زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

هر کاری میخوای کنی برو کلیسا

امروز حامد باز آمد توی اتاقم و در مورد عموش (داییش؟) گفت که با هم حرف میزدن. حرفایی که من از تعجب شاخ درآوردم.


میگفت که عموم گفته هر کاری میخوای کنی برو کلیسا. بهترین آدمای امریکا توی کلیساها هستن. میخوای ماشین بخری. میخوای کار پیدا کنی. میخوای ازدواج کنی. هر کاری. برو اونجا. آدمایی هستن که واقعا کمک میکنن و ازت هیچ انتظاری ندارن و میگن فقط ما به خاطر رضای خدا این کارو میکنیم. هر کسی باشه که واقعا مشکل داشته باشه هم کمک میکنن. در واقع تنها جایی که در ازای کمک هیچ انتظاری هم ازت ندارن. بهش گفتم یه زمانی شاید مساجد ایران همینطوری بوده اما الان؟ اگر الانم اسلام درست توی ایران بود مساجد ایران صد برابر بهتر از این چیزی که اینا میگن توی کلیسا دارن بود. حامد هم گفت منم قبول دارم.


بعد گفت که آره این کلیساها اینقدر اینجا درآمد دارن که نگو. همه اونایی که میان یک دهم درآمدشونو بی کم و کاست میدن. بعضی ها هم پولدار میشن دیگه براشون مهم نیست 50% درآمدشون یا حتی کل درآمدشونو میدن کلیسا. یه سری کشیش ها هم پروازی هستن یعنی با هواپیمای شخصی میارنشون توی یه کلیسا سخنرانی کنن و بعد برشون میگردونن! 


میگفت یه سری کلیساها هستن که میگن حتی شراب و گوشت خوک و ... هم حرامه. میگن حالا که توی ادیان دیگه حرام شده ما چرا بخواهیم ریسک کنیم و بخوریم. نمیخوریم! گفتم من الکل رو شنیده بودم که بعضی هاشون نمیخورن اما دیگه گوشت خوک رو جدید دارم میشنوم.


بعد گفت عموم اینجا ازدواج کرده و الان دیگه 70 سالشه. زنش هم امریکایی بوده. میگفت 40 ساله اینجاست الان یه کلمه فارسی دیگه بلد نیست. فقط با مامانبزرگم میتونه چند کلمه فارسی حرف بزنه که سلام شما خوبی  و... بعد حامد گفت باورت میشه ما که فارسی حرف میزدیم نمیفهید که چی میگیم. باید باهاش انگلیسی حرف میزدیم. بعد در مورد حافظ حرف زدیم میگفت آهان حافظیه. بعد حرف سعدی شد, گفت سعدی؟؟؟ سعدی کی بود؟؟؟ فکر کن بچه شیراز سعدی یادش رفته باشه. من که اصلا باورم نشد. یعنی میشه یکی سعدی یادش بره؟


بعد حامد گفت که من کلاس های ورزشی اینجا ثبت نام کردم اگر دوست داری تو هم بیا. منم گفتم خب بگو دیگه. من که تنهایی نمیتونم برم. 

گروه های کلاسی - آشنایی با آمیندا

روز اول کلاسا یه اتفاق خنده دار افتاد. من آمدم سرکلاس دیدم یه استاد چاقی سر کلاس هست. هر چی فکر کردم دیدم به قیافه اش نمیخوره استاد ما باشه. سر کلاس یه دختر خیلی خوشکل امریکایی هم نشسته بود. گفتم خوبه حداقل این ترم یه امریکایی سر کلاسمون هست. بعد معلوم شد که اشتباهی دو تا کلاس مختلف رو توی یه اتاق گذاشتن. خلاصه تماس گرفتن آموزش و یه کلاس دیگه براشون مشخص کردن و اون استاده رفت پشت سرش هم اون دختره هم باهاش رفت!!! جالب بود که اینجا هم ازین اشتباها میشه. فکر میکردم این چیزا دیگه کامپیوتریه و امریکا نباید از این مشکلات باشه!


بعد اون دختره که رفت یه دختره دیگه پشت سرش نشسته بود که یه چهره خاصی داشت ولی قیافه اش به اسپانیایی ها میخورد که اسمشو میذارم آمیندا. (قیافه اش چون خیلی منحصر به فرده عکس شبیه شو نتونستم پیدا کنم. این عکسه 3 برابر با نمک بشه تقریبا شبیه میشه!) میدونستم که امریکایی هست یا نه. استاده گفت باید گروه های 8-10 نفره درست کنید تا روی پروژه درس که یه داکیومنت طولانی هست کار کنید. من دلم میخواست آمیندا بیاد توی گروه ما. بعد از کلاس یه هندیه از اونایی که ترم پیش من TA شون بودم آمد و گفت میایی توی گروه ما و منم گفتم باشه. 


کلاس دومی که رفتیم دیدم اونم توی کلاس بعدی هم هست. رفتم توی همون ردیفی که نشسته بود منم نشستم. بعد استاده گروه درست کرد و ما چون گروه نداشتیم یه دفعه همه اینایی که توی یه ردیف نشسته بودیم رفتیم توی یه گروه. اینطوری شد که آمیندا آمد توی گروه ما. آخر جلسه هم یه دختر امریکایی رو که اون جلوها نشسته بود گفت که بیان توی گروه ما.


اینطوری شد که من توی دو تا گروه عضو شدم. 


گروه اول که جلسه گذاشتیم برای پروژه همه هندی بودند و فقط یه پسر امریکایی نسبتا درشت هیکل هم با ما بود که تا آخر جلسه حرف نزد. یه دختر هندیه هم بود به اسم شیرین که قیافه اش با ایرانی ها مو نمیزد. فکر کنم نسلشون ایرانی بوده! خلاصه توی این جلسه هندی ها همش هندی حرف میزدند و آخرشم قرار شد دوتاشون با هم دیگه قسمت اول پروژه رو انجام بدن. گفتن که منم تیم لیدر باشم اما من اصلا حوصله اشو نداشتم. جلسه خیلی خشک گذشت و به جز همینکه اینا گفتن ما کارو انجام میدیم هیچ توفیقی نداشتیم. من دلم میخواست همه با هم کار کنیم و گشتم توی اینترنت ببینم راهی هست که بشه همه با هم کار کنن یا نه. که دیگه جلسه تموم شد.


جلسه گروه دوم توی رستوران دانشگاه بود. یعنی آمیندا اونجا گذاشته بود. اونجا کلی چهره های جدید دیدم. یه چند تا میز اونطرف تر یه دختر خیلی قدبلند و با کمی آرایش آمد و سر میز با دوستاش نشست. ترم جدید شده یه ذره چهره دانشگاه عوض شده و آدمای جدید زیاد میبینم. جدید نه از نظر آشنایی میگم که از نظر تیپ و طرز لباس پوشیدن میگم. آمیندا شروع کرد به صحبت کردن. دیدم لهجه هندی یا جای خاصی دیگه رو نداره. خیلی هم با دختر امریکاییه اخت شده بود و راحت با هم حرف میزدند. آمیندا خیلی خیلی بانمک حرف میزد. بعد گفت خب با چی درست کنیم. یکی یکی پرسید و قرار شد از Google Docs استفاده کنیم. توی جلسه قبلی منم سرچ کرده بودم به همین رسیده بودم اما تا حالا امتحان نکرده بودم ببینم میشه باهاش همزمان هم کار کرد. بعد رفتیم توی سایت. توی سایت آمیندا خیلی سریع فایل ها رو درست کرد و من دیدم چقدر توی کامپیوتر وارد هست. خلاصه دو سه ساعتی همه با هم نشستیم و درست کردم. داشتم فکر میکردم چقدر فرق میکرد بین این دو گروه که چطوری اینجا همه با هم روی یه فایل کار کردیم و اونجا قرار شد دو نفر بشینن برای همه بنویسن. بعد هم آمیندا به اونایی که نیامده بودند هم ایمیل زد و داکیومنت رو پرینت کرد و رفتیم.


امروز ظهر سر کلاس دومی من زود رفتم و تقریبا کلاس خالی بود. یه دختر هندی توی تیممون آمد کنار من نشست و چند دقیقه بعد آمیندا هم آمد کنار من نشست. بعد به من گفت که تو دانشجوی graduate هستی؟ گفتم آره. دارم دکترا میخونم. یه سئوالی پرسید نفهمیدم چی گفت و فکر کرد میخوام بپیچونمش که درست بهش جواب نمیدم و با همون لحن حرف زدن بانمکش یه ذره غر غر هم کرد که چرا نمیخوای بگی. بعد گفت این درسا رو بلدی, آخه میبینم که خیلی وارد هستی؟! گفتم راستش من چند سال کار کردم و این درسا کمتر چیزی برام داره و تقریبا سر کار همه رو یاد گرفتم ولی نه که همه چیزو بلد باشم. آخر کلاس هم باهاش خداحافظی کردم و کلی خوشحال شد!

این مدتی که گذشت

این مدتی که گذشت خیلی بهم سخت گذشت. کلی افسردگی گرفته بودم و شدیدا حس میکردم حالم بده. هر کاری هم میکردم خوب نمیشدم. کلا از اولای سال 2013 حالم خوب نبود. نمیدونم چرا, شاید چون یه دفعه منصور رفت و تنها شدم و شایدم چون نگران نمره امتحانم بودم یا به سرم زده بود درس رو ول کنم و برم سر کار.


چند روز پیش با یکی از بچه های ایران فارغ التحصیل اینجا مشورت کردم گفت درس رو ول نکنی بهتره. البته دلایلش برام خیلی بی معنی بودند. مثلا میگفت اعتماد به نفست میره بالا, یا الان باید از Entry level کار پیدا کنی. یا توی دانشگاه بهت یاد میدن چطوری خلاق باشی و مسائل رو چطوری حل کنی یا چطوری فکر کنی. یا حقوقت خیلی بیشتر میشه اگر دکترا باشه. من که اصلا درک نکردم چی میگه چون فکر میکنم به اندازه کافی اعتماد به نفس دارم و هر چیزی رو هم که دانشگاه میخواست یاد بده بلدم. بعد گفت که دو نفر از ایرانی ها رو هم میشناسه که ویزاشونو تبدیل کردن به ویزای کار و بعد از کار بیکار شدن و دوباره مجبور شدن برگردن ویزای F-1 و یکیشونم مجبور شده امریکا رو ترک کنه چون کار دیگه ای پیدا نکرده.


بعد با یکی از دوستای ایرانم صحبت کردم اون گفت که بابا درس رو میخوای چکار. کچل شدی برو سر کار پول داشته باشی بتونی ازدواج کنی. تازه اونجا سر کار راحتتر میتونی با دیگران در تعامل باشی. البته اینا رو خودم بهش گفتم و اونم بیشتر تایید کرد. 


بعد فکر کردم که درس رو ول کنم برم لس آنجلس خواننده بشم. بعد از مدت ها صدای خودمو ضبط کردم دیدم وای چقدر صدام خراب شده. افسردگی داشتم بدتر هم شد. همش فکر میکردم آخرش اینه که میرم خواننده میشم! ولی فکر نکنم با این صدا اصلا دیگه بتونم بخونم. این همه من از صدای خودم خوشم میامد, آخرشم اینطوری شد. بعد یه کم سرچ کردم ببینم برم استدیویی جایی شاید صدام بهتر باشه ولی توی دالاس که چیزی پیدا نکردم. هر چی هم فکر کردم دیدم استدیو هم که دیگه معجزه نمیکنه بهتره مردمو با این صدا فراری ندم! حداقل یه ترانه سرایی چیزی بشم که بهتره. هر چی هم گشتم نفهمیدم حالا اگر ترانه بگم چطوری بگم که کی بره بخونه.


اون روزم که کلی با حامد صحبت کردم. خلاصه به این نتیجه رسیدم که اگر استاد خوب پیدا کردم بمونم و دکترامو بخونم. هم اینکه این همه زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم و حیفه بخوام ولش کنم. هم از اون مهمتر بتونم کارهای شرکتم رو انجام بدم. شاید یه نفر پیدا شد co-founder بشه. هم اینکه بعد از امتحان جامع دیگه استرس خاصی نمیمونه که اونم امسال تموم میشه و وقتم آزادتر میشه که به کارای خودم برسم. هم اینکه این جلسات انجیل خوانی رو بریم ببینم چطور میشه.


پریروز بود که دوباره با تیلور خانم آشتی کردم. گفتم ای بابا من که توی این کشور غریب هیچ کسی رو که نمیشناختم, همینی هم که میشناختم باهاش قهر کردم. خب معلومه آدم تنها میشه افسردگی میگیره. کلی هم نشستم از فیلمای یوتیوبش نگاه کردم. فکر کنم به اندازه همه عمرم خندیدم. همسایه ها هم با خودشون حتما فکر میکنن این پسره دیوانه شده این همه میخنده. اینطوری شد که کم کم تنهایی و افسردگی رو هم فراموش کردم.


پریروزا کلاسا شروع شد. یکی از استادای این ترمم خیلی خوب به نظرم آمد. گفتم که خودشه برم با همین استاده کار کنم. بعد باهاش قرار گذاشتم و چهار ساعت باهاش حرف زدم و آخرشم هیچی. خیلی خیلی خیلی توی تئوریات بود. بعد آخرشم به من گفت تو خیلی عملی فکر میکنی. من خیلی Abstract فکر میکنم. بعد هم حرف راجع به استادای دیگه شد که من گفتم استاد زیادی نمونده توی دانشگاه و وسط حرف من یه دفعه گفت باشه ولی من خیلی خسته ام میخوام برم یه چیزی بخورم. منم تشکر کردم و خداحافظی کردم اما وقتی آمدم بیرون خیلی ناراحت شدم. حس کردم که ناراحت شده که حرف استادای دیگه شده  و خیلی دلش میخواست که من باهاش کار کنم. نمیدونم شاید اگر استاد دیگه ای پیدا نکردم با همین کار کنم اما فعلا زوده تصمیم بگیرم.


یکی دیگه از استادا هست که اونم پریروزا دیدم و از قیافه اش خوشم آمد. قبلا هم از یکی از ایرانی ها توی جشن thanksgiving شنیده بودم که استاد خوبیه. این مدت باید با اونم صحبت کنم. امروز هم یک ساعت و نیم توی صف بودم که رزومه امو بدم برای اینترنشیپ به یه شرکتی که آمده بود اینجا. سه روز دیگه هم باز یه سری شرکت دیگه میان دانشگاه. امروز در واقع رسما اولین جایی بود که برای اینترنشیپ اپلای کردم. داره کم کم خیلی دیر میشه خیلی جاها از آخر ژانویه دیگه نمیگیرن و خیلی ها هم تا حالا دیگه اینترنشیپ ها رو دادن رفته.

جلسه بی خدا ها

بعد از اونجا حامد گفت یه جلسه ای هست که من دوست دارم بریم مربوط به بیخداها و شکاک ها و ... هست. بیا با هم بریم. من اولش یه ذره بی میل بودم که بریم. گفتم توی این اوضاع افسردگی همینم کم مونده که برم با بیخدا هم سر یه جلسه بشینم. ولی بعدش دیدم بهتره تنها نباشم.


رفتیم سر جلسه و هنوز خیلی ها نیامده بودند. بعد کم کم آمدند و صندلی ها هم پر شد. مسئول جلسه یه دانشجوی کم سن تر از ما بود. شاید 24-25 ساله. بچه ها همه یکی یکی خودشونو معرفی کردند. همه هم البته همین سن ها بودند. کل صحبت های اون پسره فقط 10 دقیقه طول کشید و گفت که آره من میدونم که بیخداهایی بیشتری هستن توی دانشگاه ولی خب امروز نیامدند. بعد نکته ای که توی حرفاش برام خیلی خیلی جالب بود این بود که میگفت آره به ما میگن که شما اینجا امریکا چکار میکنید, اینجا همه مذهبی هستن و خدا پرست هستن. دوستای ما هم (اسم ایالتش رو نفهمیدم) هستن و اونا هم با همه مشکلات دارن میجنگن که همه رو آگاه کنن. همه باید بفهمن که این کشیش ها و ... ازشون سوء استفاده میکنن و یه عمره گولشون زدن. جالبیش اینجا بود که حتی اونم برای دعوت دیگران به عقیده خودش حرف حق میگفت. در واقع اونم داشت از مسیر دعوت به حق مردم رو به عقیده خودش فرا میخوند. یعنی این یه حرف حقه که مردم باید از زیر یوق کشیش ها و کسانی که از دین خدا سو استفاده میکنن در میان (هرچند که نتیجه اینکه مردم باید بیخدا بشن حرف حقی نیست!)


بعد که حرفاش تموم شد گفت خب کسی حرفی نظری چیزی نداره. یکی دو نفر یه چیزایی در مورد برنامه ها و .... پرسیدند. بعد حامد گفت من پیشنهاد میکنم که هر دفعه یه قسمت هایی رو از یه کتاب رو بخونیم و بیاییم بحث کنیم. حتی حامد کتاب هم پیشنهاد داد. اونم خیلی استقبال کرد و گفت آره مذهبی ها هم کتاب زیاد میخونن ما باید بتونیم باهاشون بحث کنیم. من خیلی متعجب شدم چون اگر من بودم هزار سال هم حرف نمیزدم اما حامد خیلی راحت بلند شد و با اینا ارتباط برقرار کرد و نظرشو گفت و ....



بعد همه بچه ها چند تا تیم شدند یه سری از این بازی های رو میزی آوردند که بازی کنیم. ما یه گروه 7 نفره بودیم. یه بازی بود که تا حالا ندیده بودیم هیچ کسی هم بلد نبود و گفتن طول میکشه یاد بگیریم و گذاشتن کنار. بعد بازی Monopoly رو گذاشتن. اولین چیزی که جالب بود این بود که همه چیش شرکت های امریکایی بودند. یکیش یاهو یکیش AT&T و... من قبلا یه بار با پسرخاله ام بازی کرده بودم و بلد بودم. یه کم بازی کردیم همه حوصله اشون سر رفت و رفتن یه بازی دیگه. این یکی بازی هم هیچ کسی بلد نبود ولی کلی کارت داشت که روش سئوال بود و باید میپرسیدند و جواب میدادند. بعد که از جلسه آمدیم بیرون حامد گفت قبلا با چند تا امریکایی همچین بازی ای کرده بوده و برای زبان خیلی بازی خوبی بوده.



ویرایش: عکس ها اضافه شدند.

یک روز با حامد توی دفترم

پریروزا هم با حامد (یکی از بچه های ایرانی که با هم آشنا شده بودیم) صحبت میکردم. به حامد گفتم من دو تا مشکل اساسی دارم یکی اینه که 30 سالم شد و هنوز ازدواج نکردم و دوم میخوام شرکت بزنم و برای خودم کار کنم که فکر میکنم اینجا توی دانشگاه نمیشه. 


صحبت در مورد مشکلات

حامد هم گفت: میتونی ویزاتو عوض کنی اما به نظرم خارج از دانشگاه ممکنه باز نتونی ازدواج کنی. شاید توی شرکتی که میری هیچ کسی پیدا نشه, بعد هم بیرون از محیط کار مثل الانه. فقط بحث مالی ات حل میشه که قبول دارم. برای شرکت زدن هم اکثر اونایی که میرن برای کار خارج از دانشگاه دیگه دنبال شرکت زدن نیستن. اکثرا همون حقوق شرکتا براشون کافیه و درگیر زندگی میشن و حوصله ریسک رو ندارن. 


