زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

پنجم تا هفتم فوریه - در مورد آمیندا

این هفته هم سر کلاس آمیندا اصلا به من توجه نمیکرد. گفتم ما رو باش گفتیم یه دوست امریکایی پیدا کردیم. من اصلا هیچ نمیفهمیدم که علت این کارای آمیندا چی هست. روز سه شنبه که آمیندا اصلا ما رو تحویل نگرفت. روز چهارشنبه من ایمیل زدم که بچه های تیم بیان برای پنجشنبه یا جمعه. آمیندا هم جواب داده بود که من نمیتونم بیام خودتون جلسه بذارید. ساعتی که بچه ها گذاشته بودند هم من کلاس داشتم و منم کلا جلسه رو کنسل کردم بیفته برای هفته دیگه بحث کنیم. روز پنجشنبه سر کلاس اولی آمیندا جاشو عوض کرده بود و رفته بود اون آخر کلاس نشسته بود. منم سر جای قبلی ام نشستم. ولی اینطوری دوست نداشتم. یاد گذشته افتادم و روزایی که نمیتونم بگم چه گذشت. داشتم فکر میکردم دختری که حتی یک ماه هم نیست که بشناسمش همین ماجرا رو شروع کرده. داشتم فکر میکردم برم مستقیم باهاش حرف بزنم ببینم مشکل چیه. یاد اون روز افتادم که رفتم مستقیم با اون دختره حرف زدم ولی انگار دیر شده بود. کلا قاطی بودم. آمیندا هم با چشم سومش داشت میپایید که ببینه من نگاهش میکنم یا نه. منم چون میدونستم دخترا چشم سوم دارن و اگر نگاهشون کنی میفهمن اصلا نگاش نکردم. 


نمیدونم چی شد استاد آمد حرف منطق رو پیش آورد و یه گزاره با ریاضی روی تخته نوشت که "هر کسی یه کسی رو داره که دوستش داشته باشه." منم یه لحظه به ذهنم رسید, من که میخوام باهاش حرف بزنم بذار غیرمستقیم بهش بگم. وقتی حرف استاده تموم شد گفتم حرفای شما درست اما گزاره های منطقی ممکنه در همه شرایط هم درست نباشند. شرایط استثنایی رو چکار میکنیم. مثلا یکی یکی رو دوست داره ولی از دستش عصبانیه و نمیره چیزی بهش بگه. اون یکی هم نمیفهمه که این برای چی از دستش ناراحت شده! آمیندا هم یه لحظه گوشاش تیز شده بود اما بعدش بیخیال شد و شروع کرد با لپ تاپش بازی کردن. نمیدونم فهمید یا اما خیلی مهم نبود. از کلاس اولی که آمدیم بیرون فکر کردم ای بابا من که نمیخوام فردا با آمیندا ازدواج کنم, یه دوست امریکایی میخواستم هم زبانم خوب بشه و هم کمکم کنه. 


سر کلاس بعدی آمیندا جاشو باز عوض کرد و اینبار گوشه دست چپ کلاس نشسته بود (من قبلش حدس میزدم که میخواد این کارو کنه چون دفعه پیش دست چپ اش نشسته بودم) برای همین اصلا جا نخوردم و گیج نشدم و رفتم دو تا صندلی اونطرفتر جای همیشگیم نشستم. توی کل کلاس هم اصلا نگاهشم نکردم. آخرای وقت کلاس بود که ایمیلمو چک کردم دیدم بچه ها میخوان باز قرار بذارن. گفتم همه اعلام کنن. یه جمله هم غیرمستقیم برای آمیندا نوشتم که هر کسی مشکلی داره بیاد بگه که کل تیم به مشکل نخوره چون میخواهیم کار تیم ورک داشته باشیم. بعد آمیندا جواب داده بود که جمعه ساعت 4 میتونه بیاد. خوشحال شدم بالاخره از اون وضعیت خلاص شدم و با خودم فکر کردم حالا شدی دختر خوب. بعد هماهنگ کردیم برای روز جمعه که همه بچه ها بیان.


شب که برگشتم خونه به ذهنم رسید که سایت ها رو بخونم ببینم موضوع چی بوده. بعد فهمیدم کاری که کردم درست بوده که منم ازش دوری کردم. جمعه هم دو تا بچه ها کنسل کردند و باز قرار کنسل شد.


نظرات 4 + ارسال نظر
نوید دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 ق.ظ

وودی جان زدی تو کار هندی ها ولی باحاله.

H دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:51 ب.ظ

اخه چرا با احساسات دختری که باهاش قصد ازدواج نداری بازی میکنی؟ هان؟
ممکنه اون واقعا از تو خوشش بیاد بعدن میخوای بگی ولش میکنی چون از اولش قصد ازدواج نداشتی؟
بعدشم اصلا با این همه کنسلی فکر نکنم پروژتون اصلا تموم بشه ههههههههه

ای بابا من که کاری نکردم. من فقط میخوام باهاش دوست باشم. من از کجا باید بدونم اون چه فکری میکنه.

hamid reza dashti دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:08 ب.ظ

چرا با ی پسر امریکایی دوست نمیشی کلک؟

H سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:01 ب.ظ

هههههههههههههه
اره به خدا
پسرا مگه چشونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد