زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

سیزده بدر - قسمت آخر - در پارک

وقتی رسیدیم ایرانی های زیادی نبودند. چون دیروزم بارون آمده بود همه جا خیس شده بود و ظاهرا با سابقه ها میدونستند و صندلی آورده بودند. ما هم دو تا پتو برای زیر انداز آورده بودیم که نازک بودند و اولین جایی که پهن کردیم حسابی خیس شدند. رضا هم سر اینکه شلوارش خیس شده بود که نشسته بود کلی شوخی بازی در آورد.



بعد رفتیم یه جای دیگه پیدا کردیم و نشستیم. نزدیک یه جایی بود که صدای آهنگش بلند بود. از آهنگ های قدیمی و جدید هرچی بود میذاشت. کم کم بچه های دیگه ایرانی هم آمدند و دور هم جمع شدیم. کلا بچه های دانشگاه خیلی کم آمده بودند. از دخترا همین دو تایی که با ما آمده بودند و از پسرها هم دو تا سری 3-4 تایی بیشتر نیامده بودند. 



من یه دوری توی محوطه زدم و چند تایی عکس گرفتم. یه جایی بود که بچه ها داشتن سرسره بازی میکردند.



کنار دریاچه هم خیلی قشنگ بود و بعضی بچه ها داشتن اونجا شنا میکردند.




بعضی ها هم ترجیح داده بودند که قسمت های خلوت تر اون محوطه بشینن. اینطرف من چند تا خانواده غیر ایرانی هم دیدم. نمیدونم کجایی بودند اما در هر صورت داشت بهشون خوش میگذشت.





یه جایی هم برای بچه ها از این وسیله های بادی گذاشته بودند که بازی کنند. صدای یکی از مامانا رو شنیدم که میگفت "سارا سارا be careful" بچه ها اکثرا فارسی بلد نبودند و انگلیسی حرف میزدند. حتی ماماناشونم باهاشون انگلیسی حرف میزدند.




کم کم ابرا رفتن و آفتاب جاشو گرفت و هوا گرم شد. منم اشتباها لباس گرم پوشیده بودم. لباسم امروز کلا خیلی بد بود.




یه جایی بود که داشتن کباب درست میکردند.



ما ناهار آورده بودیم. برای همین ناهار رو خوردیم. خیلی هم خوب شده بود. دلم میخواست با اون دختر ایرانیه بیشتر حرف بزنم و ببینم داره چکار میکنه اما نشد. بعد از ناهار رفتیم برای والیبال بازی. نکته این بود که هیچ وسیله ای برای بازی نیاورده بودیم و مجبور شدیم به تفریحات سالم روی بیاریم.




بعد از سالها یه کم والیبال بازی کردم. بعد بچه ها گفتن وسطی بازی کنیم و یه مقداری هم وسطی بازی کردیم. یاد اون روزا افتادم که توی حیاط خونه همه بچه ها با هم وسطی بازی میکردیم. 




بعد از بازی من خسته شدم و رفتم ببینم اونجایی که آهنگ میذارن چه خبره. یه عده ای داشتن اون وسط خودشونو تکون میدادند.



فضای اونجا هم به نسبت ظهر شلوغ تر شده بود. بچه ها هم کم کم خسته شدند و از بازی برگشته بودند و من که رسیدم داشتن برای خودشون پانتومیم بازی میکردند. یکیشون منو صدا زد و گفت منم بازی کنم. بعد گفتن لغت "گریگوری" رو باید در بیاری. منم قبول نکردم. آخه لغت قحطی بوده!!! حامد گفت خب من در میارم و قسمت "گوری" رو با عملیات خاک برداری در آورد. البته که جرزنیه چون نباید لغت رو قسمت قسمت کنن اما خب بالاخره بچه ها حدس زدند. 




برگشتم لب آب و دیدم بچه ها دارن با هم انگلیسی حرف میزنن. با خودم فکر کردم اگر امریکا بمونم شاید یه روزی بچه ام فقط انگلیسی یاد بگیره و حتی فارسی هم بلد نشه.




دیگه هوا کم کم تاریک میشد و از بچه ها خداحافظی کردیم. من و رضا با هم برگشتیم.



نظرات 6 + ارسال نظر
حسین جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:00 ق.ظ

شما کدوم ایالتین؟

مهیار جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:56 ب.ظ

سلام. یعنی چی لغت گریگوری رو در بیاری؟ این چه نوع بازیه میتونی توضیح بدی؟

رضا جمعه 16 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:22 ب.ظ

سلام
بعضی اوقات با خودم فکر می کنم چرا این همه زحمت کشیدی زبان خوندی مقاله هات زیاد کردی معدلت بالا بردی کلی استرس تحمل کردی که بری امریکا .اگه همین ایران یه زن میگرفتی و زود ازدواج میکردی پیش خونواده راحت تر نبودی؟و آیا الان فکر میکنی آینده کاری خوبی داری؟بازم استرس برای اخذ اقامت!!تازه اونجا هیچ کسی هم نداری نه فامیلی نه خواهری نه برادری نه کسی که که موقع غم و غصت پشتیبانت باشه !!این همه استرس می ایا بهتر نبود همین ایران سره کار میرفتی چند سالاسابقه کار و بعدم حقوق مناسب خدا هم روزی
میرسوند .خباینا سوالای منم هست .به نظرت ارزش داره؟؟این همه تلاش برای اینکه فردا کلاس بزارم که من سیتیزن امریکا هستم!!و الان بچه هام ایرانی بلد نیستن صحبت کنن ؟؟خواهش میکنم واقعیت بگو.

سلام
در مورد تخیلات ذهنی شما جوابی ندارم و در مورد بقیه هم قبلا نوشتم. خواهش میکنم زحمت بکشید دوست داشتید مطالعه بفرمایید.

e شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:12 ق.ظ

با اجازه وودی خان و خطاب به آقا رضا:
سوالی که پرسیدین سوال خیلی از بچه هاست که قصد رفتن دارن. من خودم خیلی هاشون رو دیدم که این تردید هارو دارن. چون وودی جوابت را به طور مشخص نداد (یعنی جوابت رو منوط به خوندن بقیه بخشهای وبلاگش کرد) و چون من تقریبا اکثر اونهارو خوندم گفتم بهت بگم:
وودی تو ایران از درآمدش ناراضی بوده و معتقد بوده که با این پولها نمیشه حتی یه زندگی ساده رو تشکیل داد. به علاوه هیچ موردی هم برای ازدواج تو ایران نداشته اون جوری هم که من متوجه شدم وابستگی زیادی هم به خانواده نداره. الان هم خودش میگه که مشکلات زیادی تو آمریکا داره مثل ازدواج، یا آینده کاری. و باز اون طوری که من متوجه شدم با وجود همه این مشکلات بازم تا حدودی راضیه.
وضعیت وودی رو درک میکنم چون برادر خودم هم آمریکاست و تقریبا همه مشکلاتی که وودی میگه رو تجربه کرده. ولی یه مورد امید بخش در مورد همه بچه هایی که دیدم اینه که با وجود این که اولش سرخورده و نا امید میشن ولی یواش یواش عادت میکنن و میزان رضایتشون هم با میره (حتی میشه گفت خیلی بالا میره). ولی در کل به قول برادرم برای کسایی که مثل شما فکر میکنن (یعنی توقع زیادی ندارن، کشته مرده علم نیستن و میتونن یه زندگی رضایت بخش رو در ایران تجربه کنن) خارج رفتن کلا اشتباهه.
امیدوارم این مطالب کمک کننده بوده باشه برات

ممنون. مطلبی که در مورد هرم نیازهای مازلو هم نوشته بودم اضافه کنید.
http://zireasemanekhoda.blogsky.com/1390/04/11/post-157/

هادی پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:14 ب.ظ

سلام
میگم اونجا برای تفریحات سالم از برند کم یا بایسیکل استفاده می کنید، درسته؟
آقا من عاشق برند بایسیکل هستم...

سلام
فعلا وقت برای تفریحات سالم نیست. ولی منظورتون دوچرخه هست بله اینجا هست.

هادی پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 07:47 ب.ظ

نه عزیز منظورم Playing Card بود...برند بایسیکل...
چون گفتی روز سیزده وسایل تفریجات نیاورده بودیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد