غمم پیوسته گشت و گریه حالم | چو غفلت کردمی یک دم ز عالم |
چنان سوزی برفت بر من که امشب | دو صد افسوس باشد حال دیشب |
که شرحش سینه ام را چاک کرده | دلم پر غم سرم بر خاک کرده |
چو دوش سرگشته گشتم در هوایش | دلم پران شدستی از برایش |
صدایش بر دلم چون باز بنشست | از آنجا آمدی افتاد و بشکست |
دو گوشم شد نیوشا زان خوش الحان | دو چشمم تشنه دیدار آن جان |
چه گویم من نگاهش آتشین بود | که آخر بوسه اش بس دلنشین بود |
که تصویر آن دو چشمش قاب کردم | دو چشمم را ز آن سیراب کردم |
همی دیده بدید و تازه شد داغ | دلم سوزان و آتش شد بر آن باغ |
روان شد جوی خون از داغ این دل | شکایت سوی حق بردی همین دل |
چه شد آن وعده های بس فریبا | وصالش را دهی بر من قریبا؟ |
فراموشم بکردی یا نخواهی | چرا چیزی نمیگویی الهی |
ز شکوه خسته گشت و خواب غالب | نشاید نیمه شب را آن مطالب |
قضا گشتی نمازی صبح آن روز | دلی بشکسته حالی افسرده جانسوز |
شکایت سوی حق بردی دوباره | چنین حالت چرا شد ای نگاره |
ندایی آمد اینبار سوی این دل | که حقت باشد این حال ای سیه دل |
تو خود عهد خود از یادت ببردی | چرا بر حق کنی شکوه به خردی؟ |
بیادت آور آن روزت که گفتی | که بر بیگانگان دیدت نیفتی |
شکستی عهد و پیمان خود شکستی | ز خاطر هم ببردی حق پرستی |
که هرگز نگسلد سر رشته معشوق | ز حافظ رو شنو این حرف مسبوق |
کنون گویم تو را تعبیر آن خواب | سه بارت را شکستی عهد و اسباب |
شنیدستی حکایت خضر و موسی | فراقی بینی و بینک بدینسا |
به یادم آمد آن عهد و بمردم | دو چشمم خون شد و بر دل سپردم |
که عفو ام کن ای حق و ببخشا | ندانستم غلط کردم نیوشا |
به قرآنت قسم صبرش ندارم | چو یوسف از ته چاهم برآرم |
به سوره مر زمر آمد بعد از آن ص | که بهتر بنده ام اواب و تواب |
روان شد اشک دیده از دو گونه | به سوی دل همی بر دل کمونه |
ندای لاتقنطوا آمد ز قرآن | که رحمت حق کند بخشد گناهان |
گذر کرد بر دلم بخشایش حق | زبانم قاصر از فرمایش حق |
تمنا کردمی از وی نیازم | چو بخشیدی مکن دور از نمازم |
همی عهدی دگر با تو ببندم | که دیگر نشکنم, یادش دمادم |
که بخشی او به من تو بار دیگر | همی شادم کنی مقدار دیگر |
صدایی آمد از آن سوی این دل | که این دیگر گذارو رو ازین دل |
قضا را برگذشته اندر این کار | نشاید با قدر برگشتن کار |
چو آب از کاسه ای افتاد افتاد | نشاید رفته آب در کاسه بنهاد |
همی آهی فسوسی آمد از دل | که دیگر برنگردد جان همدل |
ز دیده اشک خون بازم روان شد | که گلزار بهارم زو خزان شد |
به یادم آید هر دم روی آن ماه | کشم از دل فسوس و ناله و آه |
چرا کردم چنین و چون چنان شد | چرا ناگه فلک نامهربان شد |
گذر بر خاطرم هرگز نمیکرد | چنین پایانی شود ما را هماورد |
چو آخر بوسه اش گشتم من آخر | که اسمش تا ابد دردی بر این لب |