جمعه سر ساعتی که قرار بود سر کار اونجا باشم رفتم پیش نولا و هدیه رو بهش دادم. کیف هدیه رو که دید گفت it's so nice of you, thank you. بعد از پشت میزش بلند شد و آمد کیف رو از من گرفت. بعد دستشو آورد که بندازه پشت گردن من, من به طور ناخودآگاه خودم رو عقب کشیدم. یه دفعه حس کردم که ترسید و گفت just a hug, you... توی چشماش خوندم که حس عجیبی پیدا کرده از اینکه من اینطوری واکنش نشون دادم. با لبخند گفتم. No, No problem و یه کم آروم به من نزدیک شد و با دست چند بار پشت کمرم زد و صدای کاپشنم که خش خش میکرد هم آمد. یه کم موهاش هم رفت توی صورتم که دوست نداشتم.
بعد رفت پشت میزش دوباره. من همینطوری گیج بودم توی دلم گفتم ای بابا چه زود پسرخاله شد! اینا همیشه هر کسی هدیه میاره اینطوری هستن؟ بعد شکلات ها رو در آورد و گفت ممنونم. اون فلش عروسکی رو هم که دید گفت چقدر بانمکه. به نولا گفتم ببخشید من اینجا نمیدونستم که چی باید هدیه بدم. دیگه اینا رو گرفتم. گفت خیلی هم چیزای خوبی گرفتی. بعد یه نگاهی به اون فلشه کرد گفت همکارام هم بهم عروسک دادن بیا پشت میز من ببین. و من رفتم پیشش و پشت اون سبد هدیه ها چند عروسک کوچیک رومیزی هم بودن که ظاهرا سرخ پوست بودن و با حرکات مختلف ایستاده بودن. شاید همه رو یه نفر هدیه داده بود. بعد با تردید گفتم پس هدیه هام خوب بودن؟ بسته شکلات رو دوباره درآورد و گفت شکلات, که بهترین چیز برای دخترا همین شکلاته! یه نگاهی به مارک اش کرد و نوعش هم کرد و گفت اینم جنس خیلی خوبیه. اون فلش هم که من دوست دارم بهتر از این مربعی هاست خیلی هم بانمکه.
از پشت میزش که آمدم اینطرف گفت راستی کفش هات هم خیلی خوشکلن. من دوستشون دارم. گفتم ممنونم. بعد گفتم خب حالا در مورد کار. گفت من اون ایمیل رو دیشب هم دوباره خوندم کلی خندیدم. و با خنده گفت رئیس دپارتمان هم حتما دیشب خونده چون امروز جلسه اساتید بوده. خب امروز جلسه اساتید هست و الان همه جلسه هستن و تا بعد از ظهر هم ادامه داره و کار خاصی هم نیست. چرا ما شروع کارت رو نذاریم از هفته دیگه. منم گفتم باشه منم کلی برگه دارم که صحیح کنم. اونم گفت در این صورت حتما بذاریم هفته دیگه. بعد هم کلی تشکر کردم و آمدم بیرون.
یه فکری کردم که خوبه برای نولا یه هدیه تولد بگیرم و هم ازش تشکر کنم و هم بهش یه هدیه ای بدم. البته از هفته پیش فکرش بودم چون توی تقویم توی اتاقش زده بود که تولدش کی هست. براش کیف هدیه خریده بودم. اینجا هدیه ها رو میذارن توی کیف هایی که بهش میگن Gift Bag. شب از فروشگاه کاغذ کادو هم خریدم.
با منصور که صحبت میکردم گفتم که میخوام یکی از زعفران هایی رو که از ایران آوردم بهش بدم. بعد منصور کاملا رائ ام رو زد و گفت فکر کن یه هندی برات ادویه کاری بیاره. چه حسی داره؟ گفتم آخه زعفرون فرق میکنه. گفت به نظر من به درد نمیخوره. خلاصه تصمیم گرفتم برم از فروشگاه براش یه چیزی بگیرم.
متاسفانه یادم رفته از فروشگاه عکس بگیرم. رفتم همون فروشگاه Staples که صندلی ای که خریده بودم رو اونجا هم دوباره تست کنم. آخه کمرش ناجوره و این همه پول صندلی دادم و آخرشم باز اذیتم. دیدم نه همونجا هم کمرش ناجور بوده و من دقت نکرده بودم. بعد توی فروشگاه گشتم شاید یه خودنویسی چیزی پیدا کنم برای نولا بخرم. آخرا که دیگه میخواستم برم بیرون دیدم یه جا جعبه های شکلات و ... گذاشته. یه نگاهی کردم دیدم که انگاری رسمی باشن. آخه این فروشگاهه همه لوازم اداری بود و گفتم حتما این چیزایی که گذاشته خیلی رسمی خوب هستن. تصمیم گرفتم که از همینا بخرم. یه خودنویس خیلی خوشکل هم بود که 20 دلار بود اما به نظرم خیلی گرون آمد. یه بسته کوچیک شکلات برداشتم که 5 دلار بود. بعد فکر کردم یه دفعه بد نباشه و هدیه خیلی سبکی نباشه رفتم و یه فلش دیسک عروسکی هم براش خریدم 15 دلار. گفتم حالا این همه ما از دانشگاه پول میگیرم. 20 دلارشم باشه برای یکی از کارمنداش.
