صبح تا دیروقت تونستم بخوابم چون امروز اولین روز تعطیلی بود. صبح منصور گفت که از این چیزایی که برای هدیه آوردی دو تا شو بده من بدم به استادام و منم قبول کردم به شرطی که دیگه بقیه رو نخواد. بعد بهش گفتم که اینجا هدیه رو توی پاکت میذارن. با هم راه افتادیم و رفتیم تارگت پاکت برای هدیه هاش بخریم. توی راه توی محوطه یه سنجاب خیلی خوشکل دیدیم و من چندتایی ازش عکس گرفتم. اینجا سنجاب خیلی زیاده ولی من چند بار بیشتر ندیدمشون اما بینهایت خوشکل و بامزه هستن.
اینجاها کلی درخت عجیب و غریب جدید هم دیده میشه. یکی از درختاش اینا هستن که همچین میوه ای دارن. نمیدونم بلوط هست یا چیز دیگه ای اما ظاهرا خوراک همین سنجاب ها باشه.
بعد از اینکه خرید کردیم. راهی دانشگاه شدیم. برام این سئوال پیش آمده بود که حالا که سنجاب ها حیوانات خیابونی اینجا هستن پس گربه ها کجا رفتن؟ کمی طول نکشید که دیدم یه گربه بزرگ چاق و چله توی تراس یکی از خونه هاست.
گربه ها از خیابونها جمع شدن و رفتن توی خونه ها و چه فروشگاه های بزرگی که براشون نساختن و همه جور مواد غذایی مختلف و جای راحتی برای خواب و ... هم براشون وجود داره. عین یه بچه آدم همه جور امکاناتی برای گربه ها و سگ ها توی فروشگاه ها براشون وجود داره. من که ترجیح میدادم با یه سنجاب زندگی کنم تا یه گربه!
صبحانه رو که خوردم رفتم یه کم اینترنت گردی کردم تا اینکه کلاسم شروع شد. بعد رفتم سر کلاس و بعد از کلاس هم گفتم توی دانشگاه یه دوری بزنم. یه جا ورزش های آبی گذاشته بودند که رفتم اونجا. توی راه منصور رو دیدم که داشت از اونجا برمیگشت. گفتم چطور بود. گفت دیگه از سن ما گذشته. منم لباس راحتی همراهم نیست نتونستم اصلا استفاده کنم. یه یک ربعی هم روی منبر که اگر اینا زندگی کردند پس اون کاری که ما میکردیم چی بوده؟ چقدر مردم سر خوش هستن و چقدر سر هر چیزی بهشون خوش میگذره و خیلی از این ناراحت بود که چرا نمیتونه مثل بچه های اینجا خوش بگذرونه!
از منصور جدا شدم و آمدم توی اون محوطه. یک آب پرتغال بسیار خوشمزه دادن که خوردم. و از نزدیک بازی بچه ها رو نگاه میکردم. هم اینکه بعدش کلاس داشتم و نمیشد که لباسام خیس بشه و هم اینکه لباسام رسمی تر از اونی بود که بتونم برم بازی کنم. با این حال اگر کلاس نداشتم حاضر بودم که لباس هام هم خیس بشه اما یه کم بازی کنم. با این حال یکی از بازی هاشو که نیازی نبود خیس بشم رو انجام دادم. باید توپ میزدی به یه دکمه ای که یه نفر که روی صندلی نشسته بود بیفته توی آب. من که 3 تا زدم نیفتاد. داشت میشمرد نزدیک 30 تا توپ زده بودند که نیافتاده بود! هیچ کس نشونه گیریش خوب نبود.
خیلی جالبه که هر وقت بخوان میان و این وسیله های بادی رو راه میندازن و اینجا میشه عین پارک. بچه ها هم همه جوره از کوچیک و بزرگ میان بازی می کنن.
