زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

24 دسامبر - کریسمس سفید 2012

دیشب کلی رعد و برق آمد و بارون آمد. من تا شش صبح نتونستم بخوابم. صبح ساعت نه و نیم بیدار شدم و دیدیم که برف آمده. منصور میگفت حالا هی بگید من غرب زده ام! ببین خدا چقدر اینا رو دوست داشته همین روز کریسمس براشون برف فرستاده! منم گفتم میدونید که به این میگن White Christmas و امریکایی ها خیلی دوست دارن که White کریسمس باشه.



بعد راه افتادیم دوباره بریم ببینیم خونه ها توی محله ها چطوری شدن. میخواستیم بریم چند تا جای دیدنی اما همه جا تعطیل بودند. توی راه باز آهنگ های کریسمس بود و منصور هم داشت از مزایایی امریکا سخنرانی میکرد. هوا بسیار بسیار سرد بود ولی برف خیلی قشنگی همه جا رو گرفته بود و همینطوری هم میامد.












توی ماشین یه کم به تیلور خانم هم فکر میکردم که white Christmas خیلی دوست داشت ولی خب فعلا باهاش قهرم چون دختر بدی شده. By the way...

23 دسامبر - یک روز مانده به کریسمس - سینما

توی راه برگشت من گفتم نزدیک یکی از دریاچه های اینجا هستیم بیایید توی مسیر برگشت بریم یه جایی. بچه ها هم قبول کردن. رفتیم یه mall دیگه که همون نزدیکامون بود. چون شب کریسمس بود زود تعطیل کرده بودند و رفته بودند. بعد دیدیم یه سینما همون نزدیکاست و رفتیم سینما.




سینماش خیلی باکلاس و خوشکل بود. طراحی ساختمون و محوطه اش واقعا قشنگ بود.




من گفتم بریم یه فیلم سه بعدی. رفتیم یه فیلمی که سیرکی بود. چند دقیقه اولش که گذشت دیدیم که واقعا فیلمه غیر قابل تحمله. آخه موزیکال بود. اصلا حرف هم توش نمیزدن حداقل زبان یاد بگیریم. بعدشم سه بعدیش اصلا مثل ترکیه نبود. اونجا ما رفته بودیم یه فیلم IMAX و کیفیت صدا که فوق العاده بود و عینک هم میزدی فیلم عینا جلوی چشمت بود اما این سه بعدی Real3D خیلی یخ بود. نیما گفت میشه رفت یه فیلم دیگه. رفتیم بیرون و بلیتامونو عوض کردیم و رفتیم فیلم لینکون.





فیلمش دیگه همش حرف بود. اولاش خیلی خسته کننده بود اما از وسطاش کم کم بهتر شد. خیلی دیالوگ های سختی داشت و نصف لغت های GRE برام مرور شد!!! فکر کنم برای کسی که میخواد GRE بده فیلم خوبی باشه.




منصور و نیما توی سالن شروع کردن به صحبت. با خودم فکر کردم که ای بابا باز ایرانی بازیشون شروع شد. چند دقیقه بعد نیما زد بیرون. سالن سینما خیلی قشنگ بود و صندلی ها هم خیلی خیلی راحت بودند. چون سه تا جا کنار هم نبودند من روی یه صندلی دیگه با یه کم فاصله نشستم. همه سالن کلا امریکایی بودند و فکر کنم اینترنشنال هایی که توی کل سینما بودند فقط ما 3 نفر بودیم! وسط فیلم ها غذا میاوردن و صندلی ها هم اونقدر تجهیزات داشت که راحت بشه روش شام هم خورد. کنارش هم سس و دستمال و ... هم گذاشته بودند و خلاصه لوازم پذیرایی اش آماده بود. نشستیم و فیلم رو تا آخر نگاه کردیم. آخرش فهمیدم که کارگردانش هم اسپیلبرگ بوده.



آمدیم بیرون نیما پیتزا گرفته بود. دیدم پیتزاش گوشت داره و گفتم من که نمیتونم بخورم. بعد منصور گفت نیما تو چرا زدی بیرون از حرف این سیاهه ناراحت شدی؟ نیما هم گفت نه. اما معلوم بود که ناراحت شده بود. ظاهرا بغل دستی اشون بهشون تذکر داده بود که حرف نزنن!



