پریروزا هم با حامد (یکی از بچه های ایرانی که با هم آشنا شده بودیم) صحبت میکردم. به حامد گفتم من دو تا مشکل اساسی دارم یکی اینه که 30 سالم شد و هنوز ازدواج نکردم و دوم میخوام شرکت بزنم و برای خودم کار کنم که فکر میکنم اینجا توی دانشگاه نمیشه.
صحبت در مورد مشکلات
حامد هم گفت: میتونی ویزاتو عوض کنی اما به نظرم خارج از دانشگاه ممکنه باز نتونی ازدواج کنی. شاید توی شرکتی که میری هیچ کسی پیدا نشه, بعد هم بیرون از محیط کار مثل الانه. فقط بحث مالی ات حل میشه که قبول دارم. برای شرکت زدن هم اکثر اونایی که میرن برای کار خارج از دانشگاه دیگه دنبال شرکت زدن نیستن. اکثرا همون حقوق شرکتا براشون کافیه و درگیر زندگی میشن و حوصله ریسک رو ندارن.
بعد من فهمیدم که حامد اصلا یه زندگی دیگه ای تجربه کرده از وقتی آمده اینجا. چون حامد RA گرفته بود و استادش هم گفته بود فعلا نمیخواد هیچ کاری کنی برو امتحان جامعتو بخون بعد بیا ببینیم چی میشه. وقتش دیگه خیلی آزاد بوده که با دیگران در تعامل باشه. به حامد گفتم بابا سر کلاسای ما همه هندی و چینی هستن. گفت خب سر کلاسای منم همین بودن اما من الان میرم سر کلاس های لیسانس های رشته Art & technology میشینم و همه امریکایی هستن. بعد توی این جلسات شرکت میکنم که امریکایی هم زیاد داره.
جلسات انجیل خوانی و ازدواج
بعد هم یه چیزایی بهم گفت که اصلا نمیدونستم. گفت که اینجا تقریبا هر روز جلسه انجیل خوانی هست. اکثر دخترایی هم که میان آدمای خیلی معتقد و خوبی هستن. اگر بخوای اینجا ازدواج کنی راهش اینه که بری توی این جلسات و اونا هم بدشون نمیاد که با یه آدم همفکر خودشون ازدواج کنن! فقط دخترای اینجا خیلی خیلی شاد و سرزنده هستن, ما اصلا نمیتونیم به اندازه اونا شاد باشیم. (توی دلم گفتم خودم میدونم یکیشونم خوب میشناسم و اصلا برای همین از ازدواج توی ایران فراری بودم) بعد ادامه داد فقط ممکنه مجبور بشی قبلش یه ذره آب بهت بپاشن و اینا, مشکلی که نداری؟ منم گفتم نه بابا برای چی مشکل داشته باشم. گفت ممکنه مجبور بشی توی کلیسا هم ازدواج کنی, اونو چی؟ منم گفتم اونو که دیگه از خدامه! دیگه حامد زد زیر خنده. گفت خب خیلی ها مشکل دارن.
آمدن نولا توی اتاق
همینطوری که حرف میزدیم نولا آمد توی اتاق و دید من توی اتاقم گفت اووو سال نو تون مبارک چه خبرا؟ تعطیلات کجا رفتید؟
حامد هم گفت من رفتم واشنگتن پیش برادرم و عموم.
منم گفتم من هیچ جا نرفتم, فقط یک روز رفتم آستین و برگشتم.
بعد قیافه اشو توی هم کرد و گفت باید خب میرفتی. بعد پرسید دختر اینا چی؟ کسی با خودتون نبردید؟
منم گفتم نه من که نمیشناسم. مگه تو بخوای برام پیدا کنی!
یه کم سورپرایز شد و گفت من بخوام پیدا کنم دیگه درساتو به جای A کم کم B میگیریا!
منم گفتم باشه C هم بگیرم اوکیه!
اونم با خنده گفت حالا در موردش فکر میکنم. و خداحافظی کرد و رفت.
قدم زدن عصر توی دانشگاه
بعد از ظهر بود با حامد رفتیم توی دانشگاه قدم زدیم. من خیلی حالم بود. یعنی خیلی دپرس و افسرده بودم. به حامد هم گفتم که با وجود اینکه میدونم گناه کبیره است که آدم ناامید و افسرده باشه اما بازم دست خودم نیست. بعد حامد در مورد کتابایی که خونده بود صحبت کرد. جالب بود که اونم کتاب های آقای حسن زاده رو خونده بود. الانم داشت فصوص ابن عربی رو میخوند. مثنوی رو هم قبلا خونده بود. یه سری کتابایی هم که من خونده بودم رو فقط یه مقداریش رو خونده بود. بعضی وقتا حس میکنم که این حس نزدیکی که به بعضی ها از روز اول پیدا میکنم الکی نیست و تا حالا صدها بار برام ثابت شده که بالاخره یه چیزی توی اون آدم بوده که با من مشترک بوده.