میخواستم برای دختر امریکاییم نامه بفرستم, توی سالن میریام با یه پسر خیلی خوش تیپ و قد بلند نشسته بود و داشت حرف میزد. یه لباس سفید پوشیده بود و موهاشو هم باز کرده بود قیافه اش نسبت به اون شب خیلی امریکایی تر شده بود! منم از دور یه نگاهی کردم یه لبخندی بهش زدم و نمیدونم فهمید یا نه. دیگه نامه امو نوشتم و سرمو برگردوندم دیدم نیستش. از حامد پرسیده بودم گفت دیگه بعد از اون شب دیگه تانگو هم نیامده. توی دلم داشتم فکر میکردم شاید من بدونم چرا دیگه نیامد. شاید زیادی باهاش حرف زدم و ازش تعریف کردم! فکر کنم دیگه میریام رو نبینم. با این حال عکسی رو که اون شب دسته جمعی گرفته بودیم حامد برام فرستاد و منم نگهش داشتم.
در مورد آمیندا
روز اول که آمیندا آمد اینبار سر جای اولش نشسته بود و منم سر جای همیشگیم نشستم اما کلاس دومی رفتم اونطرف کلاس نشستم که اصلا هیچ دیدی هم نباشه. شب قبلش هم نخوابیده بودم چون تمرین داشتم. روز دوم کلاسا هم اصلا نیامد. اینطوری فکر کنم آمیندا هم برای ما دوست بشو نیست. الان یک ماه از ترم گذشته اینطوری. بعدشم که تابستونه و نیست و بعدشم که تزم دیگه با من کلاس نداره و منم کم کم میرم توی ریسرچ و دیگه فرصتی نیست با هم باشیم. اینطوری فکر کنم آمیندا رو هم از دست دادم.