چون پروازهای ترم فال معمولا توی high season هست که بلیت ها گرون میشن و معمولا کمیاب میشن گفتم که بلیتم رو زودتر بگیرم. بنابراین شنبه این هفته ای که گذشت بلیتم رو خریدم. بلیت شد 1 میلیون و ششصد هزار تومن که باز مجبور شدم از بابا قرض بگیرم چون هنوز حقوق اردیبهشتم رو هم نگرفتم.
بلیت رو برای آخرای مرداد که چند روزی هم از ماه رمضان رو اونجا باشم. دلم میخواست روزهای اول اونجا رو با روزه بودن شروع کنم تا هیچوقت یادم نره برای چی از اینجا میرم.
از آنکارا که برگشتم کلی کار توی شرکت بود که باید انجام میدادم و حسابی درگیر کار شدم. توی راه از خودم میپرسم که آخه دیگه الان برای چی باید صبح تا شب برم سر کار؟ چرا نشینم زبان بخونم؟ چرا استراحت نکنم؟ در کل این روزا هزار تا فکر به سرم میزنه. در واقع مسئله پول که کنار رفت هزار تا مسئله دیگه توی ذهنم باز شدن.
خانواده ام چی؟
یه دفعه یک مسائلی که اصلا برام اهمیتی نداشتن مهم شدن. مثلا خانواده ام. اینکه دارم ترکشون میکنم و چقدر دلم براشون تنگ میشه و چقدر اونا دلشون برام تنگ میشه. یه جورایی چون پسر بزرگ خانواده هستم خیلی وابستگی بین ما وجود داره. حالا نمیدونم بعد از من چه وضعیتی پیدا میکنن. یه وقتایی مامانم یا بابام یه حرفهایی میزنن که تا اعماق وجودم ناراحتی رو حس میکنم. اما به خودم میگم که بالاخره که چی, یک روزی باید منم برم سر خونه زندگیم.
اصلا چرا میخوام برم؟
یه وقتایی فکر میکنم, اصلا برای چی میخوام از اینجا برم. اما یه کم که فکر میکنم هزار تا دلیل ردیف میشه.
از گرد و غباری که خیلی نامرئی مردم رو میکشه,
از پارازیت هایی که باعث سقط جنین و سرطان میشه,
از ضرب شتم خواهرانم که برای حق آزادیشون کبود میشن,
از مردن تصادف کرده ها توی بیمارستان فقط به خاطر 15 میلیون پول نداشته,
از بیکار شدن و فحشایی که دامن جوانهای مملکتم رو گرفته,
از بی لیاقت هایی که با پارتی میشن مدیر فلان اداره,
از اعتیادی که هر روز ماده جدیدی جان صدها نفر دیگه رو میگیره,
از جوونهایی که هرگز نمیتونن خرج یک ازدواج ساده و کرایه یک ماه اجاره رو بدن,
از فرهنگ خراب و کوته فکری مردم,
از بچه هایی که توی خیابون برای اعتیاد پدر و مادرشون پول جمع میکنن,
از اونایی که شدن وکیل وصی خدا و به اسم خدا ظلم میکنن به بندگان خدا,
از ظلمی که میبینم و نمیتونم دم بر بیارم.
واقعا چه آینده ای برای من اینجا هست؟ اگر اینجا بمونم به کجا میرسم؟
اونجا چکار کنم؟
صدها سئوال دیگه هم به سرم میزنه که برم اونجا چکار کنم؟
خب گیریم که با یک مینیمم حقوقی تونستم چندین سال زندگی کنم, بعدش چی؟ برگردم یا همونجا کار کنم؟ بر کدوم اساس برنامه ریزی کنم؟ ...
ازدواج چی؟ بذارم درسم تموم شه؟ تموم نشده برگردم اینجا ازدواج کنم؟ همونجا با یه خارجی ازدواج کنم؟ تیلور؟ اصلا ازدواج کنم؟ چرا؟ ...
اونجا چطور شخصیتی باید داشته باشم؟ آیا باید عوض بشم یا اینکه میتونم با همین شخصیت اونجا زندگی کنم؟ اگر قراره عوض بشم چه تغییری لازمه؟ نکنه ناخواسته عوض بشم به یه چیزی بدتر؟ باید برونگرا باشم یا درونگرا؟ ...
دینم چی؟ آیا واقعا ممکنه اونجا بدتر از اینجا باشه؟ مثلا نتونم سر وقت نمازم رو بخونم؟ یا اینکه سرم بیشتر از اینجا شلوغ باشه و نتونم درست عبادت کنم؟ اگر یک خانمی مثلا یه استادی بخواد با من دست بده باید باهاش دست بدم یا نه؟ اصلا چه چیزی از این دینی که دارم درسته و چی غلطه؟ واقعا باید چطوری باشه؟ اگر تاثیر نادرستی از اونا بگیرم چی؟ ...
اگر اونجا مریض بشم چی؟ هزینه های درمانی رو چکار باید کنم؟ نکنه افسردگی بگیرم؟ چکار کنم افسردگی نگیرم؟ آیا ممکنه بخاطر اینکه افسردگی نگیرم مجبور بشم یه کارهایی کنم که گناه باشه؟
چقدر پول دارم؟ دلار چنده آخرش؟ چقدر باید ماهانه هزینه کنم که فردا بتونم درست زندگی کنم؟ کم؟ زیاد؟ کم خرج کنم که بتونم خونه بگیرم؟ یا زیاد خرج کنم که بهم فشار نیاد و افسردگی نگیرم؟ چی اینجا بخرم, چی اونجا بخرم؟ ...
خونه کجا بگیرم؟ نزدیک دانشگاه باشم, یا برم یه جای بهتری از شهر رو پیدا کنم؟ به یه نفر شریک بشم که هزینه ام کمتر بشه, یا تنها زندگی کنم؟ ...
ماشین چی؟ چه ماشینی بخرم؟ چقدر پول بذارم برای ماشین؟ نو بخرم یا دست دوم؟ اصلا میشه بدون ماشین اونجا زندگی کنم؟ ...
....
این روزا شدیدا به هم ریخته ام. واقعا خودمم نمیدونم دارم چکار میکنم. در واقع دیگه حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که فاند بگیرم و برای همین کلیه برنامه ریزی هایی که کرده بودم برای این بود که چطوری بدون فاند اونجا بتونم زندگی کنم یا اینکه اقدام کنم برای استرالیا و ... اینقدر قضیه پول برام مهم شده بود که اصلا به چیزای دیگه فکر نمیکردم. حالا یکدفعه حس میکنم یک شوک بزرگ بهم وارد شده و هنوزم گیجم که چکار میخوام کنم. بعد تا توی این شک بودم رفتم برای سفارت و حالا منتظرم. یه وقتایی فکر میکنم اگر ویزام نیاد چی؟ یه وقتایی هم فکر میکنم اگر بیاد چی؟
این روزا یک حس بسیار غریبی دارم که میتونم اسمشو بذارم انتظار برای رسیدن به غربت. شاید باید به جاش خوشحال باشم اما نیستم. توصیفش خیلی سخته.
برای من مهمترین اولویت ها داشتن فاند, بودن توی کشور انگلیسی زبان, و زندگی توی یک شهر بزرگ مهمترین فاکتورها بودن. در واقع اگر از همه فاکتورهای پذیرش چند تا مهم رو جدا کنم میشه شرایط پذیرش رو به صورت لیست زیر بنویسم:
1- پذیرش با فاند از یک دانشگاه تاپ امریکا در شهر بزرگ ترجیحا لس آنجلس و ...
2- پذیرش با فاند از یک دانشگاه متوسط امریکا در یک شهر بزرگ
3- پذیرش با فاند از یک دانشگاه تاپ امریکا در یک شهر کوچک
4- پذیرش بدون فاند از یک دانشگاه تاپ امریکا در شهر بزرگ ترجیحا لس آنجلس و ...
5- پذیرش با فاند از یک دانشگاه به ترتیب کانادا, استرالیا, نیوزلند و اروپا در یک شهر بزرگ
6- پذیرش بدون فاند از یک دانشگاه تاپ امریکا در یک شهر کوچک
7- پذیرش بدون فاند از یک دانشگاه متوسط امریکا در شهر بزرگ
8- پذیرش بدون فاند از یک دانشگاه به ترتیب کانادا, استرالیا, نیوزلند و اروپا در یک شهر بزرگ
9- پذیرش بدون فاند از یک دانشگاه متوسط امریکا در شهر کوچک
10- پذیرش با فاند از یک دانشگاه آسیایی مثل کره جنوبی یا مالزی
11- پذیرش بدون فاند از یک دانشگاه به ترتیب کانادا, استرالیا, نیوزلند و اروپا در یک شهر کوچک
12- پذیرش بدون فاند از یک دانشگاه آسیایی مثل کره جنوبی یا مالزی
13- بدون هیچ پذیرش و رفتن به سربازی
الان میشه گفت که به شرایط 2 رسیدم. البته از قبل از عید تقریبا مشخص شد که به 7 رسیدم و دیگه خیلی ضعیفه که بخوام بیام پایینتر. در واقع فقط به 1 نرسیدم که اونم میشه گفت دیگه واقعا ایده آلترین حالت بود و این همیشه اتفاق میفته که آدم نتونه به ایده آل برسه. اونروزی هم که برای استرالیا اپلای کردم, فکر کردم که بتونم خودمو به 5 برسونم.
این روزا که فکر میکنم میبینم که شاید مورد 2 برام بهتر هم باشه. چون برای گرفتن دکترا کمتر میخواد زحمت بکشم و شاید بتونم زندگی آینده امو تشکیل بدم و یا فرصتی داشته باشم که یه بزینسی رو برای آینده ام طراحی کنم.
از دانشگاهی هم که قبول شدم خیلی راضی ام. میشه گفت که توی انتخابای دانشگاه های متوسطم بهترین انتخابم بود. خواهر زاده رئیس شرکت ما چند سال پیش از اینجا فارغ التحصیل شده بود و الان توی نیویورک داره با سالی 140 هزار دلار کار میکنه. حالا شماره تلفن و ایمیلشو داد که ازش یه سری اطلاعات بگیرم.
امروز ظهر سر کار که بودم موبایلم زنگ خورد:
- سلام, از پلیس امنیت تماس میگیرم. اسم شما .... هست؟
- سلام. بله. (گیجم)
- شما درخواست پاسپورت کرده بودید؟
- بله. چطور مگه؟
- برای امریکا؟
- بله ...
- از اداره شرق اقدام کرده بودید؟
- بله.
- چند سال پیش هم پاسپورت گرفته بودید؟
- بله.
- کی؟
- درست یادم نیست... چطور؟؟؟
.....
نزدیک به یک ربع پشت تلفن منو سین جین میکرد که کی پاسپورت گرفتی, چطوری گرفتی, از کدوم مرکز اقدام کرده بودی و ... بعد وانمود کرد که من زنگ زدم به 197 و شکایت کردم و شاید اشتباه شده باشه و تشابه اسمی بوده. کل مکالمه به صورت حالت سین جین بود. آخرشم حتی عذرخواهی نکرد اگر اشتباه شده بگه ببخشید و...
من نفهمیدم که هدفش از این تماس چی بود اما چیزی که مشخصه یه سری اطلاعات از من داشت و شاید میخواست اطلاعات بیشتری بگیره. اون قضیه 197 هم به نظرم دروغ بود چون اگر کسی شکایت کرده بود خب شماره تلفن خودشو میذاره نه شماره منو! و تازه چطور ممکنه یکی پاسپورت بگیره و به مقصد امریکا هم باشه و از همون اداره ای که من اقدام کردم باشه و فامیلیش هم عین من باشه و بعد شکایت کرده باشه و اینا دنبالش بگردن که پیگیری کنن و بعد به مشخصات من برسن؟ تازه اگر فهمیده که اشتباه شده چرا عذرخواهی نکرد و اصلا چرا این همه سئوال از من میپرسید؟ چرا وقتی من گفتم من زنگ نزدم 197 بازم سعی میکرد مکالمه رو ادامه بده؟
خدا رو شکر که ما هیچ ریگی به کفشمون نیست و صاف صاف از همه چیز هستیم, اگرنه هر کس دیگه ای بود سنگ کپ کرده بود که باهاش چکار دارن و این اطلاعاتو از کجا آوردن. اما مامان یه هول درست و حسابی ای کرده بود دلش هزار تا راه رفته بود که چی شده و چکار دارن چون قبلش زنگ زده بودن خونه و شماره موبایلمو هم از خونه گرفته بودن (من برای فرم گذرنامه شماره موبایلمو هم گذاشته بودم و بازم تعجب برانگیزه که چطور نداشتن؟)
پیشنهاد میکنم کسانی که میخوان پاسپورت بگیرن به هیچ وجه مقصد سفرشون رو امریکا انتخاب نکنن. حدس میزنم که ممکنه حساسیت های امنیتی روی این موضوع باشه و قصد بررسی کسانی که میخوان امریکا برن رو داشته باشن.