زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

Welcome to Iran!

نزدیکای ساعت 5 بود که راه افتادم برم برای گیت خروجی. حدود 40-50 نفری هم با من بودند که ظاهرا همه مسافرای یه هواپیما بودیم. تا روی برد اعلام کرد که پرواز ایران ایر برن فلان گیت, یه دفعه دیدم همه دارن میدون. خنده دار بود چون فقط ما 40-50 نفر اونجا بودیم و تازه چند دقیقه زودتر و دیرتر چه فرقی میکرد. رسیدم به صف چند نفر جلوی من زودتر از من رسیده بودند. یه خانم و یه دختر و یه آقایی هم 4-5 تا چمدون سنگین داشتن, توی دو تا صف ایستاده بودن و وقتی نوبت یکیشون شد همشون آمدن جلوی من به این اسم که ما با هم هستیم! عجب که شعورشون با هم به اندازه یه نفر هم نبود. به خودم گفتم Welcome to Iran! خلاصه بعد از این همه دویدن و چند دقیقه معطلی, مونده بودن که کجا باید برن و به یه سمتی راه افتادن و مامور اونجا بهشون گفت که درب ورود از اون طرفه.



از در که وارد شدم و باز وسایل ها رو خالی کردیم و پاسپورت ها رو چک کردن, توی سالن نشستم. با خودم گفتم کاشکی قبل از آمدنم یه iPad خریده بودم. هم میتونستم توی فرودگاه ازش استفاده کنم و هم این همه بار سنگین با خودم نکشیده بودم و هم نقشه ها رو میتونستم توش ذخیره کنم و حداقل 2 تا جای دیدنی آنکارا رو برم بگردم. این تنها چیزی بود که فکر میکنم توی این سفر اشتباه کردم.

این دفعه بغل دستی هم نداشتم و بغل پنجره بودم. داشتم فکر میکردم که چقدر خوبه آدم بغل پنجره باشه که میتونه مناظر رو ببینه که پشت سریم گفت آقا میشه پنجره رو ببندید اینجا نور افتاده! پنجره رو کشیدم پایین و تا آخر سفر خوابیدم.



من نفر آخر از هواپیما پیاده شدم. توی راه که میامدم ماشینی که آمده بود دنبال خلبان, ظاهرا دید من چقدر خسته ام منو هم سوار کرد. همینطوری که توی ماشین توی فرودگاه میرفتیم یه دختری همراه باباش گفت بابا اون آقاهه رو سوار ماشینشون کردم و منم فقط دستمو گرفتم جلوی صورتم و کلی خجالت کشیدم. آخرش پیاده شدم و رفتم سمت اتوبوس های آزادی.

رسیدم به اتوبوس هایی که میرفتن سمت آزادی. تا رسیدم راننده راه افتاد اما ظاهرا مسافرا خیلی وقت بود که منتظر بودن. هوای اتوبوس افتضاح بود. با سر و صدای مسافرا, راننده راه افتاد اما چند دقیقه بعد در کمال تعجب برگشت به فرودگاه. ظاهرا زنگ زده بودن که چند نفری اسباب اثاثیه دارن و ... خلاصه یه دعوای درست و حسابی ای توی اتوبوس شد, یکی میگفت پیاده شید, یکی فحش میداد و یکی داد میزد.



اینجا بود که یه دفعه احساس شادی زیادی کردم که خدا رو شکر دارم از این مملکت میرم. راننده همه اون چند نفر رو سوار کرد و چندین بسته خیلی بزرگ وسایلشون رو وسط راهروی اتوبوس جا داد. یکیشون میگفت من برای 80 هزار تومن روسری ازم 400 هزار تومن گمرکی گرفتن و خیلی ناراحت بود. یه خانمی هم همینطوری ناسزا میگفت... نزدیک مترو خط 1 که شدیم راننده یادش رفت بایسته و خلاصه سه چهار نفر همینطور ناسزا میگفتن که آقا کار و زندگی داشتیم چرا یادت رفته, یادت نرفته بود اینا رو ورداری سوار کنی, ما رو یادت رفته و ... یه خانمی هم گریه اش گرفت و با جیغ و داد پیاده شد که نگه دار میخوام خودم با یه اتوبوس دیگه برم. تا میدون آزادی هم چند تا مسافر هی میگفتن حالا آزادی یادت نره بایستی, برای چی اونو یادت رفت و چندین بار هم راننده عصبانی شد و سر ملت داد کشید که حالا شده چکار کنم. توی دلم گفتم این دفعه دیگه واقعا Welcome to Iran!

نظرات 2 + ارسال نظر
شیدا چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:27 ب.ظ

از جنبه خاطره نویسی بهتون 20 میدم، جالب بود
welcome to Iran واقعاااااااااااااااااااااااااااااااااا

ممنونم.

مهرداد جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:56 ق.ظ

قشنگ نوشتی مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد