زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

نیازهای انسان و شکوفایی از دیدگاه مازلو و رابطه آن با رفتن من

یه موردی از پست قبلی جا موند. نوشته بودم که با دوستم صحبت کردم در مورد اینکه برم یا نرم ولی یادم رفت که تحلیل اونو بنویسم. چون تحلیل جالبی داشت گفتم که با شما هم در میون بذارم. من عاشق این آدما هستم که برای هر موضوعی فکر میکنند و دلیل میارن.


پیش زمینه
یکی از مسائلی که در مدیریت مطرح میشه بحث مربوط به نیازهای انسان هست. چون یکی از منابع اصلی نیازمند مدیریت منابع انسانی می باشد و شناخت انسان و مخصوصا نیازهای اون در این مسائل مهم هست. یکی از مدل های جالب در این زمینه سلسله مراتب نیازهای مازلو (Maslow) می باشد. مازلو نیازهای انسان رو در یک هرم به 5 بخش تقسیم میکنه و ادعا میکند که کسی که بیشتر نیازهایش در یک طبقه پایینتر برآورده نشده باشد نیازهای طبقه های بالاتر رو کمتر حس میکند.
این 5 طبقه عبارتند از  (از پایین به بالا)
نیازهای فیزیکی که مربوط به بدن انسان می باشند مانند غذا و آب و تنفس و خواب ...
نیازهای امنیت: شامل امنیت جانی, مالی, شغلی, سلامت و...
نیازهای اجتماعی/عشق: مانند دوستی, فامیلی و ...
نیازهای به مربوط به احساس احترام: مانند عزت نفس, اعتماد به نفس, احترام به دیگران و احترام دیگران به فرد
و آخرین طیقه نیازهای خودشکوفایی: مانند اخلاقیات, خلاقیت, حل مسائل, انصاف, پذیرش حقایق و...

چهار طبقه اول نیازهای پایه ای هستن که برآورده شدنشون در انسان احساس خاصی ایجاد نمیکنه ولی اگر نباشند فرد احساس اضطراب و کمبود خواهد کرد.
اما طبقه آخر مهمترین نوع نیازها است که برآورده شدنشون باعث رشد و شکوفایی انسان خواهد شد. مثلا نیازهای ذهنی و فکری مانند یادگرفتن و ... و یا نیاز به زیبایی و ... برآورده شدن این نیازها احساس رضایتمندی و انسانیت را در فرد به وجود می آورد.

حالا اگر خودمون رو به عنوان یک انسان در نظر بگیریم متوجه میشیم که بیشتر در کدام طبقه هنوز نیازهای ما برآورده نشده. عدم برآورده شدن نیازها باعث خواهد شد که به شکوفایی واقعی انسان نرسیم. و اینجاست که مشخص میشود چرا اسلام به جای توجه صرف به بحث شکوفایی انسان به نیازهای اقتصادی و اجتماعی او هم توجه داشته است.

البته من خودم به این مدل یه انتقاداتی دارم اما نه اونطور که کلا زیر سئوال ببره که کسی که نیاز به آب و غذا داره میتونه نیاز به احترام و اخلاقیات رو حس کنه. 


------------------------------------------------

نظر دوستم
اینا رو گفتم که یه مقدمه ای داشته باشید از اینکه دوستم چی میخواست بهم بگه. به دوستم گفتم که تو الان اینجا خونه داری, ازدواج کردی, شغلی داری که درآمدش خیلی بیشتر از مال من هست و خلاصه چیزی کم و کسر نداری, تو برای چی میخوای بری؟ من اگر جای تو باشم امکان نداره که کشورم رو ترک کنم. 


اون جواب داد:  "اینطوری فکر نکن. شاید تو هم اگر این شرایط رو داشتی الان تصمیم قطعی تری برای رفتن داشتی" من بهش متعجب نگاه کردم و اون گفت :"هرم نیازهای مازلو رو میشناسی؟" منم گفتم "بله! " ادامه داد:"من الان نیازهای طبقه های پایینترم برآورده شده اما در اینجا برای طبقه های بالاتر خیلی مشکل دارم. اینجا نیاز به امنیت دارم اما نیست. ممکنه امروز شغل داشته باشم فردا شغلم رو از دست بدم. اون ثباتی که لازم دارم رو حداقل تا چند سال آینده اینجا نمیتونم پیدا کنم. به نظر من نیازهای من امروز با نیازهای 4-5 سال گذشته ام فرق میکنه. امروز من نیاز دارم که توی یک جامعه ای باشم که حس احترام و آرامش بیشتری داشته باشم و ثبات فکری و روحی بیشتری داشته باشم که بتونم تصمیم گیری درستی انجام بدم. اما تو الان چون فکر نیازهای اولیه ات هستی کمتر به این موضوع توجه داری. مطمئن هستم که چند سال آینده که ازدواج کرده باشی و اینجا زندگی ای برای خودت داشته باشی تازه میرسی به این حرف من که امکان برآورده شدن بعضی نیازهات ممکنه در جامعه کنونی نباشه. پس بهتره که  چند سال آینده (نمیگم 10 سال) اما 3-4 سال آینده رو ببینی و طبق اون تصمیم بگیری. تو فردا نیاز داری که بتونی با جامعه جهانی تجارت کنی. حتی الان برای شرکت توی یه کنفرانس ساده هزار تا زحمت داری که چطوری پولش رو بدی و چطوری ویزا بگیری و .... چند سال بعد این نیازها برات میشه نیازهای اصلی و اون وقت دیگه دیر شده که بخوای برای خارج رفتن تصمیم بگیری"


خوب که به حرفاش فکر کردم دیدم حرف منطق هست. دیدم حرفش جواب نداره. من خودم پارسال برای پرداخت یه مقاله کنفرانسم یک هفته درگیر بودم. از اون بدتر اینکه هر بار بخوام از کشور خارج بشم باید 7 خوان رستم رو رد کنم و تازه به فرض اینکه بمونم باز معلوم نیست بتونم به اون چیزی که میخوام برسم. راستش همین الانم حس میکنم دیگه دارم به آخر پیشرفت اینجا نزدیک میشم. از اینجا به بعدش برای پیشرفت در اینجا یه راه سنگلاخیه. هرچند که بعضی ها میگن پیشرفت بیشتر میخوای چکار,  آدم باید توکل کنه و بمونه و خدا روزی رسونه و ... اما نظر من اینه که خدا عقل داده و الان مطابق هیچ منطق و عقلی نمیتونم موندن اینجا رو توجیه کنم. تقریبا همه کسانی که میگن اینجا بمون اعتقاد دارن که نیروهای ماورالطبیعه کمک خواهند کرد (یعنی حتی عقل خودشون هم گواهی نمیده که موندن اینجا برای من خوبه) حالا شایدم واقعا اون نیروها بخوان کمک کنن  اما واقعا خدا میخواد آدما روی عقلشون تصمیم بگیرن یا روی نیروهای ماورا؟

مزایا و معایب رفتن و ماندن

این هفته ای که گذشت (و البته چند روز هم از هفته قبل) اصلا نتونستم GRE بخونم. از یه طرف برای دفاع پایان نامه ام دیگه داره دیر میشه و هنوز هم تموم نشده و از طرف دیگه این همه فشاری که این مدت تحمل کردم و باز باید تحمل کنم منو به این فکر انداخت که شاید بهتر بود اصلا چنین تصمیمی نمیگرفتم. برای همین این هفته با یکی از دوستای خوبم قرار گذاشتم و باهاش در این مورد صحبت کردم. 


اینجا دقیقا دو ایده متفاوت وجود داره. یک عده ای بهم میگن که تو اینجا خیلی موفقی و اگر بمونی میتونی یه زندگی عالی داشته باشی اما اگر بری برای دکترا 4-5 سال دیگه که برگردی باید بیای و از صفر شروع کنی و زندگیت از بین میره. معلوم نیست دیگه بتونی کار پیدا کنی و اینجا دانشگاه استاد شدن هم فایده ای نداره و از این حرفا.
یه عده دیگه ای میگن, تو باید حتما بری و اینجا جای پیشرفت نداری و اگر بتونی خارج یه جایی پیدا کنی خیلی موفق تر خواهی بود و اگر اینجا بمونی ممکنه 20-30 سال هم بگذره و بازنشست بشی و آخرش هم یه سقفی بالای سرت نباشه.


حالا این وسط من خودم هم یه اولویت هایی دارم و یه دغدغه هایی که میشه گفت دیگران نمیدونن. اولش اینکه من میخوام یه زندگی راحت داشته باشم که بتونم راحت عبادت کنم. اگر همش نگران این باشم که حالا زن و بچه ام سیر نیستن و چند روز دیگه باید اجاره بدم و ندارم, واقعا یه آدمی هستم که نمیتونم دیگه زندگی کنم و زندگی برام زهر مار میشه. از طرفی دلم نمیخواد که سالهای ارزشمند عمرم رو به خاطر درس خوندن از دست بدم. دلم میخواد توی این سالها هم درست زندگی کنم و عبادت خدا رو کنم.


--------------------------------------------------

این وسط این تصمیم مهم میشه که اگر برم چی میشه و اگر بمونم چی میشه. این سئوالی بود که تقریبا هر روز این 10 روز گذشته بهش فکر میکردم. 


مزایای موندن:
    1- آشنایی کامل با زبان اینجا و مهارت های برقراری ارتباط با دیگران
    2- زندگی توی شهر خوب, جایی که بهش عادت دارم
    3- داشتن کار خوب چون کارم رو خیلی دوست دارم
    4- شاید امکان ازدواج با یک نفر هم زبان خودم
    5- دوستان خوبی که نمونه اشون هیچ جای دنیا گیر نمیاد. این یکی هم خیلی برام مهمه.
    6- چیزایی که خیلی دوستشون دارم و اونجا نیست. (با مورد 5 اشتراک داره!)

--------------------------------------------------

معایب موندن:
    1- سقفی از خودم بالای سرم نیست و از موندن خونه بابام هم خسته شدم! دلم میخواد مستقل باشم اما نمیشه.
    2- هزار جور عوامل سرطان زا از پارازیت بگیر تا آلودگی های جور واجور اینجاست که خدا میدونه تا چند سال دیگه چه بلاها  و بیماری هایی پیدا بشه.
    3- کارم جوری نیست که بتونم با پولش خونه بخرم (حتی اگر برای سالها همه درآمدم رو پس انداز کنم)
    4- ثبات اقتصادی جوری نیست که بدونم اگر 10 سال کار کنم میتونم یه خونه بخرم. شاید چند ماه دیگه یه دفعه قیمت خونه 2 برابر شد (بعد باید 20 سال کار کنم!)
    5- عدم امکان ازدواج. از مراسم ازدواج هم که فراری هستم. از چند ماه قبلش هزار جور استرس به آدم وارد میشه که این رسمو داریم اونو نداریم, اینو باید خرید اونو باید پوشید و... تازه پولشم هست. فقط برای خرج عروسی که دخترا حاضر نیستن از کوچکترین چیزش هم بگذرن ( حداقل اونایی که من میشناسم) باید حداقل یکسال کار کنم (برای یک شب!) از اون بدتر هم اون مهریه هست که نداری ولی میگن باید امضا کنی که میدی. حالا یه یکی بگی من یه قدری مهر میدم که داشته باشم فکر میکنن که توهین بهشون شده. حالا شایدم حق داشته باشن چون دخترشم هزار تا مشکل داره. اونم فکر میکنه که این آدم چطوری باشه شاید فردا کارمون به طلاق کشید حداقل شاید به این خاطر طلاق نگیره یا یه پولی ازش بگیریم جبران بشه! چه میدونم. پسرش یه جور گیر داره, دخترشم یه جور دیگه.تا خونه نداشته باشم که نمیتونم ازدواج کنم!
    6- ثبات اقتصادی جوری نیست که بدونم اگر خونه اجاره کنم و ماهی x تومن اجاره بدم فردا یه دفعه اجاره دو برابر نشه و یا اینکه حقوق من قطع نشه. از شما چه پنهون که اینور سال من فقط یه حقوق علی الحساب گرفتم چون شرکت وضع مالی اش خیلی خرابه و بعضی ها هم که قسط داشتن دیگه شرکت رو ترک کردن. حالا من اگر میخواستم نصف حقوقم رو اجاره بدم و حقوق نمیگرفتم مثل الان چه خاکی باید توی سرم میکردم؟
    7- امکان پیشرفت خیلی کمه. زیاد توضیح نمیدم که دعوامون بشه. نظرم اینه که اینجا برای هر کاری هزار تا مانع هست.
    8- فرهنگ بد مردم (شما رو نمیگم). اما واقعا فرهنگ ما از خیلی نظرها بده. توی اداره ها که فاجعه هست. یا باید پارتی بازی باشه یا یکی داره زیرآب یکی دیگه رو میزنه یا ... آخه اینجوری که نمیشه کار کرد. از اون طرف توی اجتماع برای کوچکترین چیزی دروغ میگن و اگر یکی نگه کارش هزار تا گره توش در میاد. تحمل این وضع برام یه کم سخت شده. هرچند که عقیده دارم فرار کردن ازش چیزی رو درست نمیکنه. از اون بدتر اینه که میدونن یه چیزی غلطه یا ناحقه اما باز روش اصرار دارن (نمونه اش همین مهریه یا دروغ گفتن) چند وقت پیش شمردم چند تا دروغ میگم, دیدم منم دارم عادت میکنم دروغ بگم.
    9- سربازی! من از هر کسی میپرسم میگه سربازی فقط به این درد میخوره که آدم پدرسوخته بازی رو یاد بگیره تا بتونه توی این اجتماع زندگی کنه. به غیر از این و به غیر از اتلاف وقت هم هیچ چیز دیگه ای توی سربازی نیست. خب برای من بودن توی همچین وضعیتی با بودن در جهنم فرقی نمیکنه. من اگر یه روز کار بیهوده کنم ...... آخه اینم شد کار که آدم بره سربازی؟ البته شاید بعضی ها اشتباهی به من این دید منفی رو داده باشن اما اینطوری فکر میکنم دیگه.
--------------------------------------------------
مزایای رفتن:
    1- امکان مستقل شدن از روز اول! به محض اینکه از دانشگاه پول رو میگیری دیگه میدونی که تا چند سال یه جایی داری بمونی و نگرانی ای خاصی در این مورد نداری. البته زندگی تنهایی سخته اما چاره دیگه ای نیست. حالا اگر اخراج هم بشم بر میگردم اینجا!
    2- بهبود مهارت های زبان
    3- گرفتن مدرک بالاتر (چیزی که اینجا ارزشمند هست)
    4- امکان تجربه کار در شرکت های بزرگ دنیا ...
    5- تجربه تحصیل در یک دانشگاه خارجی با کیفیت بالا
    6- شاید ازدواج با یه خارجی با فهم و شعور مثل تیلور (البته بعیده یکی اینقدر نادون باشه که بخواد از اونجا بیاد اینجا زندگی کنه اما شاید شد, خدا رو چه دیدی؟)
    7- شرایط بهتر برای پیشرفت در زندگی
    8- تجربه آشنا شدن با فرهنگ کشورهای دیگه
    9- تجربه زندگی در مکانی متفاوت. خب برای من خیلی جالبه که بدونم زندگی توی لس آنجلس چطوریه. یا اینکه بدونم چی میشه اگر هر هفته برم دیزنی لند. حتی بدم نمیاد که وقت کردم شهرهای دیگه امریکا رو هم ببینم.
    10- میتونم رانندگی کنم. شاید این مورد چندان مهم نباشه اما بالاخره هست دیگه. اینجا من از خودم که ماشین ندارم (باید حداقل 8-9 ماه کار کنم تا یکی بخرم.) از اون بدتر اینه که کلی هم باید پول بیمه و ... بدم و آخرشم نتونم رانندگی کنم. اینجا فرهنگ رانندگی فاجعه هست و من واقعا میترسم که پشت فرمان بشینم! در حالیکه توی خارج میشه با 8-9 ماه کار اینجا میتونم یه ماشین نسبتا نو عالی (که اینجا باید 3-4 سال کارکنم) رو بخرم و تازه توی جاده هاش بدون ترس رانندگی هم کنم!
--------------------------------------------------
معایب رفتن:
    1- غربت نشینی (البته بقیه موردها با این در ارتباط هستن اما جدا هم نوشتم تا تاکید بشه)
    2- دوری و ندیدن خانواده و دوست و آشنا و کم شدن ارتباطات با کسانی که دوستشون داری. خب آدم این همه زحمت کشیده دوستای خوب پیدا کرده حالا وقتی میره حتی ممکنه از دستشون هم بده.
    3- امکان صفر شدن بعد از بازگشت. شاید برم و وقتی برگردم اینجا نتونم شغل مناسبم رو پیدا کنم. تازه بیام نقطه سر خط که نه خونه دارم و نه پول که ازدواج کنم و ... 4-5 سال عمرم رو هم از دست داده ام.
    4- زندگی تنهایی و سخت. خب آدم تنها که باشه خیلی سخته دیگه.
    5- زندگی در جایی که آشنا نیستی, خب خیلی طول میکشه که با شرایط اونجا سازگار بشی و وقتی هم بشی دیگه اون جذابیت قبلی رو نداره.
    6- امکان از دست دادن موقعیت برگشت به کشور و ازدواج در ایران. خب ویزای امریکا درسته که ممکنه 2 ساله با اجازه برگشت بدن اما شاید هم ندن و تازه بعد از 2 سال چی؟ شاید تمدید نکنن و آیا اینکه اصلا میشه آدم 4-5 سال برنگرده کشورش؟

---------------------------

جمع بندی و تصمیم خودم

خب این فکرا و شرایط رو هر کسی ممکنه داشته باشه. اما من بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که رفتنم حداقل در شرایط فعلی به صرفه تر هست. البته باید اینو در نظر گرفت که شاید رفتن 55%  و موندن 45% خوب باشه (یعنی 100 به 0 نیست و حتی 80 به 20 هم نیست) اما بازم ترجیح میدم که اگر ممکن شد برم این ریسک رو انجام بدم. ریسکی که منطقی هست. کسی چه میدونه شاید اصلا قبول نشدم و سرم رو تراشیدم که برم سربازی و یا شاید هم رفتم و خواننده شدم و با تیلور ازدواج کردم و یه شرکت بزرگ تاسیس کردم و ... شایدم رفتم و مثل بچه آدم درسم رو خوندم و برگشتم.

تازه فهمیدم شجریان چیه

عادت ندارم وسط هفته بنویسم. اما امشب که برگشتم به خاطر چیزایی که خودتون میتونید حدس بزنید حالم گرفته بود و برای خودم شجریان گذاشتم. امروز تازه فهمیدم شجریان چیه. بعضی وقتا تصنیف هاشو گوش میدادم اما کمتر میشد که حوصله ام بشه غیر از تصنیف هم گوش بدم. خدا خیرش بده چقدر لذت بخش میخونه. حیف که خیلی غمگینه و همیشه نمیشه گوش داد, اگرنه اشعار حافظ و عشق من سعدی و مولانا واقعا شنیدن داره.

شمال ایران زیباترین جای دنیا

برای برگشتن مشهد از جاده شمال برگشتیم که مثل رفتنی گرما زده نشیم. شاید بارها از این جاده رد شده باشیم اما هیچ وقت من اینطور دقت نمی کردم.


(دوربین موبایلم هم دیگه از رده خارجه! باید یه موبایل دیگه بخرم.)


کلا چند وقتی هست که به چیزایی که اینجا داریم خیلی توجه میکنم. شاید برای اینکه اگر رفتنی شدم بدونم دلم برای چه چیزایی تنگ میشه. من بعضی کشورهای اروپایی رو رفتم اما باور کنید هیچ جایی به زیبایی شمال ایران ندیدم. حتی اتریش که واقعا کشور زیبایی هست بازم پیش شمال کم میاره! 



این سفر البته طولانی ترین سفر عمرم تا حالا شد. نزدیک 21 ساعت و نیم توی راه بودیم. جاده خیلی شلوغ بود و چند جایی هم تصادف شده بود و خلاصه بسیار طول کشید که رسیدیم.

ساعاتی در حرم امام رضا

امام رضا یه حال و هوایی دیگه داره. نمیدونم چطوری بگم از در صحن که وارد میشی چند قدمی که جلو میری حال و هوا کلا عوض میشه. انگار به یه جای آرامش بخشی رسیدی و احساس خوبی بهت دست میده. امسال چند بار که رفتیم حرم اینو امتحان کردم. واقعا همینطوریه. اذن دخول رو میخونم. زیبا و متین نوشته شده. آهسته آهسته به سمت حرم حرکت میکنم. توی راه انواع و اقسام آدما رو میشه دید. یکی پیره یکی جوان یکی قیافه اش عین جهنمی هاست و یکی آرامش بهشت رو داره. شادابی و بازیگوشی بچه ها فضای حرم رو دلنشین کرده. به در مسجد گوهرشاد که نزدیک میشم عده ای دارن درها رو میبوسن. با خودم فکر میکنم "به یزدان اگر ما خرد داشتیم, کجا این سرانجام بد داشتیم" از خودم میپرسم چرا اینطوری میکنن؟ اما جوابی برای این سئوال پیدا نمی کنم. 

به راهم ادامه میدم. دیگه رسیدم نزدیک در حرم که میرسم عده ای دم در به سجده میفتن. به کی سجده میکنند؟ شاید بعضی ها حق دارند بگن ما بت پرست باشیم اگرنه کجا به کسی اجازه دادن به غیر خدا سجده کنه؟ شایدم یه دلیلی دارن اما من به ذهن نمیرسه. هرچند که اون بعضی ها هم نمیفهمن "هرگز نمیرد کسی که دلش زنده شد به عشق" یعنی چه و فکر میکنن که کسی که بمیره دیگه تمومه! توی این فکرا هستم که طرف از سجده بلند میشه و کمرشو سفت میکنه و شروع میکنه به هل دادن جمعیت تا برسه به ضریح. اما من همونجا می ایستم و دعا میکنم: 


"خدایا امسال آمدم پیش بنده مخلصت. جایی که بسیاری از انسان های مومن ات میان و حاجت میگیرن. به احترام این بنده مومن ات که بدنش زیر این ضریح دفن شده است و روحش زنده و شهید است حاجت های منو هم بده. امسال چیزی برای خود خودم نمیخوام, نمیگم میخوام دانشگاه قبول بشم یا ... اما برای دیگران خیلی چیزا میخوام. اول از همه زندانی هایی که به ناحق توی زندان هستن رو آزاد کن. دلم میگیره وقتی میبینم من آزادم و کسی برای گرفتن حق من توی زندان باشه. بعد به همه ما فهم و شعور بده تا اونطور که بایدو شاید بفهمیم و بندگی تو رو کنیم."


نگاهم رو بر میگردونم به سمت ضریح. عده ای چسبیدن به ضریح و ول نمی کنن و عده ای دیگه انگار مسابقه رسیدن به ضریحه. آرام وارد جمعیت میشم. سعی می کنم به کسی برخورد نکنم اما دیگران به من برخورد میکنن. با خودم فکر میکنم کاشکی یه حرکت روان بود که مردم همینطور از کنار ضریح رد میشدن و میرفتن تا اونایی هم که میخوان پولی چیزی بندازن یا از نزدیک ببینن هم بتونن. دیگه رسیدم کنار ضریح. دستم رو دراز میکنم اما دور تر از اونی هستم که دستم برسه به ضریح. یه آن با خودم فکر میکنم اصلا برای چی باید دستم برسه به ضریح؟ جوابی پیدا نمیکنم و منصرف میشم. نزدیک در خروج مردم عقب عقب بر میگردن و بعضا پای اونایی که اونجا ایستادن و دعا میخونن هم له میشه. با خودم میگم تا وقتی که برای هر کاری که میکنیم قبلش فکر نکنیم, شاید لیاقتمون همین چیزی باشه که هست.
از در میام بیرون و توی مسجد قرآن میخونم و بعد برای همه دعا میکنم. اول همه فامیل و بعد همه کسانی که به نوعی منو میشناسن و بعد برای همه. سر از دعا که بر میدارم ساعت پاسی از شب گذشته و به خودم میگم چه زود گذشت و چقدر لذت بخش بود. چقدر خوبه که حتی بنده گناهکاری مثل من هم میتونه ساعتی از این لذت ها بی بهره نباشه. خدا کنه که هیچ وقت توفیق عبادت از ما گرفته نشه.