زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

بی معرفتی امریکایی

این هفته قبل از اینکه برای امتحان برم یه دفعه دیدم میریام توی دانشکده ما داره از روبروی من میاد. اولش مطمئن نبودم که خودشه. همینطوری که از کنارش رد میشدم سلامش کردم اما اصلا تحویل نگرفت و هیچی هم نگفت. بعد شک کردم که شاید خودش نبوده. چند دقیقه بعد دوباره یه جای دیگه دانشکده دیدمش و خوب نگاه کردم دیدم خودش بوده اما اصلا تحویل نگرفت که نگرفت. 


با حامد که حرف میزدم گفت که انگار امریکایی ها همینطوری هستن. میگفت مربی رقص تانگو تعریف میکرده که اینا اصلا قدرشناس نیستند. تعریف میکرد که من شاگرد داشتم که دو سال بهش یاد میدادم تا دیگه حرفه ای شد و یه بار بعد از مدت ها توی یه مهمونی دیدمش و حتی سلامم هم نکرد چه برسه به اینکه بیاد تشکر کنه. این کسی بود که من با دستام پاهاشو جا به جا میکردم که یاد بگیره. اینقدر از این مهمانی ها بوده که با چشم گریه برگشتم خوبه. اینا نه احساس دارند و نه قدرشناس هستن.


حامد گفت ظاهرا فکر میکنن چون پول کلاس رو دادن دیگه طرف وظیفه اش بوده هر کاری کرده و حالا که تموم شده دیگه کاری به کارش نداشتن. من گفتم بعید نیست. وقتی همه چیز با پول سنجیده بشه این مشکلات هم هست. حالا من که نباید از میریام انتظاری میداشتم اما این خیلی بده که معرفت نداشته باشه و کلا همچین فرهنگی حاکم باشه.

25 فوریه تا 1 مارچ - در مورد آمیندا

این هفته با آمیندا خیلی خوب پیش رفت. روز اول کلاس بعد از کلاس اولی آمیندا آمد پشت سرم و وقتی داشتم از کلاس میامدم بیرون در رو براش نگه داشتم و سلام کردیم و تا کلاس دومی با هم قدم زدیم. اون دفعه من باهاش آمدم و این دفعه اون با من آمد. روز دوم کلاسا هم تیم ها ارائه داشتند و بعد از ارائه تیم ما وقتی استاد پرسید خب به نظر شما کار کدوم تیم بهتر بود آمیندا گفت به نظر من کار تیم اونا بهتر بود و من کلی دلم براش سوخت. میتونست چیزی نگه چون ارائه تیم اونا هم خیلی خوب بود. بعد از کلاس دوم هم نمیدونم چی شد که یه دفعه دیدم بیرون در داریم با هم حرف میزنیم. آمیندا گفت مثل اینکه تو از همه ما بهتر از درس رو فهمیده بودی. اون نمیدونه که من باهوش تر از اونی هستم که نخوام بفهمم که چرا از من تعریف میکنه! همینطوری که حرف میزدیم یه پسر سیاهپوست هم تیمی ایمون هم به ما اضافه شد. یادمه اون دفعه هم که با آمیندا حرف میزدم باز این پسره آمده بود. بعدشم که من باید میرفتم برای ساعت اداری TA ایم. 



آخر هفته جمعه بود که خیلی اتفاقی صفحه آمیندا رو توی یکی از شبکه های اجتماعی پیدا کردم. اینبار کلی اطلاعات در موردش به دست آوردم که مطمئن بودم درسته. به طرز وحشتناکی چیزایی که دیدم با چیزی که فکر میکردم منطبق بود. یعنی دقیقا همون شخصیتی که از روز اول در موردش فکر میکردم بود. یعنی یه دختر نسبتا خجالتی خیلی خیلی باهوش که خودش میدونه چقدر بانمک و خوشکله و به زندگی از دیدگاه واقعی نگاه میکنه و کمتر احساساتیه. تنها یه مورد بود که من اصلا بهش فکر نکرده بودم. اونم این بود که هیچ اعتقادی به خدا نداره. البته باید حدس میزدم چون معمولا شرقی ها دین ندارن. اولش خیلی ناراحت شدم که آخه چرا. اما بعدش که با حامد حرف زدم اون گفت بهتر. شاید بتونی خدایی رو که میشناسی بهش بشناسونی. فکر کردم که شاید درست باشه. اگر یه روزی با هم دوست باشیم میتونم کم کم باهاش در این مورد هم صحبت کنم.


