امروز سر کلاس بودم دوستم با اسکایپ میخواست تماس بگیره, گفتم بهش سر کلاسم. اما تعجب کردم چون هیچ وقت با اسکایپ زنگ نمیزد. بعد از کلاس دوستم تماس گرفت.
گفت باورت نمیشه.
گفتم چی؟
گفت دانشگاه سن دیگو بهم پذیرش داده.
گفتم چی؟؟؟؟؟؟؟؟ راست میگی؟
گفت آره امروز ایمیل زدن بهم از دپارتمان و ایمیلشو برام فرستاد که توش نوشته بودند ما از اپلیکیشن شما خیلی خوشمون آمده و میخواهیم بهتون پذیرش بدیم.
یه نگاهی به ایمیل کردم و خیلی خوشحال شدم. انگار به خودم ادمیشن داده باشند.
گفت یه چیز دیگه هم هست. فلوشیپ بهم دادن.
گفتم این دیگه آخرشه. حتی نمیخواد برای فاندی که ازشون میگیری کار هم کنی. کل پولتو دانشکده میده.
خیلی خیلی خوشحال شدم. اینقدر که به گریه افتادم. چون پارسال هم با من اپلای کرد اما هیچ جا قبول نشد. اما امسال بالاخره تونست بهترین جایی که دوست داشت ادمیشن بگیره. یه سری عکس های سن دیگو رو هم براش فرستادم تا روح اش شاد بشه. چند ماه دیگه که بیاد امریکا حتما میرم پیشش.
وایی اصلا باورم نمیشد. این دوستم معدلش کمتر از من بود. کاردانی معدلش 12-13 بود و لیسانس هم 17-16 بود و فوق هم همین حدودا بود. من بهش گفته بودم که شانس ات برای اینجا فقط 5 درصده اونم به خاطر ریسرچی که با یکی از استاداش داشتی وگرنه مثل خودم زیر 1%. این مدت هم برای SOP و... سعی کردم کمکش کنم. جی آر ایش 1150 بود و تافل هم فکر کنم 88 که هر دو تا رو پارسال گرفته بود و به خاطر مشکلات امسال نتونسته بود دوباره امتحان بده.
این دوست ما با یکی از فارغ التحصیل های دانشگاه سن دیگو که بعد از درس اش بر میگرده ایران آشنا میشه و از طریق اون با یکی از استادای اونجا آشنا میشه و توی یکسالی که میخواد دوباره اپلای کنه مقاله پایان نامه اشو میفرسته یه ژورنال خوب و یه مقاله دیگه با این استادی که توی سن دیگو پیدا کرده بوده رو شروع میکنه. اون کار رو هم توی همین یکسال به یه جای خوبی میرسونه و آماده ارسال برای یه ژورنال تاپ دیگه میکنه. من قبلا توی خاطراتم نوشته بودم که رفتم شیراز و با همدیگه در این مورد صحبت کردیم. البته من مقاله تزشو خوندم واقعا خوب کار کرده بود. این مقاله هم که با استاد سن دیگو کار کرده بود مطمئنم که چیز خیلی تاپی بوده که اینطوری بهش فلوشیپ دادن. کارش درست بود و لیاقتشو داشت. یکسال همه وقت و زندگیشو گذاشته بود روی این مقاله. حتی کار فول تایمشو کنسل کرده بود و فقط روی همین کار میکرد (البته شرایط مالی خانواده اش هم خوب بود که بتونه سر کار نره) اینم بگم که میدونم بره اونجا خیلی سختی باید بکشه که دکتراشو بگیره اما آینده اش تضمینه.
پارسال که خودم دانشگاه های تاپ رو قبول نشدم فکر کردم شاید یه مشکلی از مدارکم باشه اما امسال که این دوستم قبول شد دیگه فهمیدم که هیچ مشکلی از مدارک نبوده و برای دکترا همون استاد پیدا کردن و کانکشن داشتنه که حرف اول رو هنوز میزنه. البته خیلی خوشحالم که قبول نشدم چون حوصله درس خوندن اونطوری رو اصلا نداشتم. الان نه درس هام سخت هستن و نه ریسرچی که برای دکترا میخوام روش کار کنم. مهم اینه که این سالها رو تموم کنم و در کنارش تجربیاتی که میخوام رو کسب کنم. کار من استاد دانشگاهی نبود که بخوام برم سن دیگو.
دیشب همینطوری توی اینترنت داشتم میگشتم به ذهنم رسید در مورد آمیندا یه کم سرچ کنم. به طور شانسی یه اکانت توی یوتیوب پیدا کردم که اسم خودش بود. حالا نمیدونم مال خودش هم بود یا نه اما خیلی هم بعید نبود که مال خودش باشه. به غیر از چند تا فیلم جالب در مورد کارهای بامزه گربه ها, کارتون هایی که دوست داشت کاملا فرق میکردند. حتی مطالب طنزی که دوست داشت رو هم من درک نمیکردم یا به نظرم خیلی جالب نمیامد. به نظرم رسید فرض کنیم این اکانت مال آمیندا باشه اونوقت ما چقدر ما فرق میکنیم. آمیندا قیافه اش شرقی امریکاییه. برای همین یه قیافه خاصی شده که نمونه مشابه اش شاید سخت پیدا بشه.نمیدونم مال چین باشه یا کره یا ژاپن اما عکس ها رو که سرچ میکردم حدس میزنم که یه رگه اش به ژاپن بخوره و شاید یه رگه اش به اسپانیا یا مکزیک. نمیدونم هنوز تشخیص خوبی ندارم.
اولش فکر کردم که وای چقدر زبان و زندگی گذشته بین آدما فرق میندازه و خاطراتشونو عوض میکنه. اما بعدش فکر کردم حالا زندگی دهه شصتی ما چی بوده که فردا بخواهیم یادش هم کنیم. من میفهمم که آمیندا یه دوست خوبه, یه کسی که واقعا میشه روش حساب کرد و یه آدم مورد اعتماد و خیلی وفادار هست اما نمیخوام بیشتر از یه دوست براش باشم. تصمیم گرفتم که اگر بخواد بیشتر از یه دوست برام باشه اصلا دیگه بهش کاری نداشته باشم.
توی سایتا گشتم دنبال مطالبی که بفهمم آخه چرا آمیندا یه دفعه از من فرار کرد. یه جورایی یاد قدیما افتادم و اون دخترایی که از من فرار میکردن. فهمیدم که دوری کردن دخترا بر سه وجه هست:
اول کسی که دوستش داری و میدونی هم اون دوستت داره و یه مدت زمان طولانی گذشته. چنین دختری دیگه از این وضعیت خسته شده و میخواد باهات ازدواج کنه. باید بری سریع باهاش صحبت کنی. فکر کنم دختری که اول دوست داشتم اینطوری بود. آخرشم رفت با یکی دیگه ازدواج کرد.
دویم کسی که دوستش داری ولی اون دوستت نداره (حالا میدونی یا نمیدونی). اون دختره یه کس دیگه ای رو دوست داره و برای همین ازت فرار میکنه. دختری رو که دوم دوست داشتم اینطوری بود و آخرشم با کسی که دوست داشت ازدواج کرد.
سویم دختری که تو ازش بدت نمیاد و اونم از تو بدش نمیاد (حالا میدونی یا نمیدونی) اینجا معمولا زمان کمی گذشته. اینجا اگر به دختره توجهی نکنی برمیگرده به سمتت. علت دوری کردنش هم اینه که اون تو رو نمیشناسه و یکی میخواد یه وقتی بیخودی عاشق اش نشی و قلبتو بشکونه و یا اینکه میترسه تو این کارو باهاش کنی. به نظرم شاید آمیندا اینطوری بود.
دونستن این مطالب چه سود که برای من دیر شده. نامردا همه سایت ها رو فیلتر کردن, اینطوری با زندگی من بیچاره بازی کردن. البته من که راضی هستم. حداقل الان میتونم به تیلور خانم فکر کنم اگر با اونا ازدواج کرده بودم که با اون شرایط اقتصادی الان بدبخت و فلک زده شده بودم.
یه سری از این مطالب رو که میخوندم فکر کردم ای بابا یه عمر ما صاف و صادق همه عشقمونو در طبق اخلاص میذاشتیم, بعد باید چه چیزایی میدونستیم. مثلا نوشته بود یکی از اشتباهایی که پسرا میکنن اینه که فکر میکنن دیگه این دختره بهترین و آخرینشه. در حالی که دخترا از کسی که عاشقشون باشه متنفر میشن چون حس میکنن خیلی needy و... هست. یا نوشته بود مثلا برای اینکه توجه یه دختر رو جلب کنید میتونید برید به دوستش که از خودش پایینتره توجه کنید تا حسود بشه! با خودم فکر میکردم که یه عمر ما یه کار از روی سیاست نکردیم و هر چی بودیم همین بودیم حالا آخر عمری چه چیزایی باید یاد بگیریم. دیگه در مورد این چیزا نمینویسم چون بیشتر ناراحت میشم.
این هفته هم سر کلاس آمیندا اصلا به من توجه نمیکرد. گفتم ما رو باش گفتیم یه دوست امریکایی پیدا کردیم. من اصلا هیچ نمیفهمیدم که علت این کارای آمیندا چی هست. روز سه شنبه که آمیندا اصلا ما رو تحویل نگرفت. روز چهارشنبه من ایمیل زدم که بچه های تیم بیان برای پنجشنبه یا جمعه. آمیندا هم جواب داده بود که من نمیتونم بیام خودتون جلسه بذارید. ساعتی که بچه ها گذاشته بودند هم من کلاس داشتم و منم کلا جلسه رو کنسل کردم بیفته برای هفته دیگه بحث کنیم. روز پنجشنبه سر کلاس اولی آمیندا جاشو عوض کرده بود و رفته بود اون آخر کلاس نشسته بود. منم سر جای قبلی ام نشستم. ولی اینطوری دوست نداشتم. یاد گذشته افتادم و روزایی که نمیتونم بگم چه گذشت. داشتم فکر میکردم دختری که حتی یک ماه هم نیست که بشناسمش همین ماجرا رو شروع کرده. داشتم فکر میکردم برم مستقیم باهاش حرف بزنم ببینم مشکل چیه. یاد اون روز افتادم که رفتم مستقیم با اون دختره حرف زدم ولی انگار دیر شده بود. کلا قاطی بودم. آمیندا هم با چشم سومش داشت میپایید که ببینه من نگاهش میکنم یا نه. منم چون میدونستم دخترا چشم سوم دارن و اگر نگاهشون کنی میفهمن اصلا نگاش نکردم.
نمیدونم چی شد استاد آمد حرف منطق رو پیش آورد و یه گزاره با ریاضی روی تخته نوشت که "هر کسی یه کسی رو داره که دوستش داشته باشه." منم یه لحظه به ذهنم رسید, من که میخوام باهاش حرف بزنم بذار غیرمستقیم بهش بگم. وقتی حرف استاده تموم شد گفتم حرفای شما درست اما گزاره های منطقی ممکنه در همه شرایط هم درست نباشند. شرایط استثنایی رو چکار میکنیم. مثلا یکی یکی رو دوست داره ولی از دستش عصبانیه و نمیره چیزی بهش بگه. اون یکی هم نمیفهمه که این برای چی از دستش ناراحت شده! آمیندا هم یه لحظه گوشاش تیز شده بود اما بعدش بیخیال شد و شروع کرد با لپ تاپش بازی کردن. نمیدونم فهمید یا اما خیلی مهم نبود. از کلاس اولی که آمدیم بیرون فکر کردم ای بابا من که نمیخوام فردا با آمیندا ازدواج کنم, یه دوست امریکایی میخواستم هم زبانم خوب بشه و هم کمکم کنه.
سر کلاس بعدی آمیندا جاشو باز عوض کرد و اینبار گوشه دست چپ کلاس نشسته بود (من قبلش حدس میزدم که میخواد این کارو کنه چون دفعه پیش دست چپ اش نشسته بودم) برای همین اصلا جا نخوردم و گیج نشدم و رفتم دو تا صندلی اونطرفتر جای همیشگیم نشستم. توی کل کلاس هم اصلا نگاهشم نکردم. آخرای وقت کلاس بود که ایمیلمو چک کردم دیدم بچه ها میخوان باز قرار بذارن. گفتم همه اعلام کنن. یه جمله هم غیرمستقیم برای آمیندا نوشتم که هر کسی مشکلی داره بیاد بگه که کل تیم به مشکل نخوره چون میخواهیم کار تیم ورک داشته باشیم. بعد آمیندا جواب داده بود که جمعه ساعت 4 میتونه بیاد. خوشحال شدم بالاخره از اون وضعیت خلاص شدم و با خودم فکر کردم حالا شدی دختر خوب. بعد هماهنگ کردیم برای روز جمعه که همه بچه ها بیان.
شب که برگشتم خونه به ذهنم رسید که سایت ها رو بخونم ببینم موضوع چی بوده. بعد فهمیدم کاری که کردم درست بوده که منم ازش دوری کردم. جمعه هم دو تا بچه ها کنسل کردند و باز قرار کنسل شد.
امروز ظهر با حامد رفتیم جلسه مطالعه انجیل. من اول فکر میکردم باید یه جای بزرگی باشه و همه ردیف ردیف نشسته باشن و یکی هم از روی کتاب بخونه و بقیه گوش بدن. اما وقتی رفتم شدیدا تعجب کردم. تعداد افراد خیلی کم بودند. با من و حامد تقریبا 10-12 نفر میشدیم و همه به طور حلقه وار دور هم روی صندلی نشسته بودند. داخل که رفتیم یه چینیه که به نظرم آمد مسئول جلسه بود پرسید شما اسمت چیه. گفتم اسمم ... گفت اووو این اسم یعنی بزرگ؟؟؟ تعجب کردم گفتم نه همچین معنایی نداره. یه نگاهی به قیافه من انداخت و با خودش فکر کرد که تو اینجا چکار میکنی تو که به قیافه ات نمیخوره خام ما بشی. منم به روی خودم نیاوردم. کلا 3 تا دختر توی جلسه بودند و بقیه همه پسر بودند. دو تا دخترا سیاهپوست بودند که یکیشون خیلی جذاب اون یکی خیلی معمولی بود. اون یکی دختره بور بود که قیافه اش به نسبت خوب بود (30 امتیازی!). یه نگاهی کردم گفتم ای بابا از توی اینا که برای ما زن در نمیاد. ما رو بگو گفتیم میاییم اینجا 10 تا دختر هستن دیگه یکی دو تا 40 امتیازی توشون گیر میاد که بشه باهاش آشنا شد.
بعد یه برگه دادن که یک صفحه از کتاب بود و آخرشم چند تا سئوال نوشته بود. اولش سئوالا رو همه با هم خوندند. من درک نکردم چرا سئوالا رو همخوانی میکنند. بعد شروع کردن و هر یه نفر یک آیه رو میخوند. وای انگار که به زبانی غیر از انگلیسی نوشته شده بود. کلی لغت توش بود که من نمیفهمیدم. کلا دوبار به من افتاد و دستپاشکسته خوندم. توی جمع من و حامد وضع خوندنمون از همه خرابتر بود. از کل دو صفحه من فقط یه جاشو فهمیدم که میگفت که موسی گفته پرهیز کنید از بی اخلاقی های جنسی و ریختن خون و ... شخصیت ها هم به جز حضرت موسی هیچ کدوم برام آشنا نبودند.
بعد که تموم شد سئوال اول رو خوندن و شروع کردند همه در موردش نظر دادن. یکی یکی نظراتشونو میگفتن. مثلا سئوالش این بود که چرا این اتفاق افتاد؟ و بعد هر کسی از زاویه دید خودش توضیح میداد. کلی لذت بردم. گفتم این همه جلسات قرآنی ما رفتیم هیچ وقت همچین چیزی ندیدیم. توی دلم فکر میکردم اصلا من میخواستم بیام امریکا این چیزا رو ببینم. خیلی برام لذت بخشه که چیزای جدید رو تجربه کنم. من حتی خیلی از حرفاشونو هم نمیفهمیدم. ولی سعی کردم که دقت کنم ببینم چی میگن. یکیشون میگفت به نظر من انسان باید بفهمه که روح عیسی مسیح میتونه درش وارد بشه و متحولش کنه. منظور این آیه اینجا این بوده که عیسی مسیح نجات دهنده هست.
تا اون دختر مو بوره شروع کرد به نظر دادن. چون امریکایی بود انگلیسی رو بسیار قشنگ حرف میزد و صداش هم خوب بود. گفت که به نظر من یه چیزی در ذات هر انسان هست که خوبی و بدی رو متوجه میشه. این یه حسی هست که همه دارند و میفهمند. همینطوری که میگفت همه سورپرایز شده بودند و با هیجان تایید میکردند. بعد گفت که به نظر من همه دین برای اینه که انسان عیسی مسیح رو بشناسه و به حقیقت مسیح در درونش پی ببره و با روح عیسی یکی بشه. این اعمالی هم که هست همه برای رسیدن به اون مقام هست.
من که اینو شنیدم کلا نزدیک بود شاخ در بیارم. من بعد از این همه سال تازه همین دیشب بود من داشتم راجع به این مسائل عمقی تر فکر میکردم و در مورد به شرک و اصول و فروع دین مینوشتم. و داشتم به همین موضوعات فکر میکردم که فروع برای رسیدن انسان به اصول هست وگرنه به خودی خود ارزش نیستند و حالا از زبان یه دختر جوان مسیحی همچین چیزایی رو میشنوم. همینطوری توی این افکار بودم و اون همینطوری حرف میزد.
هر چیزی که این دختره اضافه میکرد همه تایید میکردند و کلا محظوظ شدند! بعد یه پسر جوونه شروع کرد به صحبت در تایید حرفای این دختره که به نظر من هم اکثر مردم فکر میکنن همین که میرن کلیسا کافیه و توجه نمیکنن که اینا برای اینه که مسیح وارد بدنشون بشه و متحولشون کنه. باید اجازه بدن که مسیح به قلبشون وارد بشه و حقیقت مسیح رو درک کنن. بقیه هم همینطور تایید میکردن.
بعد یه پسر سیاهپوسته اجازه گرفت صحبت کنه و گفت به نظر من این دو تا شخصیت دو روی یک سکه هستند. همونطوری که توی روانشناسی ما افراد رو به دو گروه people-minded و task-minded تقسیم میکنیم و خدا میخواسته اینجا اینو نشون بده که چطور این دو نوع شخصیت در تعارض با هم قرار میگیرند. به نظر من اون فرد اونجا اشتباه کرد چون task-minded فکر میکرد درحالی که اون یکی از زاویه دیگه ای به موضوع نگاه میکرد و...
بعد اون آقا چینیه گفت چه تعبیر قشنگی کردید شما. به نظرم منم هر کسی اشتباه میکنه مهم اینه که آدم اشتباهشو قبول کنه. خیلی وقتا شده یکی امروز اشتباه میکنه و فردا متوجه میشه. آدم نباید با دیگران دعوا کنه که من درست میگم.
و این بحث ها همینطوری ادامه پیدا کرد و تک تک سئوالات رو خوندن و هر کسی هم نظر خودشو داد. آخر جلسه هم حامد در مورد law و grace نظر داد که law مربوط به قوانین بین آدماست و grace در مورد رابطه آدم با خداست. دلشون میخواست تایید کنن اما خیلی هم براشون قابل هضم نبود.
بعد از جلسه حامد برام توضیح داد که کتاب مقدس اینا شامل دو بخش قدیمی و جدید هست. که بخش قدیم همه چیزایی که توی یهودیت آمده رو داره و تورات یک قسمتیش هست و زبور داوود توش هست و ... بخش جدید هم انجیل توش هست و یه سری مطالب که بعدا شخصی به اسم پائول (توی فارسی پولوس) به اون اضافه کرده. کل کتاب هم تقریبا 2000 صفحه هست و خیلی قطوره. من قبلا یه قسمت هایی از انجیل متی رو خونده بودم (و یه کم هم با یوحنا مقایسه کرده بودم که فرق چندانی نداشتند) اما نمیدونستم که اینطوری هست. من فکر میکردم که مسیحی ها فقط انجیل میخونن و نمیدونن تورات چی هست. تازه فکر میکردم که زبور داوود هم از بین رفته....
حامد گفت که همین مسیحی ها هم چند دسته هستند و یه عده ای اصلا پائول رو قبول ندارن و میگن آمده مسیحیت رو خراب کرده. تا قبل از اونم همه مسییحی ها همه قوانین تورات رو مثل نخوردن گوشت خوک و ... رعایت میکردن ولی پائول میاد میگه که ما به grace رسیدیم و دیگه نیازی نداریم که این قوانین رو رعایت کنیم. یک قسمت موضوع بحث امروز هم که مربوط به ختنه کردن بود که توی یهود هم بوده ولی مسیحی ها به این خاطر دیگه نمیکنن. گفتم اااا من لغاتشو نمیدونستم اصلا بحث ها رو نفهمیدم. مگه یهودی ها هم ختنه کردن دارن؟ حامد هم گفت بله هر چیزی که توی اسلام هست توی یهودیت هم به نحوی هست! گفتم اطلاعات تو راجع به ادیان دیگه چندین برابر من هست. من خیلی کم میدونم.
بعد که حامد برام در مورد پائول توضیح داد تازه فهمیدم که حرفای اون دختره هم از روی چیزایی بوده که اینا توی اعتقاداتشون دارن و تقریبا همشون قبول دارن که اینطوری باید باشه. در هر صورت جلسه امروز برای من خیلی جالب بود و خیلی چیزای جدید یاد گرفتم. اگرچه بعد از حرفای حامد جذابیت اولیه اش برام خیلی کم شد وقتی فهمیدم یه جورایی داشتن اعتقادات خودشونو تایید میکردن عوض اینکه بحث کنن. احتمالا بازم برم اما اینبار باید از قبل لغاتشو در بیارم بفهمن که ماجرا چی هست تا منم بتونم صحبت کنم.