هر نمایشی راس یه ساعت خاصی شروع میشد و چند تا نمایش روی بلیتی که اول خریده بودیم قبلا حساب شده بودند. یکیش همین نمایش سگ ها بود. توی همین سالن شب مسابقه خوک ها هم میذاشتن که ما نموندیم.
اولش یه دختره و با چند تا سگ سوار موتورش وارد سالن شدند. بعد دونه دونه به سگ ها گفت و میامدند جلو و معرفیشون میکرد.
بعد نمایش با حرکات سگ ها ادامه پیدا کرد. مثلا پرچم میگرفت و سگ ها از روش می پریدند.
وسط نمایش هم یکی رو از حضار آوردند و چشمشو بستن و میگفتن بپر! طرف هم فکر میکرد داره از روی طنابی که یک سرشو سگه گرفته میپره. آخرش رفت و نفهمید که سگه فقط سر طناب رو گرفته بود و هیچ تکونی نمیداد. با خودم فکر کردم که این حکایت همه اونایی هست که چشماشونو میبندن و فکر میکنن دارن یه کاری میکنن و میبینی فقط میشه به حالشون تاسف خورد. یه وقتی هم میفهمن که چقدر کاری که میکردن عبث بوده که دیگه خیلی دیر هست. بازم حال اینا بهتر از اونیه که چشمشو روی همه چیز بسته و کارش به جز ضرر حاصلی برای دیگران نداره.
برنامه اش خیلی برای حضار به نظر جالب میامد چون مدام تشویق میکردند. اما من دوست نداشتم. آخه این حیوانات بیچاره چه گناهی کردند که بازیچه دست اینا شدند. حالا مثلا اون بیچاره چرا باید با اون یکی سگه مسابقه بذاره که از روی موانع بپرن؟