این هفته تا روز چهارشنبه اون خانمه (نولا) نیامد. قرار بود که اول نامه رو بدم اون بخونه که یه دفعه چیزی توش نباشه که مشکل درست کنه. حالا هفته پیش بهم گفته بود که نمیام اما من توی حرف هاش نفهمیده بودم. تقریبا ظهر رفتم پیشش ببینم چی میگه. رفتم تازه آمده بود. خیلی خیلی آشفته بود و به نظرم خیلی ناراحت بود. بهم گفت برو نیم ساعت دیگه بیا. من تازه آمدم سر کار و هنوز نامه اتو نخوندم و سه ساعت دیگه هم باز باید برم بیمارستان. خیلی ناراحت شدم. گفتم حتما یه مشکلی براش پیش آمده.
توی اون نیم ساعت یک برگه هم نتونستم صحیح کنم. همش داشتم فکر میکردم چرا اینقدر ناراحت بود. بعد رفتم دوباره. اما هنوز کار داشت. گفت بیرون بشین تا صدات کنم. یه یک ربعی هم بیرون نشستم. بعد صدام کرد. با ترس و لرز رفتم تو. گفتم نامه آخری ای که براتون فرستادم... گفت دیدم. قیافه اش خیلی خسته بود و مثل اینکه شب قبل هم کم خوابیده بود. یه کم هم به نظرم عصبانی و آشفته هم بود. بعد شروع کرد به خوندن نامه و یه جاهایشو از نظر انگلیسی بهتر کرد. دیگه من اونقدر زبانم خوب نبود که اونطوری جمله بندی کنم. جو خیلی سنگینی بود و من جرات نمیکردم یه کلمه حرف بزنم. بعد رسید اون قسمت که نوشته بودم هیچ ایمیلی از ایشون نگرفتم و حتی اون روز هم نرفته بودم به من ایمیل نزدن که بگن چرا نیامدی. بعد رسید به این جمله که نوشته بودم که اینکه از ایشون نامه ای هم نگرفتم حتی نگرانم هم نکرد چون همیشه ده روز فاصله میفتاد یه دفعه با صدای بلند زد زیر خنده. انگار که از اول جمله خنده اش گرفته باشه و همینطوری خودشو نگه داشته باشه که یه وقت حالا جلوی من که دانشجو هستم نخنده و دیگه نتونسته باشه خودشو کنترل کنه. با صدای بلند همینطوری میخندید و میگفت خیلی خنده داره. You are very funny! Oh my god, what a funny guy منم خنده ام گرفت. بعد گفت بذار حذفش کنیم. بعد یه فکری کرد گفت نه نمیخواد خب واقعیته دیگه! و باز خندید. دیگه تا آخر نامه رو که میخوند هر چند لحظه یکبار یاد اون جمله میفتاد و میخندید و منم خنده ام میگرفت.
نوشته بودم که این اشتباه ممکنه توی هر ارتباط ایمیلی هم پیش بیاد که حذفش کرد. ازش پرسیدم که برای چی حذف کردید؟ من میخواستم بگم که این اتفاق خیلی رایجه و ممکنه هر جایی پیش بیاد. بعد گفت که میتونی ثابت کنی؟ گفتم نه. گفت پس باید حذف بشه! میخواستم بگم که چقدر اینا توی جملاتشون دقیق هستن. توی GRE خونده بودم که باید خیلی دقیق نوشت و برای هر چیزی دلیل آورد اما نمیدونستم که توی نامه هاشون هم اینا اینقدر دقیق عمل میکنن.
خلاصه برام تصحیح کرد. بعد من ازش تشکر کردم و گفتم وقتی من آمدم به نظرم شما خیلی ناراحت بودید و ... گفت نه. امروز تولدمه برای چی ناراحت باشم. بعد اشاره کرد به سبدی که همکاراش براش هدیه آورده بودند. من گفتم آخه گفتید بیمارستان باید برم و... گفت آره به خاطر شوهرمه و... گفتم من نمیدونم ولی اگر هر مشکلی هم براتون پیش آمده امیدوارم همین هفته خبرهای خوشی بهتون برسه. اونم گفت ممنونم. یادت نره که از جمعه هم باید بیایی اینجا اون بقیه ساعات رو کار کنی. منم گفتم باشه. از دفترش که آمدم بیرون کلی برگه داشتم صحیح کنم. تا شب کلاس هامو رفتم و برگه ها رو صحیح کردم. و شب یه نگاهی دوباره به نامه کردم و برای رئیس دپارتمان فرستادم.
یکی از روش هایی که من استفاده میکنم وقتی که حس میکنم کله ام پر از فکر شده اینه که همه اون فکر ها رو مینویسم. وقتی تموم میشه. میبینم کلش مثلا شده دو صفحه. میتونم دیگه راحت پاکش کنم یا پاره اش کنم بریزم دور و بعد همه چیز تموم میشه! نامه اول رو که نوشتم کلا ذهنم خالی شد. حس کردم که دیگه هیچ چیزی نیست که بخواد اذیتم کنه. همه ماجرا به همین کوچیکی بوده. بعدم راحت پاکش کردم و از اول نوشتم.
بعد از اون ماجرا نشستم نامه رو نوشتم. یه بار بازنویسی کردم تا بالاخره متنی شد که میخواستم. اولین متنی که نوشته بودم خیلی بد بود. البته نمیخواستم که اونو بفرستم. توش هر چیزی که به ذهنم رسیده بود رو نوشته بودم. پر از قضاوت های شخصی و کلی هم جواب حرفهای اونو داده بودم. مثلا نوشته بودم:
نامه اولی
این استاده داره این حقیقت رو که این یک اشتباه غیرعمدی بوده رو نادیده میگیره در حالیکه من 4 بار توی ایمیلم گفته بودم که این فقط یه اشتباه بوده که من ایمیلشو ندیدم. حالا دو حالت بیشتر نداره. یا این استاده از عمد داره این کارو میکنه که خیلی بده و من اصلا نمیخوام راجع بهش حتی صحبت کنم. شاید مثلا به خاطر دانشجوی دکتراش همچنین تصمیمی گرفته. برای همین بهتره که دپارتمان یه کاری کنه که استادا راحت دانشجوی دکتراشونو TA کنن!!! یا غیرعمدی داره این کارو میکنه که در این صورت این استاده همه ایمیل ها رو از روی تصورات شخصی اش برداشت میکنه. من از کجا میتونم بفهمم که توی تصوراتش چی میگذره. بعد کلی سئوال نوشته بودم که چرا میگه من کارشو انجام ندادم وقتی اصلا به من کاری نداده یا چرا دوباره به من ایمیل نزده یا اصلا برای چی منتظر من بوده وقتی من بهش جواب نداده بودم و... که توی ذهن رئیس دپارتمان هم سئوال ایجاد کنم. آخر نامه هم نوشته بودم که اصلا من دیگه احساس امنیت نمیکنم که بخوام باهاش کار کنم چون ممکنه فردا بیاد به دپارتمان شکایت کنه که این آقا همچین حرفی رو زده و من نزده باشم و حالا من چطوری ثابت کنم که نزدم؟!
بعد نامه رو کلا عوض کردم. قسمت اولش که شرح وقایع بود رو نگه داشتم. بقیه قسمت ها رو همه رو حذف کردم و از اول نوشتم. این بار کلا لحن رو عوض کردم و هر چیزی رو که قبلا نوشته بودم با حالت دفاعی نوشتم. مثلا اینطوری نوشتم:
نامه دومی
اون روز بنده از ایشون هیچ ایمیل دیگه ای نگرفتم. چون ایمیلشونو ندیده بودم حتی بهشون قول نداده بودم که اون روز میام. هیچ ایمیلی هم ازشون دریافت نکردم که از من بپرسن چرا اون روز نیامدم. چون همیشه 10 روز فاصله بین ایمیل های ما میفتاد حتی نگران هم نشدم که جوابی ازشون نگرفتم. بعد در مورد شرح وظایفم نوشتم که ایشون اصلا به من نگفته بودند که چکار باید کنم (به جای اینکه بگم چرا اونطوری فکر میکرده و ...) و تازه اون یکی استاده کلی کار به من داده که همه رو هم انجام دادم. آخرشم نوشتم امیدوارم که ایشون یه روزی در آینده نامه منو دوباره بخونه و متوجه بشه که این یه اشتباه غیرعمدی بوده. بعدم از رئیس دپارتمان عذرخواهی کردم که نتونستم نظر این استاد رو جلب کنم!
فقط به عنوان نمونه اینجا یه چیزایی نوشتم تا شاید بعدا به درد یکی بخوره. در واقع به جای اینکه شمشیر رو از رو ببندم (توی نامه اول) فقط از خودم دفاع کردم (نامه دوم). اول نامه هم دقیقا تاریخ نامه نگاری ها و چیزایی که رد و بدل شده بود رو عین یه گزارش نوشتم بدون اینکه بخوام کم و زیادش کنم یا حتی در موردش قضاوت کنم.
فرهنگ بد مردم ایران در درگیر شدن با دیگران
بعد که نوشتم یه کم فکر کردم که فرهنگ ما توی ایران اینه که همیشه اولین چیزی که به ذهنمون میرسه اینه که سریع با طرف درگیر بشیم و بخواهیم هر جوری شده حرفمون رو کرسی بشونیم. درحالی که وقتی من اونطوری از خودم دفاع کردم و فقط واقعیت ها رو نوشتم و هیچ قضاوتی هم در مورد طرف مقابلم نکردم مطمئنم که کسی که بخونه میتونه خودش تصمیم درستی بگیره. چون واقعیت ها رو خونده و شنیده نه قضاوت های شخصی منو.