بعد رفتم برای خودم پیتزای پنیر سفارش بدم. یه پیتزای Magaretti سفارش دادم که تا حالا نخورده باشم. توی صف یه دختره خیلی خیلی خوشکل بود و من همینطوری داشتم نگاهش میکردم. از این بهونه گیرای نق نقو هم بود. بعد همونطوری که نق نق میزد میگفت این پسره داشت به من میخندید. منم همینطوری نمیتونستم از نحوه حرف زدن دختره جلوی لبخندم رو بگیرم. ولی خدا نصیب گرگ بیابون نکنه همچین بچه نق نقویی رو.



خلاصه پیتزای ما هم آمد و خیلی خوشمزه هم بود. طرف رفته بود توی سالن و پیدا نکرده بود و برگشته بود. در همین حین منصور و نیما گفتن ما بریم اون یکی فیلم رو ببینیم و تو هم بعدا بیا. توی دلم گفتم ای بابا باز ایرانی بازی اینا شروع شد. حالا برن وسط فیلم یکی بفهمه که بلیت نخریدن و ... پیتزا رو که خوردم ده دقیقه نشد و برگشتن و گفتن فکر کردیم که خیلی ضایعه اگر بلیت بفروشن به یه نفر و ما روی شماره صندلیش نشسته باشیم, خلاصه اینطوری شد که راه خونه رو پیش گرفتیم. اولش هم میخواستیم بریم یه دریاچه ای که اون نزدیکی ها بود. اما بعدا دیدیم که دیروقته و ما هم نمیدونیم مسیر این دریاچه کجاست و شب تاریکه. هوا بینهایت سرد شده بود. نیما گفت که احتمالا فردا برف بیاد!

23 دسامبر - یک روز مانده به کریسمس - در آرلینگتون

توی راه داشتم فکر میکردم که ای وای چقدر سخته. من اگر بودم هیچوقت نمیفهمیدم که این ماشین تصادف داشته. حتی از 6 کیلومتری ذهنم هم خطور نمیکرد که اینا بخوان فیلم بازی کنن و مشتری بیارن سر ماشین. بعد راه افتادیم بریم سمت آرلینگتون که ماشین دومی رو ببینیم. منصور هم میگفت این چینی ها خیلی عوضی هستن. یه کم حواست نباشه سرت کلاه رو گذاشتن. فضای آرلینگتون مثل شهرستان ها بود. منصور میگفت بچه ها میگفتن آرلینگتون مثل دهات هست من نمیفهمید. بعد نیما ناراحت شده بود میگفت که اینجا که خیلی قشنگه. منم که کالج استیشن درس میخونم مثل اینجاست تازه اینجا بهتر هم هست! به نظرم منم بیشتر مثل شهرستان ها بود تا شهر. باز سمت ما شهری تره. سمت ادیسون هم دیروز رفته بودیم و مرکز شهر دالاس دقیق شهری بود.









شهر بازی آرلینگتون رو هم توی راه دیدیم. اما عکسش خیلی بهتر از خودش بود. اینجا هم شاید یه روز بیام. اما دوره و بدون ماشین نمیشه.




ماشین دومی مال یه دانشجوی دکترای دانشگاه آرلینگتون بود. طرف آخرای درس اش بود و میخواست برگرده کشورش. گفت من بورس از کشورم داشتم. با زنش داشت اونجا زندگی میکرد. خانمش یه زن مهربونی بود. با وجود اینکه قیافه اشون تایوانی بود اما باز میشد تشخیص داد که آدم مهربونیه. این ماشین هم از پشت تصادف داشت اما اصلا معلوم نبود. یه چیزی هست به اسم CarFax که اونو از اینترنت چک کرده بودیم و توش زده که تصادف داشته اما کسی که به اینا فروخته بوده Carfax کاملشو بهشون نداده بوده و اونا هم نمیدونستن ماشین تصادفی بوده. یه جورایی سرشون رو کلاه گذاشته بوده.



بعد خودشم آمد و توی ماشین نشست و با هم رفتیم دور بزنیم. ماشینه یه صدای خاصی میداد. با این حال طرف حاضر نشد که زیر 7500 بده. منصور هم میگفت باید به مکانیک نشون بدیم و اگر گفت مشکلی نداره ما میخریم اما این صدایی که میده اگر مشکل خاصی داشت شما پولش رو میدی؟ اونم گفت که من وقت این کارا رو ندارم و فعلا هم نمیخوام خرج بیشتری کنم. حالا اگر مشتری دیگه ای پیدا نشد ممکنه قیمتشو بیارم پایینتر. اما خانمش که ایستاده بود نظرش مثبت بود که ماشین رو بفروشن بره. با این حال به نظر منصور طرف گذاشته بود که بفروشه و عجله ای هم نداشته. شایدم میخواست به کسی بده که نفهمه ماشین تصادف داره.

بعد رفتیم یه جایی که صاحب یه سودانی بود. اون سودانیه میگفت که من خیلی وقته اینجام و عربی حرف میزد. کلا آدم باحالی بود. میگفت که ما ماشین از Auction (حراجی) میخریم و تمیز میکنیم و میفروشیم. مثلا ممکنه یه تویوتا کمری 2010 رو با قیمت 3000 تا بخریم که فقط یه تصادف کوچیک از پشت سر داشته. حتی بعضی وقتا سازمانا ماشین میفروشن که نگاه میکنی ماشین خیلی هم تمیز هست و تصادف هم نداشته. مثلا این ماشینو توی حراجی Bank of america خریدیم. فقط مرتبش میکنیم و میفروشیم. اینطوریه که سود میکنیم. بعد آدرس یه مکانیک رو هم بهمون داد که گفت هر ماشینی میخواهید بخرید بدید اون چک کنه. خیلی کارش درسته و منم میخرم میبرم پیش اون. خلاصه کلی روشنمون کرد که این ماشینی که این چینیه میخواسته بهمون بفروشه 8900 شاید بیشتر از 4000 تا هم براش نداده باشه چون اونم از حراجی خریده بود.



بعد از اونجارفتیم یه ماشین دیگه هم دیدیم. اونم مثل همینا بود و دنده ای بود. فروشنده اونم راضی نشد که کمتر از 7800 بده و خلاصه برگشتیم.



23 دسامبر - یک روز مانده به کریسمس - دیدن ماشین

امروز از صبح راه افتادیم تا بریم برای منصور ماشین ببینیم. گیر داده که من هوندا سیویک میخوام. هوندا ماشین خوبه دانشجوییه که کم خرجه و حالا حالا ها کار میکنه. دو سه تایی توی اینترنت پیدا کرده بود و راه افتادیم تا بریم ببینیم. اولش نمیخواستم باهاشون برم تا پروژه رو انجام بدم. بعد فکر کردم که منم بالاخره میخوام ماشین بخرم برم یه چیزی یاد بگیرم.




همینطوری به سمت غرب رفتیم و کم کم از شهر خارج شدیم. یه جاهایی رسیدیم که شبیه میدون راه آهن تهران بود. اولین جایی که رسیدیم مسئول یه چینی بود. ماشین رو دیدیم. منصور نگاه کرد و گفت تصادفیه. از روی جای چکش های توی صندوق فهمیده بود. از عقب تصادف کرده بود. بعد خط های در ها رو چک کرد و فقط خط های صندوق عقب بودند که تنظیم نبودند و میگفت اگر از بغل تصادف کرده باشه این خط هایی که کنار در موازی هستند دیگه نمیتونن دقیق مثل کارخونه موازی در بیارن. نیما هم Gage مربوط به روغن ترزمیشن ماشین رو در آورد و نگاه کرد و گفت رنگش باید قرمز باشه اما نسبتا قهوه ایه. با این حال بوی سوختگی نمیده.




بعد رفتیم توی اتاقی که اونجا بود. مسئولش گفت که آره اینجا من ماشین میگیرم و بعد میارم میفروشم اما همشون قابل فروش نیستن. یه سری ها موتورشون درست کار نمیکنه. اونا رو میندازم اون محوطه پشتی به عنوان قطعه برای ماشین های دیگه استفاده میکنم. اما این یکی خیلی خوبه. حالا برو. یه برگه هم از AutoCheck نشون داد که یعنی ماشین سالم بوده و تصادف نداشته. منصور هم گفت ماشین از پشت سر تصادف داشته. این برگه هم به درد ما نمیخوره.




بعد سوییچ ماشین رو گرفتیم و رفتیم یه دوری باهاش زدیم. خیلی موتور سالم و خوبی داشت. یه دوری باهاش زدیم. منصور خیلی با ماشینه حال کرده بود. برگشتیم با یارو چونه بزنیم.




