با اینکه برای استراحت رفته بودم اما نتونستم درست استراحت هم کنم. دو سه روز اول که هر روز برای عزاداری ها رفتم. کلا خیلی خلوت بود و البته از این بابت هم بد نبود چون که من خودم اعصاب جاهای شلوغ رو ندارم. روز پنجشنبه هم طبق قرار رفتم پیش استادی که گفته بودم.
خب متاسفانه برخلاف انتظار صحبت های ما خیلی هم کمک کننده نبود. علتش هم این بود که این آقا از لیسانس رفته بود و بنابراین اصلا مشکلات ما رو برای ادمیشن نداشت.
به طور کلی نکات مهمی که صحبت کردیم این بود:
1- دانشگاه Austin اساتیدش خیلی مغرور هستن و سخته ازش پذیرش گرفت. (من که پشیمون شدم براش اپلای کنم)
2- وضع اقتصادی دانشگاه های کانادا الان بهتر از امریکاست.
3- پذیرش از دانشگاه هایی مثل سن دیگو خیلی سخته چون بعضا باید با بچه های المپیادی ایران رقابت کرد.
4- نمره 400 وربال برای ایرانی ها کم نیست. اساتید اونجا ترجیح میدن یه ایرانی با نمره وربال 400 باشه تا یه چینی با نمره وربال 800.
5- مقاله خیلی مهمه برای دانشگاه هایی مثل سن دیگو و کسانی که مقاله مخصوصا توی ژورنال های مهم دارند رو جداگانه بررسی میکنند.
6- SoP نباید حاشیه داشته باشه و کلا باید توانایی های فرد رو نشون بده + اینکه اهداف توش دقیق تعریف شده باشن.
7- برای کسانی که شغل آکادمیک جای بالا نمیخوان اصلا درس خوندن توی برکلی و استنفورد ارزشی نداره. اینجور افراد بهتره از رنک های متوسط اما توی ایالت هایی که کار زیاد توش هست داشت مثل کالیفرنیا, نیویورک, تگزاس, نیوجرسی, واشنگتن, ایلینوی و ... شغل های تحقیقی خارج از دانشگاه توی این ایالت ها گیر میاد.
8- فوق لیسانس از دانشگاه های اونجا خیلی سکوی خوبیه برای دکترا. به من میگفت اگر میتونی برو دوباره فوقت رو از یه دانشگاه متوسط اونجا بگیر, اینطوری خیلی راحتتر میتونی دکترا رو سن دیگو قبول شی. (البته من نمیتونم چون هم سربازی دارم و هم پول ندارم!)
9- بعضی اساتید اونجا اصلا آدمای درستی نیستن و وقتی میبینن که دانشجویی خودش پول نداره اذیتش میکنن. میگفت که تا چند سال پیش حتی استادایی بودن که دانشجوشونو مجبور میکردن ماشینشو هم بشوره. البته الان توی دانشگاه سن دیگو یه قانون گذاشتن که اساتید دیگه حق ندارن کاری به جز کارهای دانشجویی از دانشجوشون بخوان اما توی بعضی دانشگاه ها هنوزم استادا هر کاری دوست دارن با دانشجوشون میکنن.
10- کلا اعتقاد داشت که دکترا یعنی بردگی تحقیقی. (البته منم باهاش موافقم)
تقریبا همه چیزهایی که گفتیم در همین چیزا خلاصه میشد و البته میشه فهمید که خیلی هم مهم نبودند, چون من تقریبا همه اینا رو میدونستم.