بعد نشستم علاقه مندی هاشو یکی یکی نگاه کردم. بازی های کامپیوتری که اسمشو هم نشنیده بودم و فیلم و کارتون هایی که باهاش بزرگ شده بود. اینبار از روی عکسش واقعا مطمئن بودم که اینا دقیقا چیزایی هست که اون دوست داره. دو تا قسمت اول کارتون Yu yu Hakesho رو هم نگاه کردم. این کارتون ژاپنی در مورد پسری هست که توی یه تصادف تبدیل به روح میشه و حالا یه سری ماجرا براش پیش میاد که بعد به این دنیا برگرده. کارتون خیلی خیلی بامزه ای بود.ما با فوتبالیستا بزرگ شدیم و اونا با این کارتونا. در هر صورت شروع خوبیه برای اینکه بدونم پیش زمینه ای در مورد روح رو حداقل داره. این کارتون رو که دیدم فهمیدم که شخصیت آمیندا شدیدا مثل این دخترای توی کارتون ژاپنی هاست. گفتم یه کم شخصیتش برام آشناست. فکر کنم با توجه به چیزایی که توی اون صفحه بود نصفش ژاپنی باشه. آشنایی با آمیندا تا همین حدش برام خیلی جالب بود چون الان یه دید بهتری نسبت به دخترای ژاپنی پیدا کردم. فقط اگر بخواد بیشتر از یه دوست برام باشه خیلی زود از زندگیم میره بیرون. اونم خیلی باهوشه و دیر یا زود میفهمه ولی الان میخواد یه امتحانی کنه.



من هنوزم توی شنیدن درک اصطلاحات و فهمیدن بعضی قسمت ها مشکل دارم و باید زبانمو بیشتر تقویت کنم. غیر از این سریال های روز امریکا مثل Bing Bang Theory و NCIS و ... هم جزو لیست علاقه مندی هاش بود. فکر کنم کم کم یه تلویزیون لازم دارم که بتونم درک بهتری از جامعه اینجا داشته باشم. اینا چیزایی هست که همه نگاه میکنن. خلاصه چند ساعتی با علاقه مندی های آمیندا سرگرم بودم. 

24 فوریه - رستوران کسری با حامد و رضا

شب رضا گفت بیا بریم رستوران ایرانی ببینیم چطوریه. منم گفتم باشه. زنگ زدیم حامد هم بیاد. دیگه رفتیم رستوران کسری.



از در که وارد شدیم محیط عوض شد و انگار دیگه امریکا نبودی! فضای قشنگی بود. بعد رفتیم و صاحب اونجا گفت اینجا buffet هست. یعنی یه پولی اول میدی و بعدش هر چقدر که میخوای میخوری و دیگه پرسی و دستی نیست. فقط گفت امشب برنامه ویژه داریم که هر 3-4 ماه یکبار بیشتر نیست و گرونتره. خلاصه نفری 23 دلار تقریبا پول رستوران دادیم.




بعد از مدت ها یه غذای ایرانی حسابی خوردم. کلی شله زرد و حلوا (یا فرنی بود؟) هم خوردم. واقعا دلم برای غذای ایرانی تنگ شده بود. سر میز با دو نفر اهل افغانستان که تا حدودا 30 سال بود آمده بودند امریکا هم صحبت شدیم. اینا آشناهای صاحب رستوران بودند و اینطوری که متوجه شدیم رستوران کلا دست این افغانی ها بود. دیگه برامون از آمدنش اینجا تعریف کرد. یه اصلاح جالبی هم گفت. گفت افغان سنگ پلخمان. یعنی الان افغانی ها دیگه همه جای دنیا پرت شدند! یه سری توی اروپا و یه سری امریکا و همه جا. حامد هم گفت ایرانی ها هم همینطوری شدند. هر جای دستشون رسیده رفتند. اونم گفت آره بعضی هاشونم آمدند افغانستان تبعیت افغان گرفتن که بتونن راحتتر مهاجرت کنن به امریکا و جاهای دیگه.


