زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

نوشتن SOP خیلی سخته

خسته خستهامروز هیچ کاری نکردم فقط میخواستم SOP رو بنویسم اما بیشتر از یک پاراگراف نتونستم بنویسم. آخه نمیدونم چرا نوشتن اینا اینقدر سخته. همه وقتم داره میره برای پذیرش دانشگاه های دیگه. نمیدونم چرا اینطوری شده. آخه تزم هنوز مونده و 2 تا مقاله ای که دادم این کنفرانس ها اگر قبول بشن که باید برم ارائه هم بدم. چطوری وقت کنم همه این کارها رو با هم انجام بدم. این همه فشاری که این مدت بهم آمد هیچ وقتی نداشتم.

سعی میکنم با چیزهای دیگه خودم رو سرگرم کنم تا از این فشارها کم بشه اما نمیشه. باورم نمیشه اگر بخوام دکترا رو هم توی همچین فشاری یا بیشتر بخونم. اصلا وحشتناکه. هنوزم باورم نمیشه که تونستم تافل و جی آر ای رو هم بدم! اینا هم بگذره دیگه تمومه امیدوارم که بتونم این دو ماه رو طاقت بیارم.

بعضی موقع ها به خودم میگم که اینا رو تحمل کن تا 2 ماه دیگه بعد که بری امریکا میتونی بری پیش تیلور! شاید بتونی باهاش ازدواج کنی. اما بعد که میشیم حساب و کتاب میکنم میبینم که هزار تا مشکل سر راهه. تیلور نه فرهنگش به من میخوره نه دینش نه زندگی ای که داره. بعدش تازه اصلا چطوری میشه ما دو تا رو یه جا جمع کرد؟ اصلا چرا باید از من خوشش بیاد؟ چه برسه به اینکه بخواد فکر کنه با من زیر یه سقف یه عمر بگذرونه! حتی از نظر ظاهری هم به هم نمیخوریم اون با قد 180 سانتی با من که حداقل 10 سانت ازش کوتاه تر هستم چه سنخیتی داره. این امریکایی ها هم که ... آخه این چه وضعیتیه.


همه کس نصیب دارد ز نشاط و شادی اما    به من غریب مسکین غم بی حساب دادی


این چیزا رو می بافم و میبینم دیگه انگیزه ای برای ادامه تحصیل ندارم! آخه من چه بهونه دیگه ای برای خودم درست کنم که بشه. چطوری میتونم خودم رو گول بزنم که درسم رو ادامه بدم؟ باید همون موقع هایی که تزم تصویب نمیشد میفهمیدم که خدا نمیخواد من اینقدر رنج سر این تز وامونده بکشم همون روز باید عوضش میکردم. حالا درسته موضوعش جدیده و هر چی بگی یه جورایی قبول میشه اما دیگه اینطوری نیست که بشه به راحتی یه چیزی بگی.

آخر دلا تا کی غم بیهوده خوردن    ما را به این میخانه میخانه بردن؟

روزم سیه حالم تبه کردی تو کردی    ای دل بسوزی هر گنه کردی تو کردی

ای دل بلا ای دل بلا ای دل بلایی    ای دل سزاواری که دائم مبتلایی

دیگه نمیدونم از دست دلم کجا برم. کاشکی دل اینطوری نداشتم! وقتی نیروی محرکه یکی مثل من فقط عشق باشه اینطوری میشه. وقتی عشق رو پیدا نمیکنی همینطوری درجا میزنی. کشون کشون خودتو میکشونی اما با چه زحمتی. وقتی که عشق میاد با سرعت نور بی خستگی میشه رفت اما تا نیست همینطوری مثل کوری که از راه رفتن هم خسته شده هم میخواد بره و هم نمیتونه و از بد روزگار کور هم هست که آخرش رو نمیبینه حداقل یه امیدی از کورسو نور آخر سالن بگیره.

گفتم بیام یه کم توی وبلاگم بنویسم شاید آرومتر بشم بتونم بشینم بقیه SOP رو بنویسم.

نوشتن Statement of Purpose (SOP)

statement of purposeنوشتن SOP یکی از سخت ترین کارهایی هست که باید برای اپلای انجام بدید. این کار وحشتناک سخته. حداقل 2 هفته زمان لازم داره. شما یک صفحه جا دارید تا بتونید مسئولین دانشگاه رو متقاعد کنید که شما اونی هستید که میخواهید. ممکنه ریزنمره خوبی نداشتید یا نمره خوبی از زبان نگرفته باشید اما یه SOP خوب میتونه شانس شما به شدیدا افزایش بده. دیده شده کسانی که با وضعیت تحصیلی پایین به خاطر SOP خوبی که داشته اند تونستن از دانشگاهی پذیرش بگیرن و افرادی که با رزومه های خیلی خیلی قوی با SOP بد رد شده اند. پس باید زمان بذارید تا اون چیزی که دانشگاه لازم داره رو تهیه کنید.
اینجا یه فایل میذارم که خوندنش بی نهایت واجبه. تقریبا میشه گفت که هر چیزی رو که برای نوشتن یه SOP میخواهید توش داره. پس وقتتون رو تلف نکنید و اینو بخونید و نوشتن رو شروع کنید.

موفق باشید!


SOP

امروز مدارکم رو برای USC فرستادم

اپلای USCددلاین دانشگاه USC که میخواستم اپلای کنم 1 دسامبر هست. قرار بود که فردا برم و مدارکم رو بفرستم. امروز صبح که داشتم نحوه نوشتن SOP رو میخواندم اتفاقی گفتم حالا اخبار رو هم یه چکی کنم. چک کردم دیدم که به خاطر آلودگی هوا فردا رو تعطیل اعلام کردند. گفتم اگر که امروز اگر نتونم مدارکم رو بفرستم دیگه شنبه خیلی دیر میشه. آخه 5 شنبه هم عید هست و تعطیله. خلاصه سریع سایت رو چک کردم و اون کاور پیج ها رو پر کردم و رفتم اداره پست و پاکت گرفتم و خودم رو سریع رسوندم به دی اچ ال دانشگاه. خلاصه تا برگه رو گرفتم و داشتم پر میکردم گفتن دیگه ساعتش تمام شده. خلاصه با زحمت سریع اونا رو آماده کردم. 5 تا دیگه از بچه ها داشتن اپلای میکردن. برای همین USC یکیشون با مسخره میگفت که این USC به همه پذیرش میده. منم توی دلم میگفتم خدا کنه! بعد اون یکی میگفت UCLA فقط همین مدارک رو میخواد. معلوم بود که زبانشون خیلی خوب بوده که میتونن UCLA رو هم انتخاب کنن. بهشون گفتم که مگه UTApply عضو نیستید. من هر چی زدم که برای USC کی میخواد مدارک بده هیچ کس هیچی نمیگه. گفتن نه. گفتن خوب بیایید با هم بفرستیم که ارزونتر بشه. گفتن آره خوبه با هم بفرستیم. یکیشون امیرکبیری بود! از ریزنمره انگلیسی امیرکبیر با سربرگ دانشگاهش فهمیدم. بعد گفتم ببین من بدبخت چقدر پول ترجمه دادم! بعد سرشون به کار چسب کاریشون بود. من نمیدونم چرا این همه پاکت داشتن چسب میزدن. آمدم مدارک رو بدم گفت که پول به حساب ریختی. گفتم نه نریختم. گفت نمیگیریم که! هیچی نمیدونستم چکار کنم. همینطوری فکر میکردم که به اینا بگم که توی پاکت اینا بفرستم یا نه. دو سه بار رفتم که بگم دیدم اصلا اهل این چیزا نیستن. بعد فکر میکردم حالا بگم یه جورایی مدیون میشم و ...  خلاصه توی همین فکرا بودم که با اینا صحبت کنم یا نه که گفت پاکتت رو بچسبون بیا بده. شاید دلش به حالم سوخت. آخه اونا گفتن که دیگه امروز آخرین روزیه که میشه فرستاد. شاید دلش سوخت. آمدم پولش رو بدم فقط یه تراول 50 تومنی داشتم. گفت خرد ندارم بهت بدم. برو خرد کن. حالا داشت تعطیل میشد و من نمیدونستم که چکار باید کنم. سریع دویدم اتاق بغلی گفت نداریم. رفتم طبقه 6 اونم گفت نداریم. به ذهنم رسید که نزدیکا یه عابر هست برم از اون بگیرم. به سرعت خودم رو رسوندم به عابر 4 نفر توی صف بودن. بعد به ذهنم رسید که بانک بازه برم از خود بانک خرد کنم. یکی دو دقیقه ای کارمند بانک معطل کرد و بالاخره داد. به سرعت خودم رو رسوندم. هم وسایلم ولو بود و هم اینکه اینا تعطیل میکردن. پله های طبقه اول که بودم حالم بد شد. دیگه نمیدونم 3 طبقه دیگه رو چطوری رفتم بالا. خلاصه بهش دادم و اونم مهر زد و گذاشت توی نامه های دیگه. اما شدیدا نفس نفس میزدم و گلوم میسوخت. نماز عصرم رو نخونده بودم. خودم رو رسوندم به دانشگاه پایین. اما دیگه توان نداشتم. همینطوری سرفه میکردم و حالم بد بود. به زحمت وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. نمیدونم چرا حالم جا نمیآمد. گفتم برم دانشگاه بالا. 40 دقیقه منتظر شدم هیچ تاکسی ای ما رو نبرد. دیدم وقت اذان شد. برگشتم دانشگاه پایین و نمازم رو خوندم. این بار سوار اتوبوس شدم. هنوز گلوم میسوخت و نفسم تنگ بود. وسط راه ترافیک بود پیاده شدم و پیاده رسیدم دانشگاه. دیگه با استادمون صحبت کردم تا مقاله ام رو یه نگاهی بندازه. اونم نگاه کرد. الان هم دارم برای شما مینویسم.

یه احمقی یه دفعه تعطیلی اعلام میکنه و میزنه همه برنامه ها رو خراب میکنه. قرار بود فردا برم بانک و بعد برم اینا رو بفرستم. حالا امروزم از بین رفت کلی تو این آلودگی ها بودم و حالم بد شد و هنوزم جا نیومده! می مردی دیروز میگفتی.

بعد از مدت ها خواب بد دیدم

دیشب خواب بد دیدم. شایدم بد نباشه اما دوست ندارم خواب های اینطوری ببینم. چند شبی هست که خوابم سنگین میشه اما خب هر شب خواب های عجیب و غریب میبینم. دو سه شب پیش خواب دیدم توی کالیفرنیا هستم. داشتم میگفت درسته که اینجا قشنگه اما اونطوری ها هم نیست که بخوام بمونم! دیشب اما خواب بد دیدم. خواب دیدم دارم مسواک میکنم و همینطوری که مسواک میزنم از لثه هام خون میریزه. آب رو هم باز کرده بودم که شسته بشه اما خب همینطوری ادامه داشت. قسمت وحشتناکش اینجا بود که یه دفعه مثل اینکه سرفه کرده باشم چند تیکه خون از گلوم آمد بیرون. از توی خون ها 2 تا ملخ پرواز کردند. عجیب بود. داشتم فکر میکردم که خدایا واقعا اینا توی دل من بودن؟ بعد احساس سبکی کردم. داشتم فکر میکردم که خدایا شکر که اینا رو از من بیرون ریختی. اما یه ذره هم ترسیده بودم و بیشتر متعجب بودم. یه بار دیگه هم شبیه این خواب دیده بودم. خواب دیده بودم که شدیدا سرفه میکنم و خون و چرک از دهنم میریزه بیرون توی حیاط. بعد با آب شستمشون. اونجا هم همینطوری تعجب میکردم که خدایا واقعا اینا توی دل من بودن؟ یه جورایی این دو تا شبیه هم بودن. اون موقع هر چی فکر کردم که چه کار بدی کرده باشم یا چیز بدی خورده باشم یادم نیومد. نهایت چیزی که فکر کردم این بود که شاید به واسطه کمکی که به دیگران کردم خدا خواسته که قسمتی از گناهانم رو ببخشه. چون دو روز قبلش یه کمک زیادی به فقرا کرده بودم. اما این دفعه دیگه نمیدونم چیه. به هیچ کسی هم کمکی نکردم. دیروز صبح رفتم سر کار تا بعد از ظهر اونجا بودم. ناهار هم نخوردم. بعد آمدم دانشگاه. بعد تنها چیزی که خوردم 3 تا شیرینی بود که بعد از جلسه ای که مربوط به نوشتن مقاله بود خوردم. بعدشم رفتم کلاس قرآن. اتفاقا کلاس خیلی خوبی بود خیلی چیزا یاد گرفتم. بعد هم یه بستنی خوردم و رفتم خونه. خونه هم شام املت داشتیم با سالاد کلم. شب با وجود اینکه خسته بودم 5 تا سی دی تیلور برای مامانم رایت کردم که بده به دوستاش. البته خودم هم چند باری چند تا آهنگشو نگاه کردم. این خیلی بده که آدم نمیدونه از کار خوبی خدا میخواسته گناهاشو ببخشه یا از کار بدی خدا میخواد نتیجه کارشو نشون بده. ای بابا ما هم توی چه قرنی زندگی میکنیم. اون کلاس قرآن و کمک کردن به مامانم کار خوب بوده که خدا میخواسته گناهامو ببخشه یا اینکه گوش دادن به اون آهنگ ها و خوردن اون شیرینی ها کار بدی بوده و خدا میخواسته بهم نشون بده بد هست؟ نمیدونم. پناه بر خدا.