این هفته رضا میخواست بلیت کنسرت بخره. یه جا آدرس گرفتیم و منم باهاش رفتم که یه ذره شهر رو بگردیم. هر چی گفت آقا ابی میخوان بیان بیا با هم بریم, من قبول نکردم. حامد هم گفت گرونه و نیامد. آخه یه بلیتش 60 دلار بود. در هر صورت رضا رفت و خرید. میگفت توی این سه سالی که امریکاست تا حالا 3 بار دیگه هم رفته. دو سه بار هم 500 مایل رانندگی کرده که برسه! اینجا که دیگه چیزی نیست.
فرداش با رضا رفتیم که لباس بخره و ما رو هم بذاره خونه. جیراج هم با ما آمد که بیرون رستوران یه چیزی هم بخوریم. اینبار هم رفتیم یه buffet امریکایی.
تنوع غذاییش به نسبت خوب بود و قیمتش هم نفری 11 دلار بود. چون غذای وجترین نداشت جیراج به جز دسر چیزی نخورد. من اما ماهیشو خوردم و نسبتا هم خوشمزه بود. هر چی هم رضا گفت از خرچنگ و صدف و ... هم بخور, من نتونستم بخورم. حتی قیافه اش هم برام قابل قبول نبود. تنوع دسرش خیلی خوب بود اما نمیدونم چرا غذاهاش مزه اش مصنوعی بودند. عین غذاهای زی زی گولو بودند.
بعدش هم رفتیم لباس بخریم. منم میخواستم یه پیرهن سفید برای زیر کتم بخرم اما خیلی گرون بودند.
در مورد آمیندا
با آمیندا که خیلی خوب پیش نرفت. روز اولی من تیپ اسپورت زده بودم و رفتم دانشگاه. اما سر کلاس اولی یه پسر هندی-امریکایی کنار دست آمیندا نشسته بود و باهاش حرف میزد. با خودم گفتم یه کم سرد باهاش برخورد کنم. اما کلاس که تموم شد من داشتم با بچه های تیممون حرف میزدم که آمیندا قبل از اینکه از کلاس بره بیرون یه نگاهی به من انداخت و یه نیمخندی به علامت سلام و خداحافظی زد و رفت. توی نگاهش خیلی چیزا گفت. منم نتونستم باهاش سرد برخورد کنم و یه لبخندی زدم و سرمو تکون دادم ولی اون زود رفت. همینطوری سر کلاس دومی هم آمیندا کنار دست دو سه تا دختره نشسته بود و منم مثل همیشه سر کلاس دور ازش نشستم و بعد کلاس هم نتونستم باهاش حرف بزنم. هفته قبل هم این پسره آمد و از آمیندا سئوال کرد اما استاد که آمد رفت یه طرف دیگه نشست.
روز دومی هم که دو تا امتحان میان ترم داشتیم. سر امتحان اولی که رسیدم باز اون پسر هندی امریکاییه کنار آمیندا نشسته بود اما همون اول مسئول جلسه بلندش کرد و گذاشتش ردیف اول. برگه امو که دادم دیدم آمیندا رفته. سر امتحان دومی که رسیدم تقریبا نفر آخر بودم و همه آمده بودند. آمیندا یه گوشه ای نشسته بود و اون پسره هم باز کنارش نشسته بود. گفتم برگه امو زود تموم کنم تا بتونم بعد از جلسه با آمیندا حرف بزنم اما حواسم رفت توی امتحان و یه دفعه دیدم آمیندا نفر اول برگه اشو داد و رفت. خواستم برگه امو بدم دیدم هنوز 2 تا سئوالو حل نکردم. سریع حل کردم ولی 2-3 دقیقه ای گذشت. منم نفر دوم امتحانمو دادم و سریع آمدم بیرون اما دیگه آمیندا رفته بود. میخواستم قبل از تعطیلات یه کم با آمیندا صحبت کنم که اگر وقت داره توی تعطیلات یه جایی بریم بیرون اما نشد.
در مورد جسی
چند دقیقه بعد جسی هم امتحانشو داده بود و آمده بود بیرون. یه دفعه منو از دور دید و توی دلش گفت تو رو خدا سمت من نیا. منم توی دلم گفت ای بابا کی به تو کار داره. جسی هم امریکاییه و توی گروه ماست اما خیلی خجالتیه و اعتماد به نفسش هم خیلی پایینه. از نظر زیبایی هم خیلی معمولیه. فکر کنم تا حالا توی عمرش با هیچ پسری حرف هم نزده باشه! من یه بار دم در سلامش کرده بودم و کلی جا خورده بود. اون روز هم داشتم با دستم برای آمیندا اشاره میکردم که باهاش صحبت کنم یه لحظه فکر کرده بود که با اونم و کلی باز جا خورده بود. میخواستم اگر بشه با جسی هم دوست باشم اما اصلا فکر نمیکنم فایده ای داشته باشه.
این هفته با آمیندا خیلی خوب پیش رفت. روز اول کلاس بعد از کلاس اولی آمیندا آمد پشت سرم و وقتی داشتم از کلاس میامدم بیرون در رو براش نگه داشتم و سلام کردیم و تا کلاس دومی با هم قدم زدیم. اون دفعه من باهاش آمدم و این دفعه اون با من آمد. روز دوم کلاسا هم تیم ها ارائه داشتند و بعد از ارائه تیم ما وقتی استاد پرسید خب به نظر شما کار کدوم تیم بهتر بود آمیندا گفت به نظر من کار تیم اونا بهتر بود و من کلی دلم براش سوخت. میتونست چیزی نگه چون ارائه تیم اونا هم خیلی خوب بود. بعد از کلاس دوم هم نمیدونم چی شد که یه دفعه دیدم بیرون در داریم با هم حرف میزنیم. آمیندا گفت مثل اینکه تو از همه ما بهتر از درس رو فهمیده بودی. اون نمیدونه که من باهوش تر از اونی هستم که نخوام بفهمم که چرا از من تعریف میکنه! همینطوری که حرف میزدیم یه پسر سیاهپوست هم تیمی ایمون هم به ما اضافه شد. یادمه اون دفعه هم که با آمیندا حرف میزدم باز این پسره آمده بود. بعدشم که من باید میرفتم برای ساعت اداری TA ایم.
آخر هفته جمعه بود که خیلی اتفاقی صفحه آمیندا رو توی یکی از شبکه های اجتماعی پیدا کردم. اینبار کلی اطلاعات در موردش به دست آوردم که مطمئن بودم درسته. به طرز وحشتناکی چیزایی که دیدم با چیزی که فکر میکردم منطبق بود. یعنی دقیقا همون شخصیتی که از روز اول در موردش فکر میکردم بود. یعنی یه دختر نسبتا خجالتی خیلی خیلی باهوش که خودش میدونه چقدر بانمک و خوشکله و به زندگی از دیدگاه واقعی نگاه میکنه و کمتر احساساتیه. تنها یه مورد بود که من اصلا بهش فکر نکرده بودم. اونم این بود که هیچ اعتقادی به خدا نداره. البته باید حدس میزدم چون معمولا شرقی ها دین ندارن. اولش خیلی ناراحت شدم که آخه چرا. اما بعدش که با حامد حرف زدم اون گفت بهتر. شاید بتونی خدایی رو که میشناسی بهش بشناسونی. فکر کردم که شاید درست باشه. اگر یه روزی با هم دوست باشیم میتونم کم کم باهاش در این مورد هم صحبت کنم.
بعد نشستم علاقه مندی هاشو یکی یکی نگاه کردم. بازی های کامپیوتری که اسمشو هم نشنیده بودم و فیلم و کارتون هایی که باهاش بزرگ شده بود. اینبار از روی عکسش واقعا مطمئن بودم که اینا دقیقا چیزایی هست که اون دوست داره. دو تا قسمت اول کارتون Yu yu Hakesho رو هم نگاه کردم. این کارتون ژاپنی در مورد پسری هست که توی یه تصادف تبدیل به روح میشه و حالا یه سری ماجرا براش پیش میاد که بعد به این دنیا برگرده. کارتون خیلی خیلی بامزه ای بود.ما با فوتبالیستا بزرگ شدیم و اونا با این کارتونا. در هر صورت شروع خوبیه برای اینکه بدونم پیش زمینه ای در مورد روح رو حداقل داره. این کارتون رو که دیدم فهمیدم که شخصیت آمیندا شدیدا مثل این دخترای توی کارتون ژاپنی هاست. گفتم یه کم شخصیتش برام آشناست. فکر کنم با توجه به چیزایی که توی اون صفحه بود نصفش ژاپنی باشه. آشنایی با آمیندا تا همین حدش برام خیلی جالب بود چون الان یه دید بهتری نسبت به دخترای ژاپنی پیدا کردم. فقط اگر بخواد بیشتر از یه دوست برام باشه خیلی زود از زندگیم میره بیرون. اونم خیلی باهوشه و دیر یا زود میفهمه ولی الان میخواد یه امتحانی کنه.
من هنوزم توی شنیدن درک اصطلاحات و فهمیدن بعضی قسمت ها مشکل دارم و باید زبانمو بیشتر تقویت کنم. غیر از این سریال های روز امریکا مثل Bing Bang Theory و NCIS و ... هم جزو لیست علاقه مندی هاش بود. فکر کنم کم کم یه تلویزیون لازم دارم که بتونم درک بهتری از جامعه اینجا داشته باشم. اینا چیزایی هست که همه نگاه میکنن. خلاصه چند ساعتی با علاقه مندی های آمیندا سرگرم بودم.
شب رضا گفت بیا بریم رستوران ایرانی ببینیم چطوریه. منم گفتم باشه. زنگ زدیم حامد هم بیاد. دیگه رفتیم رستوران کسری.
از در که وارد شدیم محیط عوض شد و انگار دیگه امریکا نبودی! فضای قشنگی بود. بعد رفتیم و صاحب اونجا گفت اینجا buffet هست. یعنی یه پولی اول میدی و بعدش هر چقدر که میخوای میخوری و دیگه پرسی و دستی نیست. فقط گفت امشب برنامه ویژه داریم که هر 3-4 ماه یکبار بیشتر نیست و گرونتره. خلاصه نفری 23 دلار تقریبا پول رستوران دادیم.
بعد از مدت ها یه غذای ایرانی حسابی خوردم. کلی شله زرد و حلوا (یا فرنی بود؟) هم خوردم. واقعا دلم برای غذای ایرانی تنگ شده بود. سر میز با دو نفر اهل افغانستان که تا حدودا 30 سال بود آمده بودند امریکا هم صحبت شدیم. اینا آشناهای صاحب رستوران بودند و اینطوری که متوجه شدیم رستوران کلا دست این افغانی ها بود. دیگه برامون از آمدنش اینجا تعریف کرد. یه اصلاح جالبی هم گفت. گفت افغان سنگ پلخمان. یعنی الان افغانی ها دیگه همه جای دنیا پرت شدند! یه سری توی اروپا و یه سری امریکا و همه جا. حامد هم گفت ایرانی ها هم همینطوری شدند. هر جای دستشون رسیده رفتند. اونم گفت آره بعضی هاشونم آمدند افغانستان تبعیت افغان گرفتن که بتونن راحتتر مهاجرت کنن به امریکا و جاهای دیگه.
اکثریت افرادی که بودند خارجی بودند و تک و توک میشد حدس زد بعضی ایرانی هستند. همینطوری که ما غذا میخوردیم اون وسط هم به فاصله زمانی هر 7-8 دقیقه یه دختری میامد و باله میرقصید. من که دوست نداشتم و اصلا نگاه نکردم. اون پیرزن سر میز هم مادر اون آقا بود و یواشکی گفت که این پسر سومم هست و حافظ کل قرآنه. کلی هم ازش تعریف کرد. یه خانم امریکایی هم بود که خیلی قدبلند و خیلی با دقت رقص ها رو نگاه میکرد و دنبال میکرد. رضا هم یه کم باهاش حرف زد. منم دوست داشتم یه کم باهاش حرف بزنم اما دیدم نمیتونم مثل رضا روان حرف بزنم بیخیال شدم. اونم با دخترش آمده بود و دخترش هم جزو شرکت کننده ها بود. در کل همه خیلی بدقیافه بودند و کلی آرایش هم کرده بودند اما فایده ای هم نداشت. این مدتی که امریکا بودم اولین بار بود میدیدم یه عده آرایش کرده باشن! خانمای سیاهپوست هم بودند که از بقیه با نمک تر بودند. فضای رستوران هم خوب بود ولی آهنگ هاش همه خارجی بود و کیفیت صداش هم خوب نبود. رضا میگفت توی نیویورک همچین فضای بازی که اصلا پیدا نمیشه برای یه رستوران. همچین مراسمی هم اونجا زیر 100 دلار امکان نداره باشه. اینجا همه چیز به طرز مسخره ای ارزونه.
بعد از مراسم رای گیری کردند و هر کسی به یکی رای داد. اون آقا افغان هم گفت من رای نمیدم! نگاه کردنش یه گناهه و رای دادنش یه گناه دیگه! البته خودش همش داشت نگاه میکرد و فکر کنم چون با اینجا آشنا بود رای نداد. فکر کنم فقط من بودم که نگاه نمیکردم. آهان یه کلمه افغانی هم یاد گرفتیم: "چَک چَک". اولین بار که حامد دست زد, اون آقا افغانه گفت که آهان از این دختره خوشت آمده ها. آخه برای قبلی چک چک نزدی اما برای این زدی! بعد هم دختره خیلی چاق بود و گفت از این هفته دیگه باید بری مک دونالد همش دابل برگر بزنی! (یعنی مثل این چاق بشی!) رای گیری که تموم شد به همه به یه عنوانی جایزه دادند. بعد ما فهمیدیم که احتمالا این یه مراسمی بوده برای اینا که یه ترم رفتن رقص باله یاد گرفتن و حالا آمدند اینجا برای آخر کلاس آموخته هاشونو به نمایش بذارن و یه تشکری ازشون بشه.
از اونجا که آمدیم بیرون من گفتم وقتمونو الکی از دست دادیم یه آدم درست و حسابی هم ندیدیم. حامد هم گفت اتفاقا اونا هم در مورد ما همین فکر رو میکردن! رضا گفت دیدی اون خانم مو بوره چقدر خوشکل بود. (اون خانم امریکایی رو میگفت) منم گفتم اصلا هم خوشکل نبود. موهاشو که رنگ کرده بود و ... رضا هم گفت هر کاری کرده بود که خیلی خوب کاری کرده بود! معلوم بوده بلده چکار کنه!!! گفتم خب پس چرا پروندیش؟ گفت چون قد مامان من سن داشت! و کلی با هم خندیدیم.
این هفته یه میان ترم دادم. این ترم هر سه تا درسم دو تا میان ترم دارن. یکیشو دادم. امتحانش هم خیلی آسون بود. اما بعدا که استاده جوابا رو داد دیدم چقدر ملانقطه ای صحیح کرده و اصلا کاری نداشته ببینه کی چی یاد گرفته. همون چیزایی که توی ذهنش بوده رو ننوشته بودی نمره کم کرده بود.
دو روز آخر هفته (شنبه و یکشنبه) هم به منصور توی پروژه اش کمک کردم. یعنی یه کاری استادش بهش داده بود که نمیتونست انجام بده و باید چهارشنبه تحویل میداد. دیگه دیدم خیلی توی دردسر میفته برای همین کمکش کردم. کارش هم برام جدید بود اما دوست داشتم یه چیز جدید هم یاد بگیرم. با این حال امیدوارم دیگه اینطوری گیر نیفته چون شاید باز وقت نداشته باشم.
بعدش با منصور در مورد ازدواج صحبت کردیم و اونم ناراضی بود که استاده خیلی ازش توقع داره و اینطوری نمیتونه دیگه ازدواج کنه. منم بهش گفتم که ولی من اگر بتونم ازدواج میکنم. اونم گفت من بهت میگم که از نظر دخترا قیافه ات خیلی خوبه. همینطوری هم بهت نمیگم, یه پسرایی بودند من میگفتم خیلی خوش تیپ و قیافه هستن ولی بعدا فهمیدم دخترا اصلا ازشون خوششون نمیاد. خیلی طول کشید تا فهمیدم که دخترا از چه قیافه پسرایی بیشتر خوششون میاد. از این نظر بگم که اصلا خودتو دست کم نگیر که خیلی هم خوبی. خلاصه کلی منصور روحیه داد و بعدشم برام دعا کرد یه دختر امریکایی خوب گیرم بیاد! منم کلی اعتماد به نفس پیدا کردم برم به تیلور خانم پیشنهاد بدم :) البته منصور میگفت که یه نسل دومی پیدا کنی خیلی خوبه. یکی از دوستاش داره با یه نسل دومی ازدواج میکنه. میگفت همه خوبی های ایرانی ها و امریکایی ها رو با هم دارن.