جلسه دکتراها که تموم شد بازم من نفهمیدم چی گفت که چیکار کنیم. فقط پشت سر بچه ها راه افتادم که ببینم کجا میرن. باز برگشتیم همون سالن پایین. اون سالن پر از بچه هایی بودند که توی صف ایستاده بودند. نمیدونستم از کی باید چی بپرسم. آخه اینجا چیکار باید کنیم. کاشکی یکی ایرانی اینجا بود حداقل ازش میپرسیدم من باید چیکار کنم. یه پسره رو دیدم که با ما توی اون کلاس بود. بهش گفتم که چیکار باید کنیم. گفت باید تعیین واحد کنیم! گفتم ای داد بیداد. نیامده واحد هم باید انتخاب کنیم.
همه بچه ها برگه های تعیین واحد دستشون بود و یکی یکی توی کامپیوتر داشتن براشون ثبت میکردن. همینطوری که گیج بودم که باید چکار کنم یکی آمد و گفت بچه های دکترا بیان اینجا صف ببندن. برگه تعیین واحد توی پوشه ای بود که بهمون داده بودند. توی صف ایستادم اما نمیتونستم از هیچ کسی هیچی بپرسم. اصلا مونده بودم که چه واحدی بردارم. توی دلم گفتم وای چقدر دیر آمدم. میخواستم زودتر بیام از بچه های اینجا بپرسم که کدوم استاد خوبه و کدوم بد. اصلا با کی بردارم. همینطوری که توی این فکرها بودم دیدم یه دختره داره با یه پسره اون جلوهای صف در مورد همین چیزا صحبت میکنه. ظاهرا پسره سال بالایی بود و بیشتر اطلاع داشت. منم ایستادم و در مورد تک تک استادا و درس ها گوش دادم که چی میگه. خودم هم پرسیدم ببین کدوم استادا خوبن و طبق نظر اون چند تایی رو که گفته بود خوبن رو انتخاب کردم. برگه رو دادم که مسئول گروه که همون استاده بود امضا کرد و توی صف ایستادم.
ساعت از 2 هم گذشته بود و منم خیلی گشته بودم. با خودم فکر کردم که وای ببین فقط روز اول اونطوری خوب تحویلمون گرفتن امروز کوفت هم بهمون ندادن بخوریم. یک ساعتی توی صف بودم تا بالاخره نوبتم شد. طبق معمول نفر آخر بودم. مسئولین اونجا هم ناهار نخورده بودند. برام برگه رو ثبت کرد و پرینتشو گرفتم و آمدم بیرون. حتی یک کلوچه هم نمونده بود که من بخورم.