اکثریت افرادی که بودند خارجی بودند و تک و توک میشد حدس زد بعضی ایرانی هستند. همینطوری که ما غذا میخوردیم اون وسط هم به فاصله زمانی هر 7-8 دقیقه یه دختری میامد و باله میرقصید. من که دوست نداشتم و اصلا نگاه نکردم. اون پیرزن سر میز هم مادر اون آقا بود و یواشکی گفت که این پسر سومم هست و حافظ کل قرآنه. کلی هم ازش تعریف کرد. یه خانم امریکایی هم بود که خیلی قدبلند و خیلی با دقت رقص ها رو نگاه میکرد و دنبال میکرد. رضا هم یه کم باهاش حرف زد. منم دوست داشتم یه کم باهاش حرف بزنم اما دیدم نمیتونم مثل رضا روان حرف بزنم بیخیال شدم. اونم با دخترش آمده بود و دخترش هم جزو شرکت کننده ها بود. در کل همه خیلی بدقیافه بودند و کلی آرایش هم کرده بودند اما فایده ای هم نداشت. این مدتی که امریکا بودم اولین بار بود میدیدم یه عده آرایش کرده باشن! خانمای سیاهپوست هم بودند که از بقیه با نمک تر بودند. فضای رستوران هم خوب بود ولی آهنگ هاش همه خارجی بود و کیفیت صداش هم خوب نبود. رضا میگفت توی نیویورک همچین فضای بازی که اصلا پیدا نمیشه برای یه رستوران. همچین مراسمی هم اونجا زیر 100 دلار امکان نداره باشه. اینجا همه چیز به طرز مسخره ای ارزونه.



بعد از مراسم رای گیری کردند و هر کسی به یکی رای داد. اون آقا افغان هم گفت من رای نمیدم! نگاه کردنش یه گناهه و رای دادنش یه گناه دیگه! البته خودش همش داشت نگاه میکرد و فکر کنم چون با اینجا آشنا بود رای نداد. فکر کنم فقط من بودم که نگاه نمیکردم. آهان یه کلمه افغانی هم یاد گرفتیم: "چَک چَک". اولین بار که حامد دست زد, اون آقا افغانه گفت که آهان از این دختره خوشت آمده ها. آخه برای قبلی چک چک نزدی اما برای این زدی! بعد هم دختره خیلی چاق بود و گفت از این هفته دیگه باید بری مک دونالد همش دابل برگر بزنی! (یعنی مثل این چاق بشی!) رای گیری که تموم شد به همه به یه عنوانی جایزه دادند. بعد ما فهمیدیم که احتمالا این یه مراسمی بوده برای اینا که یه ترم رفتن رقص باله یاد گرفتن و حالا آمدند اینجا برای آخر کلاس آموخته هاشونو به نمایش بذارن و یه تشکری ازشون بشه.



از اونجا که آمدیم بیرون من گفتم وقتمونو الکی از دست دادیم یه آدم درست و حسابی هم ندیدیم. حامد هم گفت اتفاقا اونا هم در مورد ما همین فکر رو میکردن! رضا گفت دیدی اون خانم مو بوره چقدر خوشکل بود. (اون خانم امریکایی رو میگفت) منم گفتم اصلا هم خوشکل نبود. موهاشو که رنگ کرده بود و ... رضا هم گفت هر کاری کرده بود که خیلی خوب کاری کرده بود! معلوم بوده بلده چکار کنه!!! گفتم خب پس چرا پروندیش؟ گفت چون قد مامان من سن داشت! و کلی با هم خندیدیم.



امشب بعد از مدت ها یه حالی بردیم و رفتم فضا! نمیدونم چرا اما هر چی بود که خیلی حال داد. حیف که نمیشه هر شب اینطوری باشه.

