زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

14 اکتبر - لباسامو شستم

امروز بعد از مدت ها استراحت کردم و برای اولین بار رفتم لباس هامو شستم. ماشین لباس شویی های اینجا همونطوری که گفتم بیرون از خونه هستن. البته دو تا پورت به اسم washer and dryer توی بعضی خونه ها هست که برای ماشین لباسشویی داخل خونه میذارن. اما برای ما که دانشجو هستیم خیلی گرون در میاد که بخواهیم ماشین لباس شویی خودمونو داشته باشیم.



برای استفاده 5 تا سکه 25 سنتی میخواست. استفاده اش هم خیلی آسون بود. روشنش که کردم یه چند ثانیه ای که گذشت حس کردم که نمی چرخه. درش رو باز کردم دیدم چون لباس هم خیلی ریخته بودم توش گیر کرده. یه دستی زدم و تکونش دادم راه افتاد. گفتم خوب شد نگاهش کردم راه افتاد وگرنه اگر گیر کرده بود و موتورش میسوخت معلوم نبود چی بشه. خوبه که درش رو باز میکنی اتوماتیک خاموش میشه و از این بابت خطرناک نیست. برای پیمونه هم همون پیمونه کوچیکه کافیه. من فکر کردم کم باشه دو تا ریختم دیگه همه چیز بوی پودر گرفته بود و خوب هم قاطی نشده بود بعضی لباس شلوارام سفیدک شده بودند.

12 اکتبر در والمارت

امروز برای خرید رفته بودم والمارت که دیدم چند تا قفسه جدید اضافه شده. چون نزدیک عید هالووین و کریسمس هست یه سری چیزای جدید آورده بود. شایدم همیشه اینجا بود اما من تا حالا ندیده بودم.







11 اکتبر - استادی که کارآفرین بود

امروز یه جلسه ای توی دانشگاه بود با یه خانمی مسنی که دکترا داشت و خودش هم کارآفرین بود. آمده بود که در مورد تجربیاتش در زمینه کارآفرینی حرف بزنه. کسی که دعوتش کرده بود یه استادی بود که خودش همون ردیف جلو نشسته بود. انگاری که اصلا باورش نمیشد همچین آدمی دعوتشو قبول کرده و از شادی در پوست خودش نمی گنجید.


حرفای مهمی که زد این بود که خودش 10-12 سال پیش به ایده داشته که هر کسی بیاد حالت خودشو انتخاب کنه که مثلا الان غمگینه یا شاده بعد مناسب با خصوصیاتش براش آهنگ انتخاب کنه. بعد میگفت که اون زمان توی امریکا ثبت اختراع اجازه نمیداد که ایده های اینطوری ثبت بشه برای همین نتونسته بود ثبتش کنه. میگفت شرکت اپل از این ایده برای iTunes اش استفاده کرده بود و بهش هیچ پولی هم ندادن. میگفت حتی آمازون هم چندین جلسه ای در این زمینه ها باهاش صحبت کرده بود و فکر میکنه که شاید آمازون هم از ایده هاش استفاده کرده باشه اما اونم هیچوقت بهش هیچ پولی نداده. 

برای من خیلی جالب بود که نمیدونستم خیلی دور نبوده که توی امریکا هم ایده های اینطوری قابل ثبت نبودن. و از اون جالبتر این بود که میگفت این شرکت های بزرگ با وجود اینکه ازش خواستن بره اونجا براشون کار کنه ولی برای ایده هاش و استفاده از اونا بهش پول ندادن.


بعد گفت: من چون هم دکترا دارم و هم کارآفرینم یه جورایی برای خیلی عجیبه. روی کارت ویزیتم نگاه میکنن میبینن زده PhD فکر میکنن که از بزینس دیگه هیچی حالیم نمیشه. البته برای من یه جاهایی هم خوب میشه که اینطوری فکر کنن! به نظر من هرکسی که علاقه داره دکتراشو باید بخونه و اصلا توجه نکنه که حالا باید بره توی بزینس یا مدیریت تا موفق باشه. یه جورایی راضی شدم که منم دکترامو تموم کنم اینجا. 


بعد به نظرم گفت که یه مدت توی گوگل کار کرده بود. میگفت که توی گوگل وقتی میخوان یه چیز جدید روی جستجوی وب شون تست کنن نمیان یه تست جداگانه کنن. میان نصف کاربرها رو با سیستم جدید سرویس میدن و نصف رو با سیستم قبلی ببینن اونایی که با سیستم جدید کار میکنن راضی تر هستن یا اونایی که با سیستم قبلی کار میکنن و وقتی ببینن که مردم از سیستم جدید راضی تر هستن اونو جایگزین میکنن. هیچوقت همچین چیزی به ذهنم هم نمیرسید که میشه یه محصول رو همزمان تست و جایگزین کرد. بعد میگفت همه پیشنهاد کارهاشو رد کرده چون میخواسته شرکت خودش رو بزنه و تا حالا چندین شرکت هم زده و دونه دونه اسم برد ولی من یادم نمیاد دیگه چیا بودن.


فقط اینو بگم که اون استادی که این خانم رو دعوت کرده بود داشت اینو روی سر خودش حلوا حلوا میکرد. عین پروانه دورش میچرخید و خیلی خیلی سر کیف شده بود. حتی اوایل جلسه که رئیس دپارتمان هم آمد استاده از خوشحالی گفت ایشونم رئیس دپارتمان هستن! خانمه هم گفت خب من چکار کنم از اول شروع کنم؟!!! اونم گفت نه شما ادامه بدید. 


به نظر من اینجا هم به پول خیلی اهمیت میدن و هم به علم. حالا یکی اگر دو تا رو با هم داشته باشه دیگه براشون خدا ست. خیلی خیلی برام جالب بود که اون خانمه اول جلسه عذرخواهی کرد که لهجه درستی نداره و واقعا هم لهجه درستی نداشت با این حال اینقدر پیشرفت کرده بود توی امریکا. نکته دیگه ای که برام خیلی جالب بود که اینقدر خانم ها توی امریکا فعال هستن و به جاهای خیلی خیلی بالا میرسن. 


از جلسه که آمدم بیرون داشتم فکر میکردم که خانمی به سن این اگر توی ایران بود الان داشت چکار میکرد؟ واقعا چرا خانم ها توی جامعه ما پیشرفت نمیکنن؟ چرا سیستم این همه تبعیض براشون قائل میشه و توانایی هاشون رو محدود میکنه؟ بعد هم چرا اینجا دانشجوها اینقدر راحت به آدمای موفق جامعه اشون دسترسی دارن اما توی ایران ما حتی یک دونه از اینا رو توی دانشگاه ندیدیم؟ آیا جامعه ما آدم موفق درست و حسابی نداره؟ یا ....؟ و هزار تا سئوال دیگه.

خبرهای خوب آدمای دور و برم

این چند وقت که نرسیدم خوب بنویسم یه عالمه اتفاقات خوب دور و برم افتاد. اولش اینکه دو تا داداشام از ایتالیا فاند گرفتن. یکیشون که خوابگاه گرفته بود کمک هزینه هم گرفت. اون یکی هم یه کمک هزینه ای گرفته که حالا یه مقداری از هزینه تحصیلشو میدن. واقعا یه بار بزرگی از دوش خانواده امون برداشته شد.

یکی دیگه هم این بود که منصور هم با یه استادی توی یه دانشگاه دیگه آشنا شده که بهش گفته از ترم دیگه بهش فاند میده. شاید اونم از ترم دیگه بخواد بره. من فقط خوشحالم که فاندش دیگه درست شده. ماهی 1700 دلار برای شهری که خرجش از دالاس هم کمتره. از اون بهتر اینکه احتمال اینکه از ترم دیگه همینجا TA هم بگیره تا 90 درصد زیاد شده و ممکنه اونم دیگه نهایت دو ماه دیگه بدون فاند بمونه. 

خبر خوب دیگه هم همین امشب رسید که اون دوستم که رفته بود استرالیا و دو ماه بود بیکار بود و دنبال کار میگشت توی یه شرکت خیلی بزرگ استرالیایی کار پیدا کرد حدود 95 هزار دلار در سال. خودش میگه برای کارهای 45 و 50 هزار دلاری توی سال داشتم اپلای میکردم و فکر میکردم که حقوقم نهایت دیگه 60 تا باید باشه. یکی از فامیلامون هم اینجا 4 سال سابقه کار داره و حقوقش 70 هزار تاست که یه دفعه این کاره درست شد. من که خیلی خوشحال شدم.

5 اکتبر - امشب والمارت آشنایی با یک خانم ایرانی

متاسفانه یه بار این متن رو نوشتم و باز به دلایل فنی از بین رفت و الان مجبورم خیلی خلاصه تر بنویسم. خدا مرگ بده اونی رو که از روز اول backspace رو توی مرورگرها به عنوان برگشتن به صفحه قبل تعریف کرده. یک بیشعور در یک دهه پیش یه ایده احمقانه میده یک دهه همه عالم و آدم رو آسی میکنه. توی این بی وقتی این مشکلات هم داریم. 

امشب همینطوری که توی والمارت میرفتیم یه دفعه یه خانمی شنید داریم فارسی حرف میزنیم. گفت: شما از ایران آمدید و سر صحبت رو باز کرد. گفت که از ترکیه پناهندگی گرفته و با پناهندگی آمده امریکا و الان گرین کارت گرفته. تقریبا هم همسن ما بود و لیسانس داشت. با همسرش در نزدیکی های ما هم زندگی میکرد. زبانش هم خوب نبود.  

حس غربت
گفت: اینجا خیلی خوبه و من خیلی راضی هستم اما غربت غربت آدمو میکشه. بعد زد زیر گریه. که من شب ها قبل از خواب هنوز با مامانم حرف میزنم و خیلی دلم براش تنگ میشه. پرسید که شما احساس غربت نکردید.
گفتم: راستش من از مدت ها پیش میدونستم که باید بیام اینجا و راستش ایران خیلی معذب بودم. چون یک سنی ازم گذشته بود و هنوز توی خونه بابام بودم و نمیتونستم مستقل برای خودم خونه اجاره کنم. پولی که به عنوان حقوق میگرفتم به زحمت کفاف یه زندگی مستقل رو توی ایران میداد.
گفت: اما اینجا واقعا حس تنهایی میکنم.
گفتم: شما در نظر بگیرید که حتی زبان اینا رو درست نمیدونید. اگر زبان رو حداقل یاد بگیرید کلی توی حس غربتتون تاثیر میذاره. من مدتی که اروپا رفتم روز دهم نرسیده بود داشتم دیگه منفجر میشدم و میخواستم برم خونمون. اگر میشد بلیت رو پس میدادم و بر میگشتم و علت اصلی اش هم این بود که حس میکردم که شدیدا غریبه هستم و هیچ کسی منو نمیفهمه و همه یه جور دیگه حرف میزنن اما امریکاکه آمدم اگرچه همزبان من نیستن اما همینقدر که میفهمم که چی میگن و منم میتونم باهاشون حرف بزنم تا حالا اصلا حس تنهایی نکردم. 

کار و درآمد توی امریکا
گفت: من اینجا خیلی کارم سخته. توی یه فروشگاه کار میکنم و خیلی ازم کار میکشن. واقعا خسته میشم. برخوردشون هم خوب نیست با من.
گفتم: ببخشید میدونم که اینجا درست نیست که کسی در مورد درآمد کسی بپرسه اما از روی کنجکاوی میتونم بپرسم که درآمدتون چقدره؟
گفت: درآمد من ساعتی 8 دلار هست.
گفتم: میدونید این چیزی که میگید تقریبا 3 برابر درآمد ایران من هست. در حالی که من اونجا فوق لیسانس بودم و چندین سال سابقه کار داشتم و کارم هم خیلی تخصصی بود و شاید بتونم بگم کمتر کسی توی ایران میتونست این کار رو اینطوری انجام بده. با این وجود درآمدم اینقدر کم بود.
گفت: بله اما نسبت به اینجا خیلی درآمد کمی محسوب میشه.
گفتم: بله اما خب شما هم در نظر بگیرید که خرجتون خیلی با ایران فرق نمیکنه. توی ایران مردم ریال در میارن و دلار خرج میکنن. شما اینجا خیلی چیزا رو از ایرانم هم ارزونتر پیدا میکنید.
گفت: از اون نظر که بله اما درآمد من و همسرم روی هم دیگه میشه 3000 دلار که ماهی 700 تاشو داریم اجاره میدیم و حدود 300 دلار هم خرج ماشین میشه و با بقیه پولی که میمونه نمیتونیم خیلی برای خونه خرید کنیم.
گفتم: ببخشید من اینجا ماشین ندارم اما 300 دلار برای ماشین زیاد نیست؟ بعد هم مگه چه چیزی برای خونه میخواهید که ندارید؟
گفت: آخه ما 2 تا ماشین داریم. یکی من دارم و یکی همسرم داره. پول بیمه اشون هست و پول بنزین. من با ماشین خودم میرم سر کار و اونم با ماشین خودش.
گفتم: خوبه دیگه. من که توی ایران جرات ماشین خریدن هم نداشتم.
منصور هم گفت: والا منم هر وقت آمدم بخرم یه 2 میلیون گرون شد. آخرش دیگه بیخیال شدم. حالا شما آمدید اینجا با پایینترین شغل های جامعه اینجا 2 تا دوتا ماشین سوار میشید.
گفت: خب سطح زندگی اینجا خیلی فرق میکنه. شما خونه های سمت پلینو رو رفتید ببینید؟
گفتم: نه.
گفت: وایی نمیدونید چه خونه هایی چه خونه هایی. واقعا آدم دلش میره براشون. من خیلی دلم میخواست از این خونه ها داشته باشم اما با این درآمدی که اینجا داریم نمیتونیم از این خونه ها بخریم. چقدر باید کار کنیم که بشه همچین خونه ای خرید.
گفتم: خب شما خودتون رو با اینجا مقایسه میکنید. من خودمو همیشه با ایرانم مقایسه میکنم و میگم الان که آمدم وضعیتم از ایرانم 2 برابر بهتر شده. شما هم درنظر بگیرید که کی میتونستید توی ایران خونه اینجا رو با این قیمت اجاره کنید و یا اینکه دو تا دوتا ماشین داشته باشید.
گفت: خب آره اما دنیا به همین چیزاست دیگه. میفهمید که چی میگم. 

 

توقع

توی دلم گفتم راستش نه نمیفهمم. برای من مهمترین چیز این بود که بتونم یه سقف بالای سرم از خودم داشته باشم که بتونم زیرش راحت زندگی کنم. هیچوقت هم برام مهم نبوده که توی قصر باشم یا یه اتاق کوچیک. کسانی که میان اینجا سطح توقعشون به شدت میره بالا چون خودشونو با سطح زندگی های اینجا مقایسه میکنن. این خانم بدون شک سطح زندگی فعلی اش اینجا از ایرانش خیلی بهتره. 

برخورد مدیرشون
بعد گفت: اینجا مدیر ما خیلی آدم چیزی هست. بقیه کارمندا براش چاپلوسی میکنن و مثلا برای بچه اش هدیه میارن اونم براشون ساعت رد میکنه یا مرخصی میزنه اما من اینطور آدمی نیستم که از این کارا کنم.
گفتم: آدمیزاد هر جای دنیا همینه. بالاخره همه جا آدمایی پیدا میشن که دوست داشته باشن اینطوری رفتار کنن اما نمیشه تعمیم به همه داد.
گفت: آره به من میگه تنبل! من خیلی حساسم. اون روز یه خانمی به من گفت برو کنار. من از این چرخ های دستی دستم بود و نشنیدم. بعد بلند گفت برو کنار. من اینقدر ناراحت شدم. (و باز اشک توی چشماش پر خورد)
بعد منصور گفت: حالا چیز بدی که نگفته. شما فکر کن وضعیت افغانی ها توی کشور ما چطوری بود. حالا شما از یه کشور دشمن آمدید اینجا کار پیدا کردید و یه زندگی نسبتا راحت هم دارید. بعد اینا خیلی مودب هستن و حالا به شما بلندتر گفته که از سر راهش برید کنار که چیز بدی نگفته. شما هم اینقدر حساس نباشید. 

دیگه کم کم ازش خداحافظی کردیم. تعارف کرد که خریدتون تموم شد میرسونمتون و شماره تلفن هم از من گرفت. اما چند دقیقه بعد زنگ زد که من دارم میرم و ما هم هنوز خرید نکرده بودیم و ازش تشکر کردم. 

بعد که آمدیم منصور گفت ببین ما دخترامون رو توی ایران چطوری تربیت میکنم. این خانمه همسن ما هست و هنوز مثل بچه ها میگه من شبا با مامانم حرف میزنم و میخوابم. سر چه مسائل کوچیکی گریه میکنن. ما دخترای امریکایی ای که توی دانشگاهمون میبینم اینقدر مستقل و به خود متکی هستن که اصلا قابل قیاس با دخترای ایران نیستن. منم به نشانه موافقت سری تکون دادم.