یک روز بعد از هالوین یک جشن مکزیکی هست به اسم day of the death که اعتقاد دارن که روح مرده ها به زمین برمیگرده و باید چیزایی که اونا قبل از مرگ دوست داشتن رو جمع کرد و جشن کرد. چیزی که برای من عجیب بود این بود که مرده ها که برمیگردن که باید یه چیز ترسناکی باشه برای چی جشن میگیرن و خوشحالی میکنن!
امشب دانشگاه باز جشن گذاشته بود. من کلی برگه داشتم که صحیح کنم و وقتی تموم شد دیدم که نزدیک ساعت 10 هست و قرار بود که ساعت 10 تموم بشه. رفتم تا خودمو برسونم اونجا ببینم چیزی از آخرش بهم میرسه یا نه.
من که رسیدم دیدم که یه گروه ارکستر هست که دارن آهنگ اجرا میکنن. طرف گفت که دیگه میخواهیم بریم. بعد بچه ها یه کم اعتراض کردن و گفت خب یک آهنگ دیگه هم میخونم. آهنگ .... بعد صدای تشویق بلند شد.
بعد یه آهنگ آروم رو شروع کرد و وقتی میخوند همه داشتن همراهی میکردند. انگار یکی مثلا آهنگ "مرغ سحر" یا "دلم میخواد به اصفهان برگردم" رو میخونه و همه باهاش همراهی میکنن.
وقتی که میخوند دلم گرفت. حس کردم که چقدر با اینا فاصله دارم. آهنگی که برای اینا خیلی جالب بود برای من هیچ حسی رو ایجاد نمیکرد. نه تنها هیچ حسی ایجاد نمیکرد بلکه حتی نمیفهمیدم که چی میخونه. حتی اون قسمت هایی هم که میفهمیدم, نمیفهمیدم که چیش قشنگه که اینا این همه براش شوق و ذوق میکنن.
نباید خودت رو اذیت کنی.هم حسی که دو-سه ماهه ایجاد نمیشه.