شب بیست و سوم ماه رمضان آخرین شب قدری بود که شیراز بودم. صبح اون روز دندانپزشکی بودم تا برام روکش ها رو بالاخره چسبوند. خیلی درد داشتم. تا شب که روزه بودم همینطوری درد کشیدم. شب دو تا قرص مسکن خوردم. دیگه همه مهمونی ها رو رفته بودیم. بعد از افطار یه کم به کارهای کتابها رسیدم و ساعت نزدیک 11 بود که خوابیدم. گفتم بخوابم تا سرم بهتر بشه و بتونم برای احیا بیدار بشم. امروز 2-3 بار از شرکت زنگ زدند و تا قبل از خواب هم براشون کارهایی رو که انجام دادم مجبور شدم بفرستم. تا ساعت 2 و نیم چندین بار بیدار شدم اما هر کاری کردم نتونستم از جام بلند شم و برم مسجد.
ساعت 2 و نیم اما دیگه بیدار شدم. با وجود اینکه سرم بهتر شده بود اما گیج خواب بودم. فکر کنم این مسکن ها خیلی خواب آور بودند. نماز رو که خوندم, یه کم دعا کردم. دعای امسالم این بود که خدا همه مردم رو از شر حاکم های ظالمشون نجات بده. نمیدونم چی شد که همینطوری که داشتم دعا میکردم توی دلم با خدا دعوام شد. بهش گفتم آخه این چه وضعیه. چرا شب قدری باید اینقدر گیج و منگ باشم؟ اصلا کی گفته امشب شب قدره؟ اصلا چرا باید از این کشور برم؟ چرا نتونستم همینجا یه زندگی داشته باشم؟ چرا اینقدر ظلم توی دنیا پابرجا میمونه؟! نمیدونم به خاطر قرص ها بود یا درد دندونام که اینقدر کم طاقت شده بودم. کلا این ماهی که گذشت, خیلی کم طاقت تر از گذشته بودم. نمازم رو خوندم و یه چیزی برای سحری خوردم و خوابیدم.
صبح ساعت 9 با وجود اینکه خیلی خوابم میامد, باز رفتم دندانپزشکی. 3 تا دیگه دندونامو هم پر کرد. گفت 2 تا از اینایی که پر کردی (یکیشونو 5 سال پیش پر کرده بودم و یکیشون اینی بود که توی 13 آبان پر کرده بودم) مشکل دارن ولی مواظبشون باش. ظاهرا دیگه وقت نمیشد اینا رو درست کنه. حساب و کتاب که کردم دو میلیون و پنجاه هزار تومن دادم برای خرج دندونام. خدا بخیر کنه که فاند گرفتم وگرنه این همه خرج از کجا میآوردم؟ به نسبت درآمدهای امریکا خرج دندانپزشکی کمتر میشه. خوبه نصف کارهامو هم شیراز انجام دادم وگرنه تهران اگر بودم میشد 3 میلیون و هشتصد. از مطب که آمدم بیرون شدیدا سر درد داشتم. با این حال گفتم یه سر برم مسجد تا اگر بشه یکی از دوستامو اونجا ببینم. مطمئن نبودم که میاد یا نه اما گفتم طبق روال گذشته شاید بیاد. ظهر مسجد بودم. آخرین نماز جماعت رو هم پشت سر آقای دستغیب خوندم. بعدش هم نشستم تا سخنرانی تموم بشه.
موضوع بحث سخنرانی راجع به یه آیه قرآن بود. چند سال پیش یه تخته بود که آیه رو روی اون مینوشتن. امسال مانیتور گذاشته بودن و من هم که صف های عقب بودم میتونستم راحت بخونم. توی سخنرانی آقای دستغیب گفت که آدم باید خضوع داشته باشه. هر چی خدا به آدم میده باید شکر کنه. اگر توفیق عبادتی بود, باید بدونه همش لطف خداست, نه اینکه از خودش چیزی بوده. کلا این خضوع و افتادگی مهمه که بنده باید در مقابل خدای خودش داشته باشه. یاد دیشب افتادم که با خدا دعوام شده بود و کلی خجالت کشیدم. یادم افتاد به چند سال پیش که شیراز بودم و هر دفعه این سخنرانی ها یه مطلبی توشون پیدا میشد که به دردم میخورد.
توی سخنرانی که بودم دیدم دوستم هم آمده اما صف های جلو نشسته بود و نمیشد وسط جمعیت برم جلو. بعد از سخنرانی کمی دعا بود. توی دعا ذهنم مشغول شد. یه دفعه سرمو بلند کردم و دیدم دوستم رفته. رفتم دم در دیدم داره از در مسجد میره بیرون. سریع کفشمو پوشیدم و آمدم اما دیدم نیستش. هر چی گشتم دیگه ندیدمش و موبایلشم خاموش بود. با خودم فکر کردم شاید قسمت نبوده که بتونم باهاش صحبت کنم. تصمیم گرفتم وقتی برگشتم بهش زنگ بزنم و بگم که دارم میرم و نگم که آمدم شیراز.
بعد از ظهر رفتم خونه یکی دیگه از دوستام که چند روز پیش پیشش بودم تا فایل های مربوط به تافل و GRE رو بهش بدم که شروع کنه به خوندن. میگفت با تدریس خصوصی این مدت ماهی حدود 1 میلیون درآمد داشته اما توی فکر رفتن بود. حتی کلاس هاشو هم کنسل کرده بود و میخواسته بره هند اما برنامه اش جور نشده بود. منم تشویقش کردم که بشینه این یکسال رو بخونه و برای امریکا اقدام کنه. با وجود اینکه معدلش بالا نیست اما فکر کنم اگر GRE خوبی بگیره بتونه قبول بشه. البته اگر تا اون وقتی که بخواد بیاد دلار چند برابر نشه یا جنگ نشه. شرایط قابل پیش بینی ای نداریم.
خونه دوستم که بودم مامانم زنگ زد که همه آمدند خداحافظی کنن زودتر بیا خونه مامانبزرگ. اما دیر شده بود و نمیتونستم دیگه برم اونجا. این شد که مامانبزرگمو بقیه آمدند خونه داداشم که اونجا از هم خداحافظی کنم. فقط دلم سوخت که اون داییم که خیلی برای کار بانکی مون هم زحمت کشیده بود نتونستم ببینم و ازش خداحافظی کنم. داداشم دیشب گفت که آره مامانبزرگ میگفته خیلی دلم میخواست عروسی وودی رو هم میدیدم اما دیگه نمیتونم. حالا دیگه معلوم نیست کی برگرده و اگر بخواد یه عروسی ای اونجا بگیره که من پا ندارم برم. این شد که دم رفتن مامانبزرگمو بردم توی اتاق و بهش تیلور رو روی آیپدم نشون دادم گفتم میخواستی عروست رو ببینی ایناهاش اینه!!! :) اونم با یه قیافه متعجبی نگاه میکرد و گفت توی ترکیه پیداش کردی؟ گفتم: نه امریکاییه. دارم میرم امریکا پیشش! دوستش داری؟ همینطوری که متعجب بود که دارم راست میگم یا شوخی میکنم, گفت بله. ساعت 5 بود و دیگه باید میرفتیم و ازش خداحافظی کردم.
توی جاده احساس خوشحالی و سبکی میکردم. حس میکردم که یه باری از روی دوشم برداشته شده. شاید چون از خانواده خداحافظی کردم.
خدا مامان بزرگتونو سال های سال نگه داره! ایشالا عروسیها ببینند! شما هم اول از تیلور بله را بگیرُ بعد به خانواده نشون بده!
اشکال نداره, پیرزنیه آرزو داره.
اخه چرا مامان بزرگتو میزاری سر کار
سلام.من تقریبا دقیق داستان شما رو خوندم ولی هیچ وقت نفهمیدم که شما از کجا فاند گرفتین . جایی بهش اشاره ای کردین تو خلال داستان چون من هر چی گشتم ندیدم.
ننوشتم