قیمتی که گذاشته بود 8900 دلار بود برای مدل 2006 که تقریبا 90 هزار تا کار کرده بود. منصور گفت که اگر ماشینت تصادف نداشت شاید 8200 راه داشت اما حالا که تصادف داره من نمیتونم با این قیمت بخرم. یارو هم گفت من راضیت میکنم. اگر میخوای برو به مکانیک نشون بده و اگر گفت مشکلی نداره بیا با هم چونه بزنیم که ببینیم چه قیمتی میخوای. من خیلی آدم صادقی هستم و بهت میگم این ماشین مشکلی نداره. منصور اما شک داشت که با این قیمت بهش بده. گفت اگر میخوای بین 7000 تا 7500 بدی من ببرم مکانیک. همینطوری که داشت میگفت یه چند نفر دیگه آمدند که ماشین رو ببینن. منصور فارسی به نیما گفته بی شرف فیلمشونه. آره همین تا ما آمدیم مشتری هم آمد سر ماشین! بعد نیما به یارو گفت we call these games!!! یعنی فهمیدیم که فیلم میخوای برامون بازی کنی. یارو هم زد زیر خنده. بعد اونا ماشین رو بردن که تست کنن. جالب بود کسی هم که آمده بود ایرانی بود. یارو هم گفت فکر میکنید من یه ایرانی از توی جیبم دارم که تا شما آمدید بگم بیان؟! خلاصه راضی نشد که با اون قیمت به ما بده و ما رفتیم سر ماشین بعدی.

23 دسامبر - دو روز مانده به کریسمس

شب که نیما آمد گفت بریم بیرون بگردیم. از اینترنت یه mall پیدا کردیم و راه افتادیم. توی راه رفتیم محله ها که چراغونی خونه ها رو ببینیم. بعضی جاها رو خیلی خوب چراغونی کرده بودند. توی ماشین هم رادیو رو روشن کرده بود باز مثل GTA آهنگ میذاشت و امشب همه آهنگ ها مربوط به کریمس بودند و چندتاشونم که تیلور خانم خونده بود رو مثل Silent Night و White Christmas بلد بودم. 




بعد رسیدیم به اون فروشگاهه. اسمش Collin Greek بود. به نسبت هم بزرگ بود.





امشب خیلی شلوغ نبود. یه گشتی توی فروشگاه زدیم و شام رو همونجا خوردیم. منصور میگفت با تو جایی رفتن جیگر خونیه, همش میخوای غذایی حلال پیدا کنی و نمیشه. بیشتر غذاها هم که با گوشت درست میشن. فکر کردم دیدم پر بیراه نمیگه با اینحال دیگه من اینطوریم. فروشگاه ها هم اکثرا تزیین شده بودند و یه چیزی از کریمس توشون بود.



توی فروشگاه یه جایی دستگاه وزن مجانی گذاشتن. خودمونو هم وزن کردیم. توی پرینتش هم یه کارت تخفیف 10% برای محصولات یه شرکت لوازم ورزشی گذاشته بود. خیلی برام جالب بود که به همه چیز مارکتینگ فکر میکنن. حتی یه دستگاه وزن حرفه ای با اندازه گیری چربی گذاشته و باهاش تبلیغ کار خودشو میکنه. نه من و نه منصور وزنمون نسبت به ایران فرقی نکرده بود.




یه جاهایی که مردم نشسته بودند داشتن سفید کردن دندونا رو تست میکردن! 




بعد آمدیم بیرون رو رفتیم توی محله ها تا چراغونی ها رو ببینیم. بیشتر سمت پلینو بودیم.






بعد رفتیم سمت پرستون. خونه های پرستون واقعا فوق العاده بودند. رفتیم و رسیدیم نزدیک یک خونه ای که بغلش یه دریاچه درست کرده بودند. توی مجتمع هم اونجا یه جایی بود که رودخونه رد میشد و کلا فضا فوق العاده بود. نیما میگفت فکر نمیکنم هیچ جای امریکا به قشنگی اینجا باشه.







توی راه خونه از یه جاهایی رد شدیم که داشتم فکر میکردم خیلی شبیه تهران هستن. یه دفعه نیما گفت بچه ها اینجا به نظرتون شبیه تهران نیست! فهمیدم که اونا هم مثل من فکر میکنن. منطقه های نزدیک پرستون و ادیسون خیلی شبیه خیابون های تهران بودند. البته چون GPS باهام نبود متوجه نشدم که دقیقا کجا هستن اما جالب بود.