توی راه مناظر رو نگاه میکردم. با خودم فکر میکردم که آنکارا چطور شهری باید باشه. خیلی از خیابون ها رو آب گرفته بود ولی رانندگی ها خیلی منظم تر از تهران بود.
بعضی جاها شبیه خونه های ویلایی شمال بود.
ولی جاده هایی که ازشون رد میشدیم اغلب شبیه جاده های بین شهری ایران بودن.
همینطوری که میرفتیم AnakaraMall رو هم دیدیم.
کنارش هم یه ایستگاه داشت. گفتم اینجا رو یاد بگیرم برگشتنی از اینجا برگردم.
هر چی جلوتر میرفتیم بافت منطقه شهری تر میشد. توی راه ماشین هایی هم بودن که روشون اسم ترمینال ها رو نوشته بود. ظاهرا ترمینال آشتی یه ترمینال اصلی بود که از اونجا به همه نقاط شهر مینی بوس گیر میامد. همینطوری که میرفتیم اتوبوس دور زد و وارد ترمینال آشتی شد.
توی ترمینال اولین نشانه های تفاوت های فرهنگی قابل مشاهده بود. تقریبا تمام طول مدتی که اتوبوس ما اونجا ایستاده بود این دو نفر همینطوری داشتن ابراز علاقه میکردن. اولش فکر کردم دختره میخواد بره سفر اما بعدا پسره سوار اتوبوس ما شد و کنار من نشست. ولی دختره واقعا عاشق پسره بود و تا لحظه آخر مدام بغلش میکرد و بعضی وقتا هم یه کم اشک میریخت که پسره براش پاک میکرد.
چند دقیقه ای از ترمینال آشتی بیرون نیامده بودیم که یه دفعه حس کردم بافت شهر عوض شد و به یه جایی رسیدیم پر از مغازه. اتوبوس که ایستاد راننده گفت Kizilay و ظاهرا حواسش به من بود که میخواستم کیزلای پیاده بشم و نمیدونستم کجاست.
منم تشکر کردم و پیدا شدم. با خودم گفتم پس کیزلای اینجاست!
یک محیط کاملا اروپایی پر از مغازه شبیه خیابون ولیعصر تهران. از روی تابلو ها اسم بلوار آتاتورک رو پیدا کردم و فهمیدم که در مکان مناسبی قرار گرفتم.