 3 + ارسال نظر
یاس جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:21 ب.ظ

چه عجب شما از قیافه یه نفر یه کم تعریف کردی!

کسی که تعریف داشته باشه خب تعریف میکنم!

فاطمه شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:04 ب.ظ

سلام وودی
ببین فرصتهاتو راحت از دست میدی. خب یه کم بیشتر با آمیندا حرف میزدی چی میشد؟ از این به بعد یه کم باهاش بیشتر گرم بگیر شاید دوست شدین

ااااااااا فاطمه خانم چرا عجله دارید. حالا توی گروهمه تا آخر ترم.

ahmad چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:26 ق.ظ

آخرش من نفمیدم شما دکترا داری میخونی یا فوق؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد