حالا امروز دلار اسکناسی شد 1500 خودتون دیگه ببینید که چه وضعیتی میشه دانشگاه ها. یعنی هر دانشگاه امریکا متوسط 130 دلار بخواد میشه حدود 200 هزار تومن. پست و ... هم اضافه بشه میشه حدود 270 هزار تومن.
چند وقت پیش یکی میگفت سرعت اینترنت شده اندازه شعور بعضی ها. واقعا دارم روز به روز بیشتر به این گفته پی میبرم. الان یه دو هفته ای میشه که واقعا دیگه آسی شدم. اینترنت شرکت که واقعا غیرقابل استفاده شده, حتی گوگل هم درست باز نمیشه. اینترنت خونه هم خیلی کنده. اون شب تا ساعت 4 طول کشید که اپلیکیشن 2 تا دانشگاه ها رو فرستادم چون https خیلی کند بود. به خدا این دردسرهای اپلای یه طرف, این سرعت اینترنت هم یه طرف.
بنازم این آقایون هم که امروز دلار رو حسابی ترکوندن و رسوندن به 1450. حالا خرج اپلای هر دانشگاه داره روز به روز برام بیشتر و بیشتر میشه. آدم اصلا امنیت نداره توی این شرایط. من که هر چی داشتم رو دلار کردم اما بازم چند ماه حقوق طلبکارم که روز به روز داره ازش کم میشه!
از یه طرف هم این اساتید فاقد هر گونه احساس مسئولیت هستن که مثلا توی سایتشون مینویسن به ما ایمیل بزنید بعد میزنی جواب نمیدن. انگاری این بچه های تخس که فقط آزار دارن. واقعا روزهای سختی داره برام سپری میشه.
توجه: این متن ممکن است حاوی مطالب ناراحت کننده باشد. لطفا کسانی که شدیدا علاقه مند به دنیای آکادمیک هستند مطالعه نکنند.
توجه 2: منظور از دنیای آکادمیک همه افراد این دنیا نیستند بلکه فقط درصدی از آن مدنظر است.
1- من از کارم مهمترم!
یه چیزی که از این دنیای آکادمیک نمیفهمم این توجه به فرد گرایی هست. مثلا بالای همه مقالاتشون اسم خودشونو بزرگ میزنن. خب یعنی که چه؟ مثل این می مونه که طراح بنز بیاد جلوی داشبوردش بزرگ بنویسه حسن قلی! یعنی اینو حسن قلی طراحی کرده, یا مثلا استیو جابز بیاد روی همه آیفونهاش بنویسه "استیو" یعنی اینو من درست کردما و یا صفحه ویندوز که میاد بزرگ بنویسه "بیل گیتس" یعنی اینو من درست کردم. واقعا چیه منظورشون از اینکه اسمشونو بالای همه محصولاتشون میزنن؟ جالبتر اینکه میشینن میشمارن چند تا مقاله نوشتن یا اینکه چند نفر بهشون رفرنس دادن. اونجایی خنده دار میشه که بعد از این همه سال حتی خودشون هم نمیتونن تشخیص بدن که کارهاشون چقدر ارزشمند بوده. مگه رمانه که نویسنده اش بخواد مشهور بشه؟!
راه حل: خب اسمتون رو بذارید آخر مقاله, یه طوری که جلب توجه هم نباشه.
2- قانون های بچگانه
عین بچه هایی که مامان بازی میکنن و برای خودشون قانون میدازن که مثلا تو در بزن من میگم کیه, نشستن برای خودشون قانون های بازی کردن گذاشتن و هر کسی که نخواد از این قانون ها پیروی کنه رو کلا میندازن کنار. مثلا قانون کنفرانس ها که یه سری مقالات رو قبول و یه سری رو رد میکنن. الان یه کنفرانس هایی هستن که حتی مقاله خیلی خوب هم باشه بازم رد میشه چون کنفرانسه اسمش اینه که 1 دنیاست. یه قانون دیگه مثلا دیدن که بیشتر به اسم نویسنده مقاله اهمیت داده میشه بیاییم blind-review کنیم ببینیم محتوا چطوریه اما بازم ناخودآگاه عین بچه ها که قانون ها رو دور میزنن تقلب میکنن و از روی سبک نگارش مقالات تشخیص میدن که نویسنده چند سال کاره و به همون میزان (شاید به طور ضمنی) پیش قضاوت میکنن. (البته نحوه نگارش مهمه اما چقدر؟؟؟) جالب اینجاست که اینقدر این قانونهای نانوشته اشون زیاد شده که یه نفر باید حداقل 3-4 سال باهاشون باشه که تازه بفهمه چی به چیه؟ حتی آدم گالیور هم باشه زودتر میتونه دنیای لیلیپوتی ها رو بفهمه تا اینا!
خدایی چند تا انسان عاقل پیدا نمیشه که به اینا بگه این چه فضاییه که درست کردید؟ آدم میخواد یه مقاله ژورنال سابمیت کنه باید 6-7 ماه منتظر جواب ژورنال محترم باشه که آخرش بگه نمیشه؟ حتی یه رمان نویس هم بختش بهتر از یه ساینتیسته. بالاخره 6 ماه نشده یه انتشاراتی پیدا میکنه که رمانش رو چاپ کنه. حالا فکر کنید یه بنده خدایی نشسته چند سال زحمت کشیده که یه دستاورد علمی ای بدست بیاره, باید یکی دو سال صبر کنه که چاپ بشه؟ چرا؟
راه حل:
خب یکی نیست به اینا بگه یه سایت بذارید, مقالاتتون رو همه اونجا بذارید که همه بخونن. بعد همتون بیایید نظر بدید که کدوم خوبه کدوم نیست. حالا اگر یکی مقاله اش جایی اش مشکل داشت همونجا براش کامنت بذارید که درست کنه. یه ورژن دیگه از مقاله رو تصحیح شده بذاره.
این سایت های که ایندکس میکنن رو باید درشون رو تخته کرد. چرا یکی بخواد ایندکس کنه یکی نکنه؟ مگه عصر تیرکمون سنگیه که فضای نباشه یا تکنولوژی نرسه. به خدا همین گوگل حاضره همه رو ایندکس کنه یه چیزی هم بهتون بده!
3- استاندارد؟ چی هست؟ همینی که من میگم خوبه!
در مورد نحوه نگارش و فرمت مقاله ها هم اینقدر مسخره است که هزار جور فرمت برای صفحه بندی و رفرنس دادن داریم. هیچ کدومشون تا حالا به ذهنشون نرسیده که یه بار دور هم جمع بشن ببینن کدوم نقاط ضعف و قوت فرمت ها چیه و بعد بیاد اینو یه استاندارد بدن که همه از اون پیروی کنن.
در مورد اون ریکامندیشن ها هم که قبلا نوشته بودم و راه حل هم داده بودم.
خب البته من دیگه خیلی شورش رو در آوردم اما باور کنید همین غیرمنطقی بودن روال و قوانین حاکم بر این دنیا نشون میده که چقدر کسانی که توش هستن میتونن غیرمنطقی باشن. اصلا سخته به این قشر گفت که دنیا عوض شده. دیگه 100 سال پیش نیست که بخواهید برید مجله چاپ کنید.
هیچی فقط میخواستم بگم که تولدت یادم نرفته. برای تولدت یه شعر گفتم که هنوز وقت نکردم تمومش کنم.
این روزا خیلی سرم شلوغه چون این مدتی که نبودم کارهای شرکت تلمبار شده روی هم. دو تا دانشگاه رو باید همین فردا اپلای کنم براشون هنوز SoP اشونو درست نکردم. مقاله تزم رو هم هنوز ننوشتم, کارهای فارغ التحصیلی ایمو هم نکردم. هنوزم استادام ریکام هاشونو پر نکردن. دو جا هم قول دادم که توی کارهاشون کمکشون کنم. به یه نفرم قول دادم که توی مقاله اش کمکش کنم الان 1 هفته است نرسیدم کارش رو هم نگاه کنم. گزارش کارکرد شرکت رو هم الان دو هفته است قراره بدم که اونم هنوز درست نکردم. دیگه خودت ببین در چه وضعیتی هستم. با این وجود تولدت مبارک, الهی همیشه خوب باشی.
ساعت نزدیک 9 بود. زنگ زدم به دوستم که قرار بود بیاد دنبالم گفت یه 10 دقیقه ای طول میکشه که برسه. نزدیک چهار راه زند بودم. یه دفعه دیدم که جدیدا اونجاها یه پله برقی گذاشتن. البته از اینا توی تهران زیاده اما توی شیراز اولین بار بود که میدیدم. یه چیزی هم جالب بود و اون اینکه پله برقی اش در یک سمت هم بالا میرفت و هم پایین میآمد. منم که بیکار بودم فکر کردم که خیلی باید باحال باشه که از سمت راستی برم بالا و از سمت چپی بیام پایین. این کار رو کردم و کلی هم کیف داد! پایین پله که منتظر ایستاده بودم یه پیکان توقف کرد. یه دختربچه کوچیک هم صندلی عقب نشسته بود. طبق معمولی که به بچه ها نگاه میکنم و لبخند میزنم بهش نگاه کردم و لبخند زندم و اونم خندید. بعد باباش از درب راننده پیاده شد و یه نگاهی کرد و دید خیابون خلوته. یه کم عجیب به نظرم رسید. بعد درب عقب رو جایی که دخترش نشسته بود رو باز کرد و دستش رو گرفت و رفت سمت پله برقی. دختره هم که انگاری دنیا رو بهش داده باشن خیلی و خنده کنان دست در دست باباش به سمت پله میرفت. فکر کردم که میخوان برن اونور چهارراه و چیزی بخرن. توی همین فکر بودم که دیدم همون مسیری رو که من رفته بودم رفتن و از پله پایین آمدن و سوار ماشینشون شدن و رفتن. منم لبخند زنان به چهره معصوم اون دختر نگاه میکردم و رضایت رو میتونستم از توی چشماش بخونم. خیلی خوشحال شدم و با خودم فکر کردم انگاری هنوزم توی این دنیا یه کسانی هستن که مثل من فکر میکنن.