حکایت آن خر که زبان به طعنه رندان گشود

حکایت آن خر که زبان به طعنه رندی گشود و آن رند هیچ نگفت و هوشیار کسی است که سخنی نگوید که خیری در آن نباشد

خری زاهد به راهی رهگذر بود
      که رندی را بدآنجا خانه در بود
چو خر را حال و روز وی بدیدی
       قیاسی کردی و از جا رمیدی 
ز فندق مغز وی چیزی گذر کرد
         ز الطاف خدا ار ار ز سر کرد
که باشد حال تو احوال آن قوم
         نبینم فرق سر از پای و از دم
 چه باشد فرق تو با حال آنها
         بدانم عیب و اشکال شماها
فرومانده کسی کز تو شنیدست
        ز وی بدتر کسی کو راه دیدست
 چو طفلی باشی و خود هم ندانی
        بزرگی شو چو خر از ما چه دانی
نباشد عقل تو اندر میانه
        به رویا بینی و واقع زمانه
بخواهم از خدا آن سنگی که آید
        خورد بر کله ات عقلت برآرد 
همی گفت و چنان غافل ز ره شد
      فرو رفت پایش اندر گل گیه شد
خمش بود مرد عاشق در برابر   
      نگفتی یک سخن ز اول به آخر
ولیکن بنده چون اینرا بدیدم
      ز بهر خر چنین شعری سرودم
که گر کمتر ازین ار ار نمودی
      خدایت را درینجا ره نمودی
صفای عاشقان را گو ندیدی
      زبان بر طعنه شان هر دم گشودی
برو ای ماه و زین خر هم گذر کن
      خمش باش و درونت نغمه سر کن

وقایع دیگه این هفته خیلی سریع

این هفته یه روز آخر کلاس اولی آمیندا داشت با بقیه حرف میزد و من یه دستی براش به عنوان سلام تکون دادم و اونم جواب سلامو با یه لبخندی داد و همینطوری با دیگران حرف میزد. روز دومی هم مثل قبل کلی دور از هم سر کلاس نشستیم.

این هفته یه میان ترم دادم. این ترم هر سه تا درسم دو تا میان ترم دارن. یکیشو دادم. امتحانش هم خیلی آسون بود. اما بعدا که استاده جوابا رو داد دیدم چقدر ملانقطه ای صحیح کرده و اصلا کاری نداشته ببینه کی چی یاد گرفته. همون چیزایی که توی ذهنش بوده رو ننوشته بودی نمره کم کرده بود.


دو روز آخر هفته (شنبه و یکشنبه) هم به منصور توی پروژه اش کمک کردم. یعنی یه کاری استادش بهش داده بود که نمیتونست انجام بده و باید چهارشنبه تحویل میداد. دیگه دیدم خیلی توی دردسر میفته برای همین کمکش کردم. کارش هم برام جدید بود اما دوست داشتم یه چیز جدید هم یاد بگیرم. با این حال امیدوارم دیگه اینطوری گیر نیفته چون شاید باز وقت نداشته باشم.


بعدش با منصور در مورد ازدواج صحبت کردیم و اونم ناراضی بود که استاده خیلی ازش توقع داره و اینطوری نمیتونه دیگه ازدواج کنه. منم بهش گفتم که ولی من اگر بتونم ازدواج میکنم. اونم گفت من بهت میگم که از نظر دخترا قیافه ات خیلی خوبه. همینطوری هم بهت نمیگم, یه پسرایی بودند من میگفتم خیلی خوش تیپ و قیافه هستن ولی بعدا فهمیدم دخترا اصلا ازشون خوششون نمیاد. خیلی طول کشید تا فهمیدم که دخترا از چه قیافه پسرایی بیشتر خوششون میاد. از این نظر بگم که اصلا خودتو دست کم نگیر که خیلی هم خوبی. خلاصه کلی منصور روحیه داد و بعدشم برام دعا کرد یه دختر امریکایی خوب گیرم بیاد! منم کلی اعتماد به نفس پیدا کردم برم به تیلور خانم پیشنهاد بدم :) البته منصور میگفت که یه نسل دومی پیدا کنی خیلی خوبه. یکی از دوستاش داره با یه نسل دومی ازدواج میکنه. میگفت همه خوبی های ایرانی ها و امریکایی ها رو با هم دارن.


بقیه هفته هم داشتم داکیومنت پروژه های این درس هامو آماده میکردم. دو باری هم با اعضای تیم هندی ها که توشون هستم جلسه داشتیم اما هیچ کار مثبتی نمیکنن. اصلا به حرف آدم گوش نمیدن.