اینجا سیزده بدر دو روز زودتر شروع شد چونکه دیگه تعطیلی نبود و همه میخواستن روز تعطیل برن سیزده. ما هم با بچه ها قرار گذاشتیم و شب رضا رفته بود خونه حامد اینا و عدس پلو درست کرده بودند. خرید هم به اندازه کافی کرده بودیم. صبح با رضا و حامد راه افتادیم و اول رفتیم سمت پلینو که دو تا از دخترهای ایرانی رو برداریم که همراهمون بیان. حامد یه کم شوخی بازی درآورد که من میخوام عقب بشینم که دخترا کنار دست من بشینن.
توی راه یک مزرعه هم دیدیم که توش گاو و گوسفند ها داشتند میچریدند.
برای اولین بار هم اسکلت های چوبی خونه های اینجا رو دیدم.
توی راه توی ماشین بچه ها شعر میخوندند و دست میزدند. جالب اینکه هیچ کدوم هم هیچ شعری رو درست بلد نبودند. منم که بلد بودم روم نشد براشون بخونم. کلا همینطوری همشون تعریف میکردند و میخندیدند ولی من خیلی ساکت بودند. یک کم البته دلم گرفته بود اما نه اونقدری که نتونم باهاشون حرف بزنم. توی ماشین حس کردم که بر خلاف اونا برای من خیلی سخته که بتونم راحت با اینا ارتباط برقرار کنم.
کم کم رسیدیم به در پارکی که قرار بود همه اونجا باشن. پارک کنار یه دریاچه قشنگ دیگه بود که تا حالا نرفته بودیم. ماشین ها همینطوری قطار ایستاده بودند که ورودیه 5 دلاری رو بدن و وارد بشن.
احساس میکنم بعضی از پست هاتو خودم نوشتم.خیلی شبیه منه