زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

زیر آسمان خدا

این وبلاگ داستان یک پسر ایرانیه که تصمیم گرفت بره امریکا و برای این کار دو سال اپلای کرد تا بالاخره پذیرش گرفت و ...

Invisible - نامرئی

She can't see the way your eyes

اون نمیتونه ببینه شیوه ای که چشمات

Light up when you smile

برق میزنه وقتی لبخند میزنی


She'll never notice how you stop and stare

اون هیچ وقت نمیفهمه چطور میایستی و خیره میشی

Whenever she walks by

هر وقت اون راه میره

And you can't see me wantin' you the way you want her

و تو نمیتونی ببینی که من میخوامت اونطوری که تو اونو میخوای

But you are everything to me

ولی تو همه چیز منی


[Chorus]
And I just wanna show you

و من فقط میخوام نشونت بدم که

She don't even know you

اون حتی تو رو نمیشناسه


She's never gonna love you like I want to

اون هیچ وقت نمیخواد عاشقت باشه اونطوری که من میخوام

And you just see right through me but if you only knew me

و تو فقط حقیقت رو از طریق من میبینی ولی فقط اگر بخوای منو بشناسی

We could be a beautiful, miracle, unbelievable

ما میتونیم یه معجزه زیبا, باورنکردنی باشیم

Instead of just invisible

به جای اینکه من فقط نامرئی باشم


There's a fire inside of you

یه آتشی کنار تو هست

That can't help but shine through

که کمکی نمی کنه اما میدرخشه


She's never gonna see the light

اون هیچ وقت نمیخواد که نورش رو ببینه

No matter what you do

فرقی هم نمیکنه که هر کاری کنی


And all I think about is how to make you think of me

و همه چیزی که من بهش فکر میکنم اینه که چکار کنم به من فکر کنی

And everything that we could be

و هر چیزی که ما میتونیم باشیم


[Chorus]

Like shadows in a faded light

مثل سایه هایی در یک نور محو شده

Oh we're invisible

آه, ما نامرئی هستیم


I just wanna open your eyes

من فقط میخوام که چشماتو باز کنی

And make you realize

و متوجه ات کنم


[Chorus]
I just want to show you, she don't even know you, 

من فقط میخوام نشونت بدم که اون حتی تو رو نمیشناسه

Baby let me love you, let me want you".

عزیزم بذار عاشقت باشم, بذار بخوامت


She can't see the way your eyes

اون نمیتونه ببینه شیوه ای که چشمات

Light up when you smile

برق میزنه وقتی لبخند میزنی


Taylor

سیاست گزارش نمره GRE عوض شد

مطابق سیاست جدید ETS برای نمره های GRE کسانی که امتحان دادن میتونن هر نمره ای رو که میخوان ریپورت کنن. یعنی دیگه همه امتحانات قبلی ریپورت نمیشه و همون امتحانایی که دانشجو فکر میکنه نمره اش بهتر شده رو میتونه انتخاب کنه و ریپورت کنه.

به نظرم برای کسانی که زیاد این امتحان رو میدن بهتر شده اما برای ما که خیلی فرصت دادن این امتحان رو نداریم چندان تفاوتی حاصل نگردیده است.

GRE

در آنکارا - سفر دوم - روز هفتم - خرید

چون امروز دیگه روز آخر بود و من هم یه سری وسایل برای رفتنم لازم داشتم رفتیم خرید. صبح که بیدار شدم تا آماده بشیم برای رفتم  Last Christmas رو رو صد بار گذاشتم. چه جالبه که آهنگ هایی که برای خارجی ها خیلی قشنگه و خیلی خواننده ها سعی میکنن بخونن برای ما هم قشنگه. یه سری فایل ها رو هم دانلود کردم که برگشتم داشته باشم. اما خب فهمیدم چقدر تیلور با کسی که فکر میکردم متفاوته, شاید خوب شاید بد.
صبح رفتیم خرید. بعد از خرید برگشتیم هتل و وسایل هایی که خریدیم رو گذاشتیم هتل. من چند تا لباس و یه چند از وسایلی که فکر میکردم اونجا لازمم میشه مثل قاشق و چنگال خریدم. یه چند تا جعبه هم از انواع و اقسام شیرینی های ترکی خریدم که برای خانواده بیارم. چقدر خوبه که هتل به محل خرید نزدیک باشه, بارمون که سنگین میشد راحت میتونستیم بذاریم هتل و برگردیم. شیرینی ها کیلویی 5 لیر و 8 لیر بودند. برگ هلو هم گرفتم کیلویی 5 لیر که البته کیلویی 3.5 لیر هم توی همون بازار گیر میامد. توت هم گرفتم کیلویی 3 لیر که خیلی خوب بود.





بعد برای ناهار فکر کردم که این چند روز حتی یکبار هم نرفتیم رستوران. امروز رو رفتیم رستورانی که همون نزدیکی ها بود. رستوران بسیار تمیزی بود. از متصدی اش خواستم که یه غذای ترکی برامون بیاره. اونم گفتم ِAdana خوبه؟ گفتم نمیدونم بیار دیگه! غذا رو که آورد متوجه شدم که همین کباب کوبیده خودمونه. البته مزه اش خیلی خوب بود و مثل کباب کوبیده های اینجا لاستیکی یا پیاز خالی نبود. برنج قرمزش هم یه کم تند بود اما خوشمزه بود. (برنج بود؟) دوغش بزرگ بود و مزه اش با اون کوچیکا فرق میکرد و خیلی خوشمزه تر بود. دوغ های ترکیه برخلاف ایران که مزه آب میده واقعا مزه دوغ میداد. نون و ترشی اش هم خوشمزه بود.





بعد از ناهار باز رفتیم خرید. توی همون مسیر بازار یه جا پله میخورد و یه بازار کوچیک دو طبقه قدیمی از وسایل های تزیینی پیدا میشد. از اینجا حوله گرفتیم 7 لیر و در کل دیدنش بهتر از خرید کردن ازش بود. بعدشم هم یه کفش (37 لیر) و یه شلوار لی (30 لیر) خریدم. در کل چیزایی که خریدم قیمتش نسبت به ایران هم خیلی خیلی کمتر بود. 




من خودم دوست دارم از مغازه های خرید کنم که مارک هستن و روی همه چی اتیکت قیمت دارن. بیشتر لباس و شلوار ها رو هم از LCWakiki خریدیم که قیمتش مناسب بود. اما خب مغازه های بازار هم بعضی جاها واقعا قیمت ها پایین و خوب بود.

توی بازار بعضی فروشنده ها که میپرسیدن از کجا هستید, میگفتیم ایران. بعد چهره اشون در هم کشیده میشد و میگفتن ایران؟ "امدی نیجات"؟ منم میگفتم نه, امدی نیجات بد! بعد تعجب میکردن. فکر میکردن مثلا رئیس جمهور توی ایران مثل ترکیه. چون توی چندین مغازه این اتفاق افتاد خیلی برام ناراحت کننده شد. بعد کم کم درک کردم که چرا بعضی ایرانی ها ترجیح میدن ملیتشون رو مخفی کنن.





وسایل ها رو که گذاشتیم هتل, خواهرم دوست داشت که باز بره سینما اما من فکر کردم که لونا پارکش رو نرفتیم و سینما هم نسبتا دور هست و صبح تا حالا داشتیم توی بازاها راه میرفتیم و خیلی سختمون بشه. برای همین رفتیم لونا پارک.



توی پارک همه وسیله ها 4 لیر بودند, ما دو تا ترن سوار شدیم که هر دو تا خیلی خوب بودند. اون وسیله های بزرگش رو هم که من کلا میترسم سوار بشم.




بعد آمدیم از وسط ستون های رنگی رد شدیم. رنگشون مدام عوض میشد و خیلی قشنگ بودند.



مغازه های پارک دیگه غذاشون تموم شده بود, برای همین آمدیم سمت هتل و باز ماهی گرفتیم. ماهی امشبی دو برابر دیشبی خوشمزه بود چون بهش گفتیم گوجه هم گذاشت و مزه اش خیلی بهتر شد.




فردا صبحش (روز هشتم) بعد از صبحانه توی هتل با اتوبوس 442 از نزدیکای هتل رفتیم فرودگاه. توی اتوبوس خیلی شلوغ بود. در کل پرواز ماهان خیلی بهتر از ایران ایر بود.




بدین سان سفر دوم و شاید آخرین سفر من به آنکارا به اتمام رسید.

در آنکارا - سفر دوم - روز ششم - موزه, برج, پارک

صبح که بیدار شدم نشستم پای آیپدم و یه سری فیلم از آنکارا نگاه کردم. بعد فکر کردم که امروز کجاها میتونیم بریم. برای خودم آهنگ گذاشته بودم و خیلی حواسم نبود و یه آن دیدم خواهرم داره یواشکی زیر لحاف گریه میکنه. اولش نفهمیدم برای چی داره گریه میکنه اما بعد از اینکه کلی سعی کردم گفت آخه دیگه همه رفتن, وقتی تو بری من خیلی تنها میشم. سعی کردم آرومش کنم. ولی حق داشت, نمیتونستم کاری کنم. امروز صبحانه رو در فضای آزاد خوردیم.



بعد برای رفتن مسیر بازار رو انتخاب کردیم و از وسط بازارهای قدیمی رد شدیم.



به خیابون آتاتورک که رسیدیم دیدم یه موزه ای تبلیغ زده که برای این هفته موزه هست. گفتم خب امروز بریم موزه. موزه کوچیک اما نسبتا قشنگی بود. یه سری وسایل قدیمی, قرآن های قدیمی, گلیم های قدیمی توش بود.






یه چیزی جالب بود این بود که ما تنها ویزیتور های اون موزه توی اون ساعت بودیم و همه اتاق ها چراغ هاشون خاموش بود و وقتی وارد میشدی تازه روشن میشد! فکرشو کنید وارد اتاق میشید و چراغ روشن میشه و یه نوشته قشنگ پدیدار میشه "ان الله یغفر الذنوب جمیعا". یه لحظه حالم عوض شد.



اون طرف تر پارچه قدیمی کعبه رو گذاشته بودند.



بعد راهمون رو به سمت موزه های نقاشی و فرهنگ شناسی (ethnography) ادامه دادیم.



توی محوطه چند تا مجسمه بزرگ از شیر و اسب و آدم ها بودند که باهاشون کلی عکس گرفتیم و بعد رفتیم داخل موزه نقاشی (Resim Heykel Mozesi). یه موزه خیلی قشنگ و تمیز بود. من خیلی از نقاشی سر در نمیارم اما خواهرم خیلی دوست داره. اکثر نقاشی ها رو که نگاه میکردم هیچ حسی پیدا نمیکردم. این اواخر یه چند تا مجسمه و نقاشی بود که حس میکردم یه چیزایی دارم ازشون میفهمم. یادم به اون صحنه کارتون ratatouille افتاد که موش دومی که رتتول رو خورد یه ذره پشت سرش جرقه اینا روشن شد!





در کل اما موزه خیلی قشنگی بود.

بعد رفتیم موزه فرهنگ که دقیقا توی همون مجموعه بود. ورودیه موزه 5 لیر بود. این موزه خیلی کوچکتر از موزه نقاشی بود اما بازم خوب بود. 




از موزه که آمدیم بیرون دیگه شارژ دوربینم تمام شده بود. برای همین اول رفتیم هتل تا هم استراحت کنیم و هم اینکه دوربین شارژ بشه. توی راه هم یه مقداری میوه گرفتم تا بعد ناهار رو بریم برج Atakule بخوریم. توی مدتی که هتل بودیم, با خودم گفتم بزنم ببینم تیلور ویدئو جدید نداره. همینطوری که یوتیوب رو زدم دیدم وای چقدر فیلم و آهنگ از تیلور هست که من ندیدم. چند تا آهنگ قشنگ هم از قدیمی تیلور نگاه کردم و بعد راه افتادیم به سمت برج آتاکوله. با اتوبوس رفتیم و نفری 2 لیر بلیت اتوبوس بود.



جایی که برج واقع شده بود ظاهرا بالاشهر آنکارا هست. ماشین های بسیار مدل بالاتر اینجا توی خیابونها پیدا میشد. مغازه های غذا فروشی هم اکثرا رستورانی بودن و فقط یه ساندویچی دیدم که همبرگرش 12 لیر بود و کلا ترجیح دادم که اینجا چیزی نخورم! 



زیر برج یه جایی بود که ظاهرا قراره بعدا فروشگاه بشه. اینجاها هنوز درست ساخته نشده بود. مامور دم در هم بهم اجازه نداد از داخل اونجا عکس بگیرم. بعد رفتیم بالای برج. یه ناحیه تقریبا یک سومی از کل برج غیرقابل عکس برداری بود. اون قسمت دیدم که یه پادگان هست و سربازا داشتن تمرین رژه میکردن. ظاهرا یه قسمت دیگه هم یه پادگان دیگه بود و برای همین نمیذاشتن عکس بگیریم. من از بقیه جاها یه چند تایی عکس گرفتم. یه خانم خیلی خوشکل با ظاهر اروپایی هم آمده بود اونجا ولی زود با شوهرش رفتن. اون بالا 3 تا مامور بود و اصلا اجازه نمیدادن کسی از اون قسمت های شهر که مشخص کرده بودند عکس بگیرن. ورودیه برج نفری 10 لیر بود که به نظرم نمی ارزید. همه رستوران ها و کافه ها هم گفت که بسته اند. نمیدونم برای اون روز بسته بودند یا کلا بسته بودند. به هر حال اگرم قرار بود که فرداش باز باشه من حال نداشتم این همه راه رو دوباره بیام.




بعد از برج آمدیم پایین و اون پایین یه پارک گیاهشناسی بود. انواع و اقسام درخت های مختلف توی پارک یافت میشد. یه قسمت هایی از پارک هنوز ساخته نشده بود. نمیدونم چرا این قسمت ها هنوز کامل نشده اند. بر خلاف بقیه پارک هایی که رفته بودیم این پارک مثل پارک ساعی تهران توی گودی واقع شده بود و کلی باید میرفتی پایین و برگشتنی هم کلی باید میآمدی بالا. از توی این پارک هم چند تا عکس گرفتیم و راه افتادیم به سمت خیابان آتاتورک.




اولای خیابون آتاتورک که رسیدیم یا پارک خیلی بزرگ بود که اونم توی گودی واقع شده بود. آفتاب داشت کم کم غروب میکرد و منظره های خیلی قشنگی توی پارک ایجاد شده بود. یه عالمه هم عکس از توی این پارک گرفتیم و چون شیب پارک با شیب خیابون آتاتورک یکی بود, لازم نبود که مسیری رو که به سمت پایین رفتیم به سمت بالا برگردیم.





از پارک که خارج شدیم به سمت پارک بعدی که همون نزدیک ها بود به اسم پارک Kugulu رفتیم. دیگه شب شده بود. چند تا عکس دیگه هم اینجا گرفتیم و شارژ دوربینم هم باز تموم شد.



با اتوبوس به سمت هتل برگشتیم. توی راه برگشت تصمیم گرفتم که یه سری هم به پارکی بزرگی که لونا پارک هم داشت بزنیم. وارد پارک که شدیم, یه نمایش خیلی جالبی از رقص نورها روی فواره های وسط پارک بود که نگاه کردیم. خیلی نمایش قشنگی بود. دوربین آیپدم هم که فکر میکردم هیچوقت به هیچ دردی نخوره, اینجا به درد خورد و یه چند تا فیلم و عکس هم از اون مراسم گرفتیم. به نظرم یکی از بهترین کارها برای کسی که آنکارا میره همینه که این مراسم رو ببینه. شب ها بعد از تاریکی هوا میذارن.



یه قسمت مراسم یه آهنگ گذاشتن و که روی فواره وسط فیلم هایی از پرچم ترکیه و آتاتورک و رئیس جمهورهای قبلی ترکیه پخش میشد و جالب که وقتی عکس پرچم یا هر کدوم از این رئیس جمهور ها پخش میشد مردم دست میزدند و تشویق میکردند. با خودم فکر میکردم که اگر مشابه این توی تهران بود چی میشد؟ هر چی میشد اینطوری نمیشد!

مراسم که تموم شد, یه آقایی انگلیسی پرسید که این مراسم هر شب هست یا فقط امشب بود. منم بهش گفتم که نمیدونم! ما هم توریستیم! بعد حس کردم که انگلیسیش خیلی خوب بود و تصمیم گرفتم که سر صحبت رو باز کنم. ازش پرسیدم که از کجا آمدند و گفت از هلند آمدیم. دوربینشون خیلی قدیمی بود و من پیشنهاد دادم و ازشون چند تا عکس گرفتم. خیلی آدمای خوبی بودند. دخترشون رفته بود وین-اتریش برای خودش بگرده و قرار بود که فردا بهشون ملحق بشه. پسرشون هم خیلی شیطون بلا بود. خودشون هم خانواده خیلی خوبی بودن. پرسید برای چی آمدید اینجا و نظرت چیه و ترکیه بهتره یا ایران. منم بهش گفتم که برای ویزای امریکا آمده بودم و گرفتم و کلا ترکیه بهتر از ایران هست! اولش فکر کرده بود که خواهرم زن منه. بعد بهش گفتم که نیست و عذرخواهی کرد. بعد پرسید یعنی هیچ کسی رو نداری؟! گفتم چرا دوست دارید ببینیدش؟ خودشو خانمش گفتم بله بله حتما. منم آیپدمو در آوردم و یه آهنگ تیلور رو براش گذاشتم و گفتم That's her! خانمش خیلی با تعجب نگاه میکرد. گفتم She is good! خانمش هم گفت Yes! she is good, but not for you فکر کنم خانمش باورش شده بود اما هانس گفت پس میخوای بری امریکا که با این خانم ازدواج کنی؟! گفتم آره دیگه. گفت خب کارت دعوت عروسیتونو برامون بفرست. گفتم حتما. بعد چند تا عکس با هم گرفتیم و ازشون آدرس ایمیلشونو گرفتم که بهشون بدم. کلی خندیدیم و بهمون خوش گذشت.

توی راه برای شام میخواستم ماهی بگیرم اما دیدم تکراری میشه. یه جایی زده بود Kokorec از اون گرفتیم. یه ساندویچ خیلی خیلی کوچیک رو بهمون داد 4 لیره. مزه اش اما خوب بود. طرز خرد کردنش با کارد رو هم دوست داشتم.



آمدیم هتل خیلی خسته بودم و اصلا حال نداشتم که بخوام بنویسم برای همین تصمیم گرفتم که بقیه ویدئوهای تیلور خانم رو ببینم. پشت صحنه های mine و یه قسمت هایی از مصاحبه هاش با ellen و... رو نگاه میکردم. یه چند تا هم از آهنگ های قدیمی تر تیلور مثل Last Chirismas, Lucky You, By the way, Invisible, Your face و... که قبلا نشنیده بودم رو دیدم. اینقدر خوب بودن که تا ساعت 2 نیمه شب داشتم اینا رو نگاه میکردم. 



با خودم فکر کردم که خوبه یوتوب ایران بسته است وگرنه من از کار و زندگی میفتادم!


در آنکارا - سفر دوم - روز پنجم- خرید

امروز صبح برنامه ریزی کرده بودم که اول بریم فروشگاه ACity Outlet خرید و بعد از اونجا بریم یک باغ وحش نزدیک مرکز خرید. یه نگاهی کردم به نقشه دیدم خیلی دوره برای همین آمدیم و سئوال کردیم. هیچ کسی انگلیسی بلد نبود تا اینکه شانسی یه خانمی پیدا شد که انگلیسی بلد باشه. مشکل اصلی این بود که من میگفتم "ای سیتی" به تلفظ اونا میشد "آ سیته" یا "آ سیتی" دیگه راهنمایی مون کرد و با یه اتوبوس کوچیک رفتیم که کرایه اش نفری 2.1 لیر بود.




مرکز خرید خیلی بزرگی بود اما برخلاف چیزی که میگفتن لباس های غیر اون فصل رو میاره و اونایی که دیگه مد نیستن رو با قیمت ارزون میده, اصلا اینطوری نبود. بعضی فروشگاه ها همچین کاری رو کرده بودن و در حد مثلا 2 تا میز کوچیک جنس های اینطوری رو با قیمت پایین گذاشته بودن مثلا Mavi رو دیدم که شلوار لی گذاشته بود به قیمت تقریبا 30 لیر اما وقتی خوب نگاه میکردی میدیدی که بعضا این جنس ها مشکل داشته که فروش نرفته, مثلا زدگی داره یا اینکه یه پولکش افتاده.

از صبح همینطوری توی مرکز خرید بودیم تا عصر بالاخره خواهرم تونست 2 تا شلوار و یک تاپ بخره. واقعا من نمیدونم خرید 2 تا شلوار و یه تاپ این همه باید طول بکشه؟ اونم تازه از LCWakiki خرید کرد که دم در هتل هم هست و به همون قیمت. البته تنوع جنس اونجا خب خیلی بیشتر بود و بالاخره طلسم این خرید شلوار هم شکسته شد.

طبقه بالای Acity یه مغازه آنتیک فروشی بود که خیلی جالب بود و یک عالمه وسایل خلاقانه توش پیدا میشد. تقریبا یکساعتی من اونجا سرگرم شدم و دو تا چیز خوشکل هم برای یادگاری خریدم.




