امروز رو روز بابا و مامان نامگذاری کردم. صبح باید میرفتم شرکت, مامان زنگ زد که رفتم خونه دوستم میخوام پرینت بگیرم بلد نیستم, بیا کمک کن. رفتم اونجا میبینم که میخواد فرم سفارت پر کنه آنلاین و اصلا هم بلد نیستن. خلاصه دقیقا 3 ساعت وقت گذاشتم که اون فرم ها رو برای دوست مامان پر کنم. البته خانم خوبی بود ولی منم توی رو در بایستی بودم و دیروز شرکت ازم قول گرفته بود که فردا صبح زود بیام! اما حالا بعد از مدت ها مامان یه کاری از من خواسته بود دیگه نمیشد روشو زمین انداخت, خلاصه ساعت دو و نیم رسیدم شرکت. توی راه کلی خودمو آماده میکردم که چی بگم که چرا دیر آمدم, اما وقتی رسیدم خوشبختانه مدیرمون نیومده بود و بخیر گذشت!
شب هم که آمدم خونه بابام یه سری تمرین آورده بود که مال بچه یکی از دوستاش سر کارش بود. خلاصه حدود 1 ساعتی هم وقت برای اون مجبور شدم بذارم. حالا تمرین هایی که مثلا استاده داده یه کم اینا دوگوله رو کار بندازن فکر کنن. فقط به خاطر اینکه روی بابامو زمین نندازم براش انجام دادم. مثلا قراره بریم دکترا بخونیم, آدمو به چه کارهایی وا میدارنا.
این شد که تا همین الان داشتم تمرین سال اول دانشگاهو حل میکردم. حالا بعضی چیزا هم یادم رفته بود, اما خیلی ضایع بود که بگم بلد نیستم! خلاصه که اینم بخیر گذشت.