چون آب پرتغالش بسیار خوشمزه بود برگشتنی یکی دیگه برداشتم. توی راه برگشتن یه نگاهی کردم دیدم زمین های بازی های دیگه مثل SoftBall که نمیدونم چیه و بسکتبال و فوتبال و ... هم در فضای باز اینجاها هست.
امروز صبح توی دانشگاه صبحانه غلات میدادن که یه کم دانشجوها رو با غلات آشنا کنن. نمیدونن که ما توی ایران به گندم و جو و... غذاهای اصلیمون هست.
غلاتشون انواع مختلف بود که میریختن توی شیر. یه نوعش رنگی بود. میخواستم چیزای جدید رو امتحان کنم اما بعد که فکر کردم که بذار همین گندم که میدونیم چیه رو بخورم. اینم خوشمزه بود.
یه تی شرت مجانی هم با آرم دانشگاه گرفتم. یکی از بچه ها گفت که امسال مثل اینکه خیلی تی شرت دادین. اون خانمه هم گفت بله. امسال بیشتر از پارسال بوده.
بعد از کلاس یه کم رفتم توی سایت و وبلاگو آپدیت کردم و یه کم هم در مورد تیلور خانم خوندم و با خودم فکر کردم این همه راه ما آمدیم امریکا اینم اینطوری حداقل نذاشت یک هفته بگذره...
چون باز یخچال خالی شده بود رفتم و خرید کردم و ساعت نزدیک 10 بود که رسیدم خونه.
هر چی دست کردم توی جیبم کلید نبود! ای خدا بازم کلیدمو گم کردم. صبح که میخواستم صندوق پستی امو چک کنم دست کردم توی جیبم حس کردم کلید در باهام نیست اما چون کلی هم پول خرد همراهم بود گفتم شاید قاطی پول خردهاست. هر چی در زدم کسی در رو باز نمیکرد. نزدیک به یک ساعت باز در زدم. حتی همسایه بالایی هم آمد یه نگاهی انداخت انگار که تازه از خواب بیدار شده باشه. یکی دو نفر هم که داشتن رد میشدن شک کرده بودند که نکنه دزدی چیزی باشم؟! اصلا نمیدونستم منصور خونه است یا بیرونه. صد بار به موبایلش زنگ زدم اما بر نمیداشت. گفتم حتما گذاشته روی سایلنت و خوابیده مثل اون شب. دیگه خسته شدم و گفتم برم پیش دو تا از بچه ایرانی ها.
با کلی خرید راه افتادم رفتم خونه یکی از بچه ها که تازگی آشنا شده بودیم و بیشتر هم دوست منصور بودند. یواش در زدم که نکنه خواب نباشن و بیدار بودند. دیگه خونه اونها موندم و همینطور مدام زنگ میزدم به گوشی منصور که اگر خوابه یه وقتی بالاخره بیدار بشه. با بچه ها یه چیزی خوردم. ساعت نزدیک 12 بود که منصور زنگ زد خونه این بچه ها. گفته بود دانشگاه هستم و با دو پسر امریکایی آشنا شدم و داشتم تا حالا باهاشون پینگ پنگ بازی میکردم. بعد گفت که دیده صبح من کلیدم رو توی در جا گذاشتم. اینو که شنیدم وا موندم!!! یعنی دیده من صبح کلیدم رو جا گذاشتم, بعد از صبح تا حالا یه زنگی به من نزده؟؟؟ حالا من اشتباه کردم, اون چی؟ بعد گفت که احتمالا بچه ها برسونن منو, اگرم نرسوندن که خودم پیاده میام. گفتم زودتر بیا میخوام برم خونه بخوابم. خلاصه تا ساعت 1 و ربع نیامد و من فهمیدم که پیاده آمده. توی این مدتی که منصور نیامده بود با بچه ها در مورد امریکا و اینجا و ... صحبت میکردم.
منصور که آمد شروع کرد به صحبت راجع به دخترای دانشگاه. منصور امروز یکی از برنامه های دانشگاه رو رفته بود که توش رقص و آواز و... بوده و من اون ساعت توی سایت بودم و یه کم دپرس شده بودم و برای همین نرفته بودم. بعد آمد به اونا گفت نمیدونی چه دخترایی چه دخترایی. امروز برنامه اش از همه وقتی بهتر بود!! کلی زدن و رقصیدن و ... با خودم فکر کردم همون بهتر که نرفتم چون واقعا اعصابشو نداشتم. دیگه سر صحبشون باز شد که حالا اینا به ما پا میدن یا نمیدن و من که باید با سه چهارتاشون همزمان دوست باشم وگرنه حال نمیده و ... یکی این بگه یکی اون بگه. حرفایی که حتی شنیدنشم شرم آور بود چه برسه به بیان کردنش. این شد که کلیدمو از منصور گرفتم و به اصراری که حالا بمون یه ربع دیگه میری توجهی نکردم. آمدم خونه ساعت 2 شب بود و خوابیدم.
میخواستم بخوابم گفتم اول اینو بذارم که دست خالی برنگردید. یه بارم نوشتم که پاک شد باز دوباره باید بنویسم اما دیگه خلاصه تر مینویسم.
از سوشیال سکیوریتی که آمدیم دیدم یه جایی از دانشگاه برنامه است. منم رفتم. پیتزاهاش تمام شده بود اما به من ذرت رسید.
یه جایی هم بچه ها وایساده بودند و با تیماک عکس میگرفتن. همونجا عکس میگرفت و پرینت میکرد میداد دست بچه ها. منم وایسادم یه عکس گرفتم. توی صف متوجه شدم که چقدر این غیرامریکایی ها توی صف وایسادن بی ملاحظه هستن. یکیشون هی به من میخورد و اعصابم دیگه به هم ریخته بود. بعدشم که نوبت من شد چند تاشون از اونور آمدند ریختن وسط گود و همینطوری به عکس گرفتن. نیم ساعت طول کشید. نوبت عکس گرفتن من تا دوربین آماده بشه یه کم تیماک مسخره بازی درآورد و کلی خندیدیم.
بعد وایسادم توی صف بستنی و پشمک. اولش فکر میکردم عجب بستنی باحالی باید باشه که روش شربت هم میریزن. اما بعدش که خوردم دیدم بدترین بستنی عمرمو خوردم. یخ خالی رو یه شربت بی مزه که اصلا هم شیرین نبود روش میریختن. آخه کی یخ میخوره جای بستنی؟ اما پشمکش بد نبود.
امروز برای اولین بار یه قیافه عجیب غریب هم دیدم. یه دختری که موهاشو رنگارنگ کرده بود و چند جای صورتش رو هم سوراخ کرده بود (سمت چپ ترین آدم توی عکس پایین). نمیدونم چرا همچین کاری میکنن. در هر صورت از این عجیب غریب ها توی دانشگاه خیلی کم هستن. یا من نمیبینم.
وسیله های بازی ای هم که گذاشته بودند رو اصلا استفاده نکردم. نمیدونم شاید فکر میکردم که سنم بیشتر از اونیه که بخوام با این بچه ها بازی کنم. شایدم به خاطر لباس هام بود. آخه کی با شلوار پیرهن میره بازی میکنه؟ اینجا همه بچه ها با لباس راحتی هستند. وسیله ها هم جالب بود که همه بادی بودند و معلوم بود میان پهن میکنن و یه مدت کوتاهی بچه ها بازی میکنن و بعد جمعش میکنن. در هر صورت بهم خوش گذشت.
منصور یه حرف جالبی میزنه. میگه انگاری آمدیم وسط پارک ملت داریم زندگی میکنیم. همه جا چمن کاشتن و درخت هست. هم شهر هم خونه هم دانشگاه. امروزم که دانشگاه هم دیگه به معنای واقعی پارک ملت شده بود.