زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

بالاخره داداشم هم رفت ایتالیا

چه زود گذشت از روزی که داداشم پذیرش گرفت تا دیروز که رفت. دیروز از صبح همینطوری دنبال جمع کردن وسایلش بودیم تا شب. تا خود ساعت 11 شب که دیگه راهی فرودگاه شدیم. واقعا خسته شده بود و صبحشم رفته بود برای گذرنامه که یه نامه بگیره, افسر اونجا گریه اشو در آورده بود و گفته بود برو بلیتتو کنسل کن و فردا بیا. اما خدا رو شکر یکی پیدا شده بود و بهش گفته بوده بره پیش مافوق این آقا از اون دستور بگیره که کارش راه بیفته و راه افتاده بود. خدایی یه کاری میکنن که یکی میره دیگه پشت سرشم نگاه نکنه. از ساعت 12 شب توی فرودگاه امام بودیم و تا 4 که پروازش شروع شد هم همونجا موندیم. بعدش برگشتیم خونه و من خوابیدم تا ساعت 10, گفتم بشینم یه کم لغت بخونم تا هر وقت رسید تماس بگیره. ساعت حدود یک و ربع بود که دیدم با Gtalk آنلاین شده. میگفت توی فرودگاه مالپنسا (Malpensa) اینترنت رایگان نبوده و مجبور شده بیاد کافی نت و 4 یورو بده برای 1 ساعت اینترنت. خلاصه دیگه از ساعت 2 که رفت بارهاشو بگیره ازش خبر نداشتیم. شب ساعت نزدیک 9 به وقت اینجا شده بود و مامانم بی نهایت نگران بود. هیچ راه ارتباطی هم باهاش نداشتیم. همش میگفت که تقصیر من بوده که براش هتل گرفتم! و اینکه چرا بهش گفتم با مترو بره و ... با بدبختی اکانت اسکایپمو راه انداختم و کلی هم (نا)سزا به مسئولین نثار کردم که حتی برای یه تماس ساده هم هزار تا دردسر داریم. خلاصه زنگ زدم به هتل و گفت هنوز نرسیده. مامانم دیگه رفت توی اتاق به گریه کردن که بچه ام رفته کشور غریب, تک و تنها و هوا هم دیگه تاریک شده و هنوز نیومده هتل. مامانبزرگم هم داشت از نگرانی سکته میکرد اما چیزی نمیگفت. منم کم کم دیگه نگران شدم. خیلی دیر کرده بود اما حدس میزدم که برای تحویل بارش خیلی معطل شده باشه. دیگه شماره تلفن یه نفرو از دوستان توی میلان پیدا کردیم و کلی هم با اون حرف زدیم و نزدیک 4 دلار فقط پول تلفنم به اون شد. خلاصه ساعت نزدیک 11 و نیم شب بود که دیدم دوباره با Gtalk آنلاین شده و پیام میده. دیگه از نگرانی در آمدیم. توی فرودگاه خیلی علاف شده بود و چون بارهاش هم سنگین بوده خیلی با زحمت رسیده بود هتل. شب با بچه ها و مامان رفتیم بیرون و بستنی خوردیم اما من هنوزم یه مقداری توی شک امروزم بودم و دیگه نشد که درس بخونم. توی راه هم کلی به حرف هایی که زده بود خندیدیم. فکر میکرد که صبح میان از هتل بیرونش میکنن تا اونجا رو تمیز کنن! خدایی چقدر روز سختی بود اما هر چی که بود تموم شد. امروز که آنلاین شده بود دیگه اینقدر خسته بود که فقط خوابیده بود و هیچ جایی رو هنوز نرفته بود که ببینه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد