سلامی به حافظ از دور
روز تاسوعا رسیدم عاشورا. توی راه چهاراه ادبیات پیدا شدم تا یه سری به حافظ بزنم. خب در رو بسته بودن و فقط شد از راه دور یه سلامی بدم. حتی یاد بوی شب بوهای هم سرمستم میکرد.
عزاداری امام حسین
یکی از امامایی که واقعا دوستش دارم امام حسینه. اگر یه روزی قرار باشه انتخاب کنم که کدومشونو ببینم حتما امام حسین رو انتخاب میکنم. کسی که نمونه و نظیری در طول تاریخ نداشته و نخواهد داشت. کسی که تا آخر سر عقیده اش ایستاد و حتی جانش رو هم فدای عشقش کرد. امسال هم حسینیه رو عده ای از خدا بیخبر تعطیل کرده بودن اما به جاش رفتم مسجد. یه جورایی حسرت روزایی رو میخورم که از دست دادم. اگرچه من فقط سخنرانی ها رو گوش میدم و هیچوقت سر نوحه ها و روضه ها نمیشینم اما همیشه همین سخنرانی ها صد برابر برام بیشتر پر بار بوده. واقعا نمیدونم یه عده ای چطور دل سنگی ای دارن که میتونن ریز به ریز چیزی که سر سیدالشهدا آمد رو تعریف کنن. من که همین که بهش فکر هم میکنم شدیدا ناراحت میشم. خدا یاری کنه که راه این امام بزرگوار رو به حقیقت درک کنیم. اینقدر درگیر زندگی شدیم که دیگه از این چیزا هم وا موندیم.
سر زدن به دوستان قدیم
نشد خیلی به دوستای قدیم سر بزنم. فقط به 2 تاشون تونستم سر بزنم. خدا رو شکر خوب بودن. با یکیشون یه شب تا صبح صحبت کردم. خیلی دلم میخواست که نمازشو میخوند و البته یه بار باهاش صحبت کرده بودم و این دفعه خانمش میگفت که یه مدتی نمازخون شده بود اما نمیدونم چرا ولش کرده بود. واقعا زندگی به این کوتاهی ارزششو نداره که یکی نخواد نمازشم نخونه.
بازم این دوستم کلی شروع کرد از اون دختره تعریف کردن که واقعا خوبه و ... قبلا یه بار در موردش نوشته بودم. خلاصه دیگه کار به جایی رسید که میگفت آره چشماش مثل تیلوره! دندوناش از تیلور قشنگ تره! کلی هم نصیحتم کردن که زن خارجی به درد نمیخوره و ... نمیدونم یه وقتایی فکر میکنم کاشکی همینجا ازدواج کرده بودم تا حالا. اگر برم اونطرف شاید دیگه نتونم ازدواج کنم. شاید هیچوقت تیلور هم زن خوبی برام نشه, هرچی باشه خیلی فرهنگ هامون فرق میکنه. اصلا از کجا معلوم اخلاقش خوب باشه و از کجا معلوم بخواد با من ازدواج کنه؟ بماند. آخرش به زنش گفتم که کدومشون خوشکلتر هستن گفت: تