خب بالاخره بعد از یک سفر طولانی نزدیک به ٣٠ ساعت رسیدیم به دالاس. فرودگاه لندن خیلی بزرگ و جالب بود و فرق اساسی ای که با فرودگاه های دیگه اروپا میکرد روح چند فرهنگی بودنش بود.
هم پرواز bmi خوب بود و هم آمریکن ایرلاینز ولی خیلی طولانی بودند.
یکی از بچه های قدیمی ایرانی دانشگاه آمد دنبالمون و الان آمدیم خونه اشون. من خیلی خسته ام چون توی هواپیما نخوابیدم که امشب راحت بخوابم و ساعت بدنی ام به هم نخوره. سر فرصت باید خیلی چیزا بنویسم. فردا صبح ساعت ٨ و نیم باید برم جلسه معارفه دانشگاه برای دانشجوهای خارجی. اینه که الان باید بخوابم.
بالاخره روزهای خداحافظی گذشت. بسیاری از دوستان گذشته رو دیدم و به بعضی ها هم زنگ زدم. بعضی ها هم نتونستم باهاشون تماس بگیرن. این دو روز همش به خداحافظی گذشت. بعدا شاید تونستم یه مقداری در مورد چیزایی که بهم گفتن و شنیدم هم بنویسم.
باورم نمیشه که باید تا چند ساعت دیگه توی هواپیما باشم و یه سفر طولانی رو شروع کنم. خدا بخیر کنه. صبح خیلی خوشحال بودما الان یه مقداری نگرانی دارم. نمیدونم چه آینده ای در انتظارم باشه. از صبح تا حالا داریم وسایل جمع میکنیم و تازه ساک هام بسته شدن. بعضی چیزا
رو نشد ببرم و خدا کنه وزن چیزایی که میبرم بیشتر از چیزی که میخوام بیش
از حد نشه.
توی هواپیما نمیدونم چکار کنم که حوصله ام سر نره. امروز آمدم برای آیپدم برنامه بریزم دیدم itunes هم ف..یل..تر شده. یکی نمیگه آخه دیگه چکار آیتونز دارید. از اونجایی که لپ تاپم رو نمیتونم با خودم ببرم شاید نتونم عکس آپلود کنم. ولی اگر وای فای پیدا کنم میتونم با آیپدم یه چیزایی بنویسم.
اصلا دلم نمیخواست آخرین ماه رمضانی که ایران هستم رو برم شمال که نتونم روزه بگیرم. اما مامانم خیلی اصرار داشت که شاید آخرین بار باشه که تا سالها بتونیم کنار هم باشیم. این شد که قبول کردم که بریم. امسال شمال خیلی خوش گذشت. ویلایی که گرفتیم توی شهرک توریستی نمک آبرود بود. یه مجموعه تفریحی درست کردند که توش یه سری لوازم تفریح هم گذاشته بودند.
هیچوقت فکر نمیکردم که کسی روی صنعت توریسم توی ایران درست کار کنه. اما اینجا رو که دیدم یه کم امیدوار شدم. کلا این منطقه یه مقداری فرهنگ مردم از اینکه میشه از توریست پول درآورد بالا رفته. رستوران های خوب و شیک درست شده. بعضی برندهای ایرانی مثل البسکو فروشگاه های خیلی بزرگ به سبک فروشگاه های اروپایی درست کردند. یه جاهایی هم یه وسایل تفریحی غیر از شنا توی دریا درست کردند. مثلا این شهرکی که ما رفتیم, ماشین مسابقه ای, هواپیما سواری, تله کابین و ... رو توی مجموعه اش گذاشته بود. محوطه هم در کل زیبا و آروم بود.
البته این به آن مفهوم نیست که هنوز فرهنگ مهمانداری رو کسب کرده باشن. طرز تفکر غالب اینه که توریست آمده که جیبشو خالی کنیم, پس از هر توریست هرچقدر که میشه باید بگیریم. امکاناتی هم که میذارن اغلب به همین مقصود هست. مثلا برای مجموعه ورودیه گذاشتن 5000 تومن که هیچ دلیلی براش پیدا نمیشه. یا مغازه ای که توی فضای بالای تله کابین بود آیس پک 2000 تومنی رو 4000 تومن میداد و قیمت غذای رستوران هاش هم از متوسط رستوران های تهران بالاتر بود درحالی که خود تله کابین هم 12000 تومن هزینه اش بود. این فرهنگ باید عوض بشه که در ازای خدمات مناسب, از توریست به اندازه پول بگیریم و روی تعداد توریستی که مراجعه میکنن سود کنیم. ایشالله در آینده درست بشه.
خاطره تله کابین این شد که وقتی خواستیم سوار شیم به داداشم که از ایتالیا آمده بود گیر دادن که چرا آستین حلقه ای پوشیدی و باید بری خونه لباس ات رو عوض کنی. اینا دیگه از خدا هم جلو زدن! آخه داداشم پسره, دختر که نیست که بخواد مثلا بازوشو بپوشونه!!! جالب اینه که تا پارسال داداشم همیشه آستین بلند میپوشید و این مدتی که اروپا بوده یه کم عادت کرده بود که لباس های آستین کوتاه و آستین حلقه ای هم بپوشه. منم یه کم طرف رو مسخره کردم آقا خوب نگاه کن, این پسره ها, دختر که نیست. و به داداشم هم گفتم دفعه دیگه چادرت رو هم با خودت بیار نامحرمیاتو نبینن. هر چی بود بالاخره مسئول اونجا اجازه داد که با هم سوار شیم. توی تله کابین با خودم فکر کردم تفکر مسموم یه عده که خودشونو وکیل وصی خدا میدونن و به لطف شیطان به جایی رسیدن که زورشون برسه, چطوری مردم رو از دین خدا زده میکنه.
چون ماه رمضان بود احتمال دادیم که طرح های دریا بسته باشن, برای همین ترجیح دادیم که بریم همین دریای روبروی شهرک. همه جا خانواده ها با فاصله از همدیگه همون اوایل دریا شنا میکردن. دریا هم هر دو روزی که بودیم ظهر که رفتیم, یه عده سرباز مزاحم نوامیس مردم آمدند و اجازه ندادن که مردم اونجا شنا کنن. نمیدونم به خاطر ماه رمضان بود یا دلیل دیگه ای داشت اما هر چی که بود خیلی مسخره بود. یکیشون به من گفت برو یه تی شرتی چیزی بپوش!!! خوبه که من پسرم!
جالب اینکه از این 6-7 تا خانواده ای که آمده بودند, همه دخترها و زن ها با مانتوی بلند رفته بودند توی آب و مردهاشون هم اکثرا زیرپیرهن تنشون بود. با خودم فکر کردم فرض کن رفته بودی سربازی و افتاده بودی اینجا. الان باید به ناموس مردم گیر میدادی که چرا رفتی توی دریا! داداشم هم که سربازی بود میگفت اینا رو از یه عده ای انتخاب میکنن که عقده داشتن و از گیر دادن به مردم لذت ببرن. روز آخر بعد از ظهر رفتیم و دیگه از این مزاحمین هیچ خبری نبود و دریا هم بینهایت آروم بود و خیلی خوش گذشت. همونجا کنار دریا روی ذغال ذرت کباب کردیم و خوردیم.
یه روز هم برای ناهار رفتیم کته کبابی بخوریم. اول رفتیم یه رستوران بزرگ اما گفت نداریم و باید برید کته کبابی ها! (مثل ساندویچی فروشی ها!) خیلی خوشم آمد که فرهنگ مردم اینجا اینقدر بالا رفته که یه غذای محلی شمال رو تبدیل به یه جاذبه توریستی کردن و براش مغازه های اختصاصی درست کردند. توی راه چند تا رستوران مانند بود که غذای اصلیش همین کته کبابی بود. یکیشونو انتخاب کردیم و ناهار رو اونجا خوردیم. غذای خوشمزه ای بود. نمیدونم کبابش باید همینطوری سفت میبود, یا نه. با خودم فکر کردم که چقدر غذای ایرانی شاید وجود داشته که من هیچوقت نرسیدم بخورم و دیگه هم ایران نیستم. اما حالا باید برم امریکا غذاهای کشورهای دیگه رو امتحان کنم.
این مدت که شیراز بودیم, بعضی وقتا حس مرده ها رو داشتم. حس میکردم که اطرافیانم طوری با من برخورد میکنن که انگار مرده باشم. حسم "که جزو رفته هاییم ما نمرده" بود. انگار که دیگه همه به این باور رسیده بودند که دیگه براشون وجود ندارم. اما چیزی که آزارم میداد, نگاه ها و رفتارهای حسودانه بعضی ها بود. هیچ نمیفهمم که علت حسودی بعضی ها چی بود؟ خب اونا هم موقعیت داشتن که درس بخونن. اونا هم با توجه به اون همه پول و کمکی که خانواده اشون میکرد میتونستن حتی شرایط بهتر از من داشته باشن. شاید فکر میکنن که زود ازدواج کردن یا توی ازدواجشون اشتباه کردن یا شاید ... من درکشون نکردم و نمیکنم. چیزی که میدونم اینه که هیزم تری به کسی نفروختم که لایق چنین برخوردهایی باشم.
به جز دو تا از نزدیکترین دوستام هیچ کس دیگه ای رو نتونستم توی شیراز ببینم. خیلی دلم میخواست بچه های دوران دانشجویی ام, بعضی از مسئولین دانشگاهمون و صاحبخونه خونه ای که اجاره کرده بودم رو برم ببینم اما نشد. همیشه با خودم خیالپردازی میکردم که پذیرشمو که گرفتم میام از همه خداحافظی میکنم و اگر فاند گرفته بودم میتونم براشون یه چیزی یادگاری بگیرم. اما زهی خیال باطل. همه وقتم که توی دندانپزشکی گذشت هیچی, همه پولم رو هم دادم برای دندونام.
این روزا فکر میکنم که خیلی با چیزی که پارسال بودم تفاوت کردم. پارسال شاید اوضاع روحی بهتری داشتم. الان مثل کسی شدم که بهش یه سرم وصل کردن و خودش نمیفهمه که در چه شرایطی هست. یه وقتایی به خودم میگه که چون دارم وارد یه مرحله دیگه ای از زندگی میشم طبیعیه. یه وقتایی هم خودمو سرزنش میکنم که اصلا چرا همچین تصمیمی گرفتم. آیا واقعا دیگه نمیشد اینجا زندگی کنم؟ آیا واقعا اگر میرفتم سربازی چی میشد؟ واقعا نمیتونستم بدون پارتی بازی و رشوه یه درآمد حلال داشته باشم که باهاش زندگیمو بسازم؟ بعد از سخنرانی آقای دستغیب فکر کردم شاید چقدر بعدها دلم هوای اینو کنه که یک ساعتی بشینم و به این سخنرانی ها گوش بدم. شاید یه چیزایی که یادم رفته باز یادم بیاد. واقعا خودم خودمو از اینا محروم کردم؟ یا گناهی کردم؟ یا سرنوشتم این بوده؟ یا ...؟