امشب توی پارتی یه دختره بود که قیافه اش به نظرم شبیه یکی از دخترایی بود که قبلا دوستش داشتم اما هر چی فکر کردم که آخه چه شباهتی, پیدا نکردم. یه دوربین بزرگ دستش بود و از همه جا عکس میگرفت و وسطش هم هی میرفت روی سن و یه کم میرقصید. فکر میکردم اگر من امریکا به دنیا آمده بودم چی میشد؟ مثلا با این دختره دوست میشدم؟ شایدم عاشقش میشدم؟ آیا میتونستم این چیزایی رو که الان میدونم هم بدونم یا نه. اصلا خوب بود یا بد بود. دیدم که چقدر دخترها اینجا راحت و با آرامش هر طوری دلشون بخواد زندگی میکنن و رفتار میکنن. آیا واقعا من از اول اینجا بودم زندگیم همینطوری بود؟
توی حیاط یه مبارزه بود. به طناب همدیگرو گرفته بودند و با یه شمشیر همدیگرو میزدند. دختره چه دل شیری داشت با این پسرا در افتاده بود. اولش یه پسره رو زد اما بعدش از این پسر بزرگه شکست خورد.
بعد رفتم فروشگاه. دیدم که کلی لوازم هالووین هست که هنوز فروش نرفته و کلی هم تخفیف زده بودند براشون. کدو تنبل به چه بزرگی شده بود 1 دلار. یواشکی یه بار دیگه از عطر تیلور خانم زدم به دستم و برگشتم خونه. آمدم خونه دیدم اون دختره که امشب دیدم شبیه یکی از عکس های تیلور خانم بوده.
امشب به مناسبت هالووین باز توی دانشگاه جشن بود. باز این دیسکو رو آورده بودند با آهنگ های سرسام آور. من خیلی دلم میخواست ببینم که چطور لباس هایی میپوشن. امشب به نسبت اون شبی که رقص ساکت بود خیلی خیلی خلوت بود. مشخص بود که خیلی ها ترجیح دادن که برنامه های بیرون از دانشگاه رو برن. با این حال بازم بد نبود.
میز ها رو خیلی قشنگ تزیین کرده بودند.
امروز از صبح یک عده ای با لباس ها عجیب و غریب آمده بودند توی دانشگاه. از بعضی هاشون نشد عکس بگیرم اما خب یه دو سه تایی گرفتم.
امروز هالووین بود و حال و هوای دانشگاه یه جورایی عوض شده بود. یه جلسه گذاشته بودند برای دانشجوهایی که جدید میان که در مورد هالووین براشون توضیح بدن.
جالب بود که میگفت که خیلی از امریکایی ها هم فلسفه اشو نمیدونن و همینطوری جشن شو میگیرن. من قبلا در مورد هالووین خونده بودم اما چیزای جدید هم توی جلسه بود. میگفت که موقع هالوین امریکایی ها یه کارهایی میکنن. خونه هاشونو تزیین میکنن, کدو تنبل میتراشن یا تزیین میکنن, به بچه ها هدیه میدن و لباس های عجیب و غریب میپوشن. بچه ها راه میفتن میرن دم خونه ها میگنTrick or treating. یعنی یا بهمون یه چیزی بده یا مثلا براتون trick اجرا میکنیم. مثلا سطل آب بندازن دم در که در رو باز کرد یکی بیفته روش. قدیما Trick زیاد بوده اما الان دیگه فقط treating هست و به بچه ها شیرینی میدن. برای بزرگتر ها مرسومه که برای UNICEF پول جمع میکنن. یه جاهایی اما هنوز trick وجود داره و این یکی دو روز مردم آزاری میکنن! یه جاهایی هم هست به اسم haunted houses که خونه های وحشتناک درست کردند. یه بار هم خودش رفته بود و از ترس نزدیک بوده که سکته کنه برای همین توصیه میکرد فقط اگر خیلی شجاع هستید برید. من یه سرچی کردم دیدم نزدیکای ما نیست و منم که ماشین ندارم. بدم نمیامد اگر میشد یکیشو برم.
بعد توی جلسه قرعه کشی کردن به بچه ها چیزای خنده دار دادن مثلا گوش پلاستیکی عجیب و غریب. میگفت که رسمه توی امریکا زن و شوهر ها لباس ها متشابه میپوشن. مثلا اگر یکی کابوی میشه اون یکی cowgirl میشه. معمولا هم خانما انتخاب میکنن که چی بپوشن! یه مادری هم با دخترش آمده بود بهش گفت که این تل پرنسس برای تو باشه. بعد به مامانش گفت اون امسال چه لباسی انتخاب کرده. مامانش هم گفت لباس جادوگری!!! اما وقتی میگفت یه کم خجالت هم توی صداش بود. برای من جالب بود که مامانش احساس راحتی نمیکرد که دختر کوچیکش لباس جادوگری رو به لباس پرنسسی ترجیح داده. اما جالب بود که اصلا این نبود که بچه رو مجبور کنن که لباسی رو که نمیخواد بپوشه.
آخر جلسه یه یک ربعی آهنگ از مایکل جکسون گذاشتند. میگفت که این یکی از معروفترین آهنگ های هالووین هست و کلش یک موزیک ویدئو هست و فیلم نیست. اسم آهنگش هم thriller بود. به نظر من که مایکل جکسون هم به درد همین دیوانه بازی ها میخورد.
----
اشتباه تایپی treating رفع شد.
این هفته رو کلا تعطیل بودیم. چون Thanks Giving بود. این هفته خیلی زود گذشت. من کلی پروژه داشتم که انجام بدم. چون آخر ترم هست دیگه وقت زیادی ندارم که پروژه ها رو تموم کنم. متاسفانه خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم دارن طول میکشن. میخواستم این چند روز داستان رو برسونم اما دیدم از درس ها عقبم.
این هفته خبر خیلی خوب این بود که داداشم برای یک بورس توی دانشگاهشون که فقط به هفت نفر میدادن اول شده بود و حالا یک هفته ای میبرنشون چین. خیلی خوشحالم که عمرشو تلف فوق لیسانس خوندن توی ایران نکرد و الان توی ایتالیا یه دانشجوی خیلی موفق شده. هم بورس تحصیلیشو براش کامل کردن و هم اینکه الان ارتباط خیلی بهتری با دنیای امروز رشته اش داره.
امروز صبح برای اولین بار بعد از نماز یه کم مدیتیشن کردم. خیلی تجربه خوبی بود. آدم یه کم آرامش میگیره. این هفته هم یه سری رفتم باغ وحش و امشب هم خونه یکی از اساتید اینجا بودم که بعدا مینویسم. در کل روزا خیلی زود میگذره و امیدوارم که بتونم ترم رو درست تموم کنم. دیروز یکی از بچه ها وسوسه ام کرد که برای UCLA اپلای کنم. آخه یه استادی داره دنبال دانشجو میگرده که کارش هم به من میخوره. اما من اینجا رو خیلی دوست دارم چون فشار درسی زیاد نیست. باید ببینم چکار میخوام کنم. در کل اینجا زندگی خیلی آروم و خوب پیش میره. یه کم از نظر حرکت به سمت اهدافم دارم تنبلی میکنم که ایشالله کم کم درست بشه.