بعد من فهمیدم که حامد اصلا یه زندگی دیگه ای تجربه کرده از وقتی آمده اینجا. چون حامد RA گرفته بود و استادش هم گفته بود فعلا نمیخواد هیچ کاری کنی برو امتحان جامعتو بخون بعد بیا ببینیم چی میشه. وقتش دیگه خیلی آزاد بوده که با دیگران در تعامل باشه. به حامد گفتم بابا سر کلاسای ما همه هندی و چینی هستن. گفت خب سر کلاسای منم همین بودن اما من الان میرم سر کلاس های لیسانس های رشته Art & technology میشینم و همه امریکایی هستن. بعد توی این جلسات شرکت میکنم که امریکایی هم زیاد داره.


جلسات انجیل خوانی و ازدواج

بعد هم یه چیزایی بهم گفت که اصلا نمیدونستم. گفت که اینجا تقریبا هر روز جلسه انجیل خوانی هست. اکثر دخترایی هم که میان آدمای خیلی معتقد و خوبی هستن. اگر بخوای اینجا ازدواج کنی راهش اینه که بری توی این جلسات و اونا هم بدشون نمیاد که با یه آدم همفکر خودشون ازدواج کنن! فقط دخترای اینجا خیلی خیلی شاد و سرزنده هستن, ما اصلا نمیتونیم به اندازه اونا شاد باشیم. (توی دلم گفتم خودم میدونم یکیشونم خوب میشناسم و اصلا برای همین از ازدواج توی ایران فراری بودم) بعد ادامه داد فقط ممکنه مجبور بشی قبلش یه ذره آب بهت بپاشن و اینا, مشکلی که نداری؟ منم گفتم نه بابا برای چی مشکل داشته باشم. گفت ممکنه مجبور بشی توی کلیسا هم ازدواج کنی, اونو چی؟ منم گفتم اونو که دیگه از خدامه! دیگه حامد زد زیر خنده. گفت خب خیلی ها مشکل دارن.


آمدن نولا توی اتاق

همینطوری که حرف میزدیم نولا آمد توی اتاق و دید من توی اتاقم گفت اووو سال نو تون مبارک چه خبرا؟ تعطیلات کجا رفتید؟ 

حامد هم گفت من رفتم واشنگتن پیش برادرم و عموم. 

منم گفتم من هیچ جا نرفتم, فقط یک روز رفتم آستین و برگشتم. 

بعد قیافه اشو توی هم کرد و گفت باید خب میرفتی. بعد پرسید دختر اینا چی؟ کسی با خودتون نبردید؟ 

منم گفتم نه من که نمیشناسم. مگه تو بخوای برام پیدا کنی!

یه کم سورپرایز شد و گفت من بخوام پیدا کنم دیگه درساتو به جای A کم کم B میگیریا! 

منم گفتم باشه C هم بگیرم اوکیه! 

اونم با خنده گفت حالا در موردش فکر میکنم. و خداحافظی کرد و رفت.


قدم زدن عصر توی دانشگاه

بعد از ظهر بود با حامد رفتیم توی دانشگاه قدم زدیم. من خیلی حالم بود. یعنی خیلی دپرس و افسرده بودم. به حامد هم گفتم که با وجود اینکه میدونم گناه کبیره است که آدم ناامید و افسرده باشه اما بازم دست خودم نیست. بعد حامد در مورد کتابایی که خونده بود صحبت کرد. جالب بود که اونم کتاب های آقای حسن زاده رو خونده بود. الانم داشت فصوص ابن عربی رو میخوند. مثنوی رو هم قبلا خونده بود. یه سری کتابایی هم که من خونده بودم رو فقط یه مقداریش رو خونده بود. بعضی وقتا حس میکنم که این حس نزدیکی که به بعضی ها از روز اول پیدا میکنم الکی نیست و تا حالا صدها بار برام ثابت شده که بالاخره یه چیزی توی اون آدم بوده که با من مشترک بوده.