یک کم اونطرف تر توی همون طبقه بالا سالن ازدواج بود و همونجا مسجد و دستشویی هم بود. خوشبختانه دستشویی از مدل وطنی هم داشت. توی راهرو هم نمایشگاه نقاشی بود و کلی نقاشی های زیبا اونجا نصب شده بود.




بعد از نماز رفتیم ناهار خوردیم. غذاش نسبتا تند بود اما خوشمزه بود و من دوست داشتم. فکر کنم اسمش همین Durum بود. جای خوبی بود و در هوای آزاد غذا خوردیم. جالب اینکه فضای آزاد مال هیچ کدوم از مغازه ها نیست و بعضی ها از همبرگری اونور ساندویچ گرفته بودند و آورده بودند روی صندلی های اینجا بخورند.





خرید خواهرم اینقدر طول کشید که دیگه به باغ وحش نرسیدم. گفتم زودتر برگردیم و خریدها رو بذاریم هتل و اگر بشه بریم آنکارامال حداقل Ice Age رو ببینیم.


رسیدیم هتل یه اتفاق غیرمنتظره افتاد. دم در اتاق هر چی گشتم کلید رو ندیدم. کلیه وسایل و خرید و ... رو ریختیم بیرون و هر چی گشتیم کلیدی در کار نبود. برای من خیلی عجیب بود چون سالها بود که هیچ چیزی گم نکرده بودم. بعد با خودم فکر کردم نکنه این همه مدت یه چیزایی رو گم کرده باشم و خودم خبر نداشته باشم. توی این فکرا بودم که به خودم گفتم فعلا فلسفه رو بذارم کنار وگرنه شب باید پشت در اتاق بخوابیم! رفتیم پایین و با کلی خجالت به صاحب هتل میخواستم حالی کنم که چی شده. اولش زنگ زد یه نفر که انگلیسی بلد باشه. ماشالله اون یکی از صاحب هتله بدتر که حتی معنی key و room رو هم نمیفهمید!!! بعد دیدم داره دنبال لب تاب اش میگرده. ظاهرا بر و بچ اونجا برده بودن که باهاش بازی کنن. یه دفعه به ذهنم رسید که میخواد با Google Translate ترجمه کنه. منم iPad امو در آوردم و براش نوشتم که چی شده و تازه فهمید که موضوع چیه. اما خیلی عادی با موضوع برخورد کرد و حتی وقتی گفتم چیزی میخواد بدم هم گفت نه. با این حال شب 2 لیر شیرینی گرفتم و دادم به کسی که نشسته بود چون نتونستم با خودم کنار بیام که چرا اینقدر بی دقتی کردم. هر چی هم فکر کردم نفهمیدم که کلید به اون بزرگی رو چطوری تونستم گم کنم.


نزدیک یک ساعتی معطل داستان کلید بودیم و بعد که آمدم توی اتاق باز همه وسایل رو زیر و رو کردم و باز نیافتم. بعد رفتیم برای شام یه چیزی بخریم. یه مقداری میوه و نفری یه ساندویچ ماهی خریدیم و آوردیم هتل خوردیم. فکر کنم هنوز ترک ها نمیدونن سس چیه. این چندمین باره که من ساندویچ میگیرم و اصلا سس نداره! البته غذای ظهری پر سس مخصوص اون غذا بود.



توی راه خرید با یه افغانی آشنا شدیم که آمده بود اینجا کار میکرد. میگفت توی ایران خیلی خیلی اذیتم کردن, با وجود اینکه شیعه بودم نمیذاشتن توی مسجد برم نماز بخونم و خلاصه هر چی گفت گفتم حق داری. گفت چهار ساله اینجا هستم و توی مسجد سنی ها دست باز نماز جماعت خوندم هیچ کسی نیامد بگه چرا. اینجا با یه یهودیه هم برای کمک به مردم وان رفتیم و توی ده دقیقه ای که بازار خرید میکردیم کلی داستان گفت. میخواست دو ماه دیگه هم بره کانادا. حتی یه افغانی هم میدونه چقدر ما بی فرهنگ هستیم. توی اینجا هم هر کسی ازت میپرسه کجایی هستی و میگی من ایرانی هستم هیچ حس خوبی پیدا نمیکنه اگر حس بدی پیدا نکنه. جای خجالته با این همه ادعای فرهنگ. الانم خیلی خسته ام اما گفتم اول اینو تمومش کنم, چون فردا دیگه حوصله ام نمیشه.