این روزها بازم توی دلم از صبح تا شب شادیه. من خیلی خوشبختم که میتونم اوج شادی رو درک کنم. درسته که یه روزایی خیلی ابری و پاییزی ام اما درکل خیلی راضی ام که روزهای زیادی هم نهایت شادی و حس میکنم. بعد از اینکه نگرانی در مورد پایان نامه و دفاع و اپلای رو انداختم دور همه دلم شد شادی محض. انگار غم و غصه دنیام فقط همونا بودن. اوج شادی چیزیه که قابل وصف نیست.
امروز تا 12 که خوابیدم. بعد که بیدار شدم یکی دو ساعتی دور خودم چرخیدم و نماز خوندم و ناهار خوردم و چون هیچ کسی خونه نبود کلی برای خودم آواز خوندم! بعد ماهواره زندگی تیلور رو گذاشته بود یه قسمت هاییشو ظبط کردم ولی اکثرش رو قبلا دیده بودم! فکر نمیکردم دیگه اینقدر از تیلور خوشم بیاد که وقتی توی ماهواره هم میبینمش اینقدر خوشحال بشم اما شدم.
خودمونیم بچه بوده چه قیافه ای هم بوده! این کجا و اون کجا؟ اینا بزرگ میشن پیشرفت میکننا!
من نصفش رو دوست دارم.
بعدش هم تا شب روی پایان نامه ام کار کردم. نشد زیاد بنویسم اما خب حرکت مثبت بود. برم بخوابم که فردا زودتر بیدار شم.
وای آقای وودی خیلی باحاااالی
ولی خداییش بچگیشم قشنگه بابا...