زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

در مورد بلاگم

این هفته کل بلاگم رو یه نگاهی کردم از اول تا آخر و همه صفحه هاشو ذخیره کردم. چند ساعتی وقتم رو گرفت اما فکر کنم ارزش داشت. فکر میکردم که خیلی بهتر از اینا نوشته باشم اما در کل راضی نبودم ازش. خیلی هم فکر کردم که با این بلاگ آخرش چکار کنم. با جریاناتی که این هفته گذشته پیش آمد فکر نمیکنم ادامه اش درست باشه یا حداقل به این سبک درست باشه. من یه جورایی از فرهنگ عقب مونده مردم کشورم فرار میکردم, فرهنگی که توش هر کسی فکر نکرده دهنشو باز میکنه و هر چی میخواد میگه حتی اگر حرفش بی منطق باشه یا فحش های خیلی رکیک باشه. حالا امروز که کیلومترها از اونجا فاصله دارم این بلاگ خودش شده یه پلی که پیوند منو با اون فرهنگ حفظ کرده. به هر حال تصمیم گرفتم که یه وبلاگ دیگه داشته باشم که فضاش با اینجا متفاوت باشه, حتی اگر قراره نوع ناسزاهاش عوض بشه. در مورد ادامه اینجا هم بعدا تصمیم میگیرم.

هفته ای که گذشت

این هفته تعطیلی وسط ترم بود و باز دپرس شده بودم. یه جلسه رفتم برای اون تحقیقی که رئیس دپارتمانمون گفته بود. با چند نفر جدید هم آشنا شدم ولی اون کسی که قرار بود در مورد تحقیق بهم توضیح بده وقت نداشت و افتاد برای هفته دیگه. 

گواهی اشتغال به تحصیل (enrollment certification) ام رو برای سایت نشا و سفارت پاکستان فرستادم. چند تا شرکت دیگه اپلای کردم برای کار تابستون و همچنان هیچ جایی کار نگرفتم. دوست یکی از اساتید ایرانی اینجا هم با من تماس گرفت و در مورد رزومه ام پرسید. اونم گفت شاید تابستون یه کاری داشته باشیم ولی قطعی اش نکرد. 

برای چهارشنبه سوری هم میخواستیم بریم یه مهمونی ایرانی که چون کارت شناسایی همراهمون نبود از دم در کافه راهمون ندادند. به هر حال چون هوا فوق العاده بود چند تا عکس گرفتیم و برگشتیم.

تا سری 38 اون کارتون ژاپنی ای رو هم نگاه کردم و سعی کردم اصطلاحاشو تمرین کنم ولی از اینجا به بعدش مثل اینکه غیرقانونیه توی امریکا. یه 7-8 ساعتی هم با جیراج صحبت کردم و ازش خواستم که همه اشکالات صحبت کردنمو برام بگیره. این هفته یه سری با جیراج رفتم رستوران هندی. چون باز بافه بود انواع اقسام غذاهای هندی رو هم امتحان کردم.

پریروز هم یه دختر همه چی تموم امریکایی آمده بود دانشگاه ما و بعد از ساعت ها کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم برم باهاش صحبت کنم. یه دو ساعتی کمک استادم کردم و بعد چند دقیقه ای با اون دختره صحبت کردم و برخلاف انتظارم کلی دست و پامو گم کردم. کارتم رو هم بهش دادم که بهم ایمیل بزنه اما گفت که فکر کنم یادم نمیمونه که بهت ایمیل بزنم. خلاصه نتونستم درست باهاش ارتباط برقرار کنم. 

25 فوریه- صحبت با جیراج و قهوه استار باکس

امروز جیراج آمد توی اتاقم که بیا با هم بریم یه قهوه ای چیزی بخوریم. منم تا حالا از قهوه های استارباکس نگرفته بودم و یادم آمد که رضا چند روز پیش میگفت فردا میخوای با یه دختری بری بیرون حرف بزنی حداقل یکبار برو ببین چه قهوه ای به درد میخوره که بگیری. دیگه قبول کردم.



قهوه اش که خیلی معمولی بود. البته من حس چشایی خوبی ندارم! از حرفایی که جیراج زد یه کم ناراحت شدم. گفت برای چی ولنتاین رو از دست دادی و اصلا اینطوری به هیچ جا نمیرسی. یعنی برای اولین بار بود که ناراحت میشدم. بعد جیراج یه چیزی گفت که تا شب داشتم بهش میخندیدم. گفت come on man, even god is reachable! منم کلی خندیدم. گفت ببین یه دوست هندی هم داریم طرز تفکرش اینطوریه!

هوای تازه بهاری

این چند روز یه مقداری بارون آمد و هوا شده عین بهار. ما اصلا اینجا زمستون ندیدیم. این روزا هوا فوق العاده است. شکوفه های درخت ها هم کم کم داره در میاد.



الهی العفو

هفته پیش با رضا و یکی از بچه های ایرانی که برای اولین بار با ما میامد رفتیم والمارت. توی والمارت میگفت همش حرف این بود که یه روزی قرار بذاریم بریم مشروب و ... بگیریم و خوش بگذرونیم و هر چی میگفت و من و رضا هم تایید میکردیم! بعد توی ماشین موقع برگشت باز حرف این چیزا بود. چند لحظه ای که سکوت شده بود, رضا شروع کرد به حرف زدن و بعد از اینکه یه مقداری ادای این و اون رو درآورد گفت "الهی العفو" "الهی العفو" اون پسره هم گفت برو بابا شما این کاره نیستید! خلاصه این ماجرا سوژه خنده این مدت من و رضا بود و هنوزم که هنوزه رضا بعضی وقتا تعریف میکنه و میخندیم.