امروز یکی از اون روزایی بود که خیلی خیلی دلم گرفته بود. یعنی از دیشب دلم گرفت. دیشب آخرین جلسه کلاس تدبر قرآن بود و من تا دیروقت شرکت بودم که کارهامو تموم کنم و نرسیدم برم. دیشب شدیدا دلم گرفت. خیلی دوست داشتم میرفتم. الکی نرفتم. میتونستم کارهامو فردا انجام بدم. اصلا چرا نرفتم؟ کلی خودمو سرزنش کردم. بعد آمدم خونه. شب خیلی دلگیر بودم. گفتم آلبوم جدید تیلور رو یه نگاهی بندازم. اصلا خوب نیست. فاجعه است. آهنگ های طولانی, بعضی جاهاش هم اصلا معلوم نیست چی میگه! بعد گفتم بذار ببینم توی اینترنت کسی پیدا شده بگه این آلبوم چقدر بده! یه نگاهی انداختم دیدم بله. بعضی ها هم نظرشون همینه. مخصوصا شعر "بهتر از انتقام" که فاجعه است. بقیه اش هم خوب نیست. یکی هم نوشته بود خدا به داد کسی برسه که بخواد با این دختره ازدواج کنه. کافیه که ازدواجش ناموفق باشه که تا آخر عمرش براش شعرهای اونجوری بنویسه! شاید 2-3 تا آهنگ کلا توش خوبه. چرا؟ چون اون عوض شده! خیلی بی ادب شده. واقعا جای تعجبه که جزو آدم های مودب شناخته شده! یه روزی وقت کنم یه تحلیل مینویسم. اما الان خیلی ناراحت و بیحالم.
امروز استادم یه لطف بزرگی کرد و یه ریکام نوشت و برای 2 تا از دانشگاه ها داد. خدا خیرش بده. خیلی خیلی ریکام خوبی برام نوشت. امیدوارم که هرچی از خدا میخواد بهش بده. امروز کلی هم سرفه کردم. جلوی استادمون هم کلی سرفه کردم که فکر کنه مریضم! عادت کردیم به دروغ. البته ربطی نداشت که استادمون فکر کنه من خیلی مریضم یا کم مریضم یا هر چیز دیگه ای. درواقع هیچ فرقی نمیکرد. اما نمیدونم چرا عادت کردیم به دروغ. عصر توی نمازخونه گریه ام گرفت. سر نماز کلی گریه کردم و از خدا معذرت خواستم. بعدش چند صفحه ای قرآن خوندم تا آروم گرفتم.
شب خوندم که یه پسره برای تیلور یه دستبند 10000 دلاری خریده! خونه اش آباد! این همه پول از کجا آورده؟! چقدر هم که پسره زشت بود.
چند روزیه که دوباره بعضی آهنگ های شکیلا رو گوش میدم. خیلی خوبه.
نفس برآمد و کام از تو برنمی آید فغان که بخت من از خواب در نمی آید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس کنون ز حلقه زلفت به در نمی آید
آخه ما یه عمر خراب عشق بودیم. حالا چی؟ هیچی. هیچ عشقی دیگه نیست که مثل قبل باشه. خدا هم که دوره. چکار کنم؟ کاشکی عشق برمیگشت. کاشکی مثل قبل بودم.