نمایش که تموم شد بازم توی محوطه راه افتادیم تا بریم سمت یه نمایش دیگه. یه جایی بود به اسم girl scouts که هر چی به جواد گفتم بیا حالا بریم ببینیم توش چطوریه قبول نکرد. گفت مگه ما دختریم! اصلا اونجا چکار داریم.
نمیدونم اون تو چه خبر بود اما دیدم که این جلوتر چند تا دختر خوشکل دارن با هم بازی میکنن. یه بازی ای بود که من تا حالا ندیده بودم. خیلی هم نفهمیدم که چطوری دارن بازی میکنن.
نماد نمایشگاه تگزاس رو هم دیدیم. خیلی ها این پایین می ایستادن و عکس میگرفتن و ما هم همین کار رو کردیم.
یه جا هم باغ چینی بود. که البته ورودیه داشت و ترجیح دادیم توی وقتی که داریم بریم همین نمایش ها مجانی رو ببینیم.
هر نمایشی راس یه ساعت خاصی شروع میشد و چند تا نمایش روی بلیتی که اول خریده بودیم قبلا حساب شده بودند. یکیش همین نمایش سگ ها بود. توی همین سالن شب مسابقه خوک ها هم میذاشتن که ما نموندیم.
اولش یه دختره و با چند تا سگ سوار موتورش وارد سالن شدند. بعد دونه دونه به سگ ها گفت و میامدند جلو و معرفیشون میکرد.
بعد نمایش با حرکات سگ ها ادامه پیدا کرد. مثلا پرچم میگرفت و سگ ها از روش می پریدند.
وسط نمایش هم یکی رو از حضار آوردند و چشمشو بستن و میگفتن بپر! طرف هم فکر میکرد داره از روی طنابی که یک سرشو سگه گرفته میپره. آخرش رفت و نفهمید که سگه فقط سر طناب رو گرفته بود و هیچ تکونی نمیداد. با خودم فکر کردم که این حکایت همه اونایی هست که چشماشونو میبندن و فکر میکنن دارن یه کاری میکنن و میبینی فقط میشه به حالشون تاسف خورد. یه وقتی هم میفهمن که چقدر کاری که میکردن عبث بوده که دیگه خیلی دیر هست. بازم حال اینا بهتر از اونیه که چشمشو روی همه چیز بسته و کارش به جز ضرر حاصلی برای دیگران نداره.
برنامه اش خیلی برای حضار به نظر جالب میامد چون مدام تشویق میکردند. اما من دوست نداشتم. آخه این حیوانات بیچاره چه گناهی کردند که بازیچه دست اینا شدند. حالا مثلا اون بیچاره چرا باید با اون یکی سگه مسابقه بذاره که از روی موانع بپرن؟
توی گذرها بعضی جاها یه جاهای سرپوشیده ای درست کرده بودند که یه چیزایی مثل لباس و عطر و قاب و ... برای فروش گذاشته بودند. من چند بار به جواد گفتم بیا بریم ببینیم توش چی داره اما میگفت ما که خرید نداریم برای چی بریم. دیگه بالاخره مجبورش کردم یکیشو که وسط راهمون بود رو بریم.
چیزای توی فروشگاه خیلی گرونتر از فروشگاه های داخل شهر بودند.
از اونجا که آمدیم بیرون یه گشتی توی محوطه زدیم. یه جایی هم جواد نشست و من رفتم وضو گرفتم تا نمازم رو بخونم. هیچ جایی پیدا نمیشد که بشه نماز خوند و اینقدر شلوغ بود که هر جایی می ایستادم صد نفر رد میشدند. دیگه نشسته توی یه سالنی قبل از اینکه همه بیان یه جا نمازم رو خوندم.
به جایی هم بود که چند تا حیوان کوچیک مثل خرگوش و ... توی قفس بودند و بچه ها از نزدیک نگاه میکردند.
توی محوطه این بار چند تا پلیس رو دیدیم که سوار اسب بودند. من قبلا اسب دیده بودم اما اسب به این بزرگی هیچ وقت ندیده بودم.
شرکت شورلت یه قسمت بزرگی از نمایشگاه رو گرفته بود و برای ماشین هاش تبلیغ میکرد. یه قسمتی هم بود که میشد ماشین ها رو تست رانندگی کرد.
یه جایی هم گذاشته بود که میشد توپ پرت کرد و سرعت پرتاب توپ رو دیجیتالی اندازه میگرفت. فکر کنم برای بازی بیسبال همچین چیزی به درد بخوره. قبل از ما یه بچه کوچیکی آمد پرتاب کرد نزدیک 56 مایل بر ساعت سرعت پرتابش بود. بعد کلی ناراحت بود چرا نتونسته رکورد بزنه.
منم احساس قدرت کردم که حالا خودم میرم 100 رو میزنم. خلاصه اولین پرتاب که اصلا توی تور ها نرفت و خورد به لیست امتیازا و نزدیک بود کل محوطه روی سرمون خراب بشه. کلی عذرخواهی کردم که اینطوری شد و دومی و سومی رو هم پرت کردم به زور به 28-29 رسید. خلاصه کلی ضایع هم شدیم و آمدیم بیرون.
اون طرف تر دو تا دختر قد بلند ایستاده بودند و گفتند اگر میخواهید برنده بشید بیایید ثبت نام کنید. منم گفتم حیفه این همه آمدیم نمایشگاه دست خالی برگردیم و رفتم برای یه کوروت 2013 ثبت نام کردم که برنده بشم. بعد فهمیدم که من اشتباه ثبت نام کردم چون رفتم دیدم که از جواد یه سری اطلاعات هم در مورد قرعه کشی گرفت. دیگه حوصله هم نداشتم از اول ثبت نام کنم. از نمایشگاه که آمدم دیدم یه سری اطلاعات در مورد ماشینه برام فرستاده بودن که توی سایتشون هم بود کلی هم ناسزا گفتم که به جای اینکه ماشینو بفرستن ورداشتن برای من اطلاعات فرستادن! جالب بود که همه صفحه هاشون لمسی بودند.
آمدم به جواد بگم که بریم ببینیم تست رانندگی اش چطوریه دیدم الانه که دیگه یه چیزی بهم بگه. چون اصلا حوصله اینجا رو هم نداشت. به هر صورت گواهینامه هم که نداشتم گفتم الان بزنم یه ماشین 100 هزار دلاری نابود کنم و چهار نفر رو هم زیر بگیرم دیگه هیچی.
همینطوری که توی شهر بازی داشتیم راه میرفتیم رسیدیم به یه گلخونه. یادم به سفرم به اتریش افتاد. اونجا هم با یکی از دوستان توی یکی از همین مجموعه های تفریحی ایشون رفتیم یه گلخونه که خیلی قشنگ بود. به جواد پیشنهاد دادم که اینجا رو بریم و اونم قبول کرد.
از در که آمدم توی مشغول عکاسی شدم.
همینطوری که حواسم توی عکس گرفتن بود یه دفعه یه درختی از پشت سرم دستاشو آورد طرفم و یا یه صدای کلفتی گفت Welcome. منو میگید حسابی ترسیدم.
یه نفر رفته بود توی این درخته و هر چند وقتی یکبار یه تکونی میخورد و به کسایی که میامدند خوش آمد میگفت. شانس ما هم ما هم شدیم یکی از اینایی که باید خوش آمد میشنید و کلی زحله ترک شدیم!
یه جایی هم بود که یه نفر داشت کدو تنبل می تراشید. فکر کنم چون نزدیک هالووین هست همچین کاری میکرد. چقدر هم سریع این کار رو میکرد و همون جلوی چشم ما یه کدو تنبل دیگه رو با یه شکل دیگه تراشید.
یه تفاوتی که بین اینجا و وین دیدم این بود که توی وین همه چیز عین طبیعت اش بود. اما اینجا همه چیزای طبیعی کنار چیزای دست ساز انسان بودند. مثلا یه قطار وسط گل و گیاه بود. من خودم اون حالت طبیعی همه چیز رو بیشتر دوست دارم اما ظاهرا توی امریکا اینطوریه که مردم دوست دارن چیزایی که خودشون میسازن همه جا باشه. حتی یه نمایشگاه کوچیکی مثل اینجا که همه چیزش گل و گیاه و چیزای طبیعی هست پر بود از وسایل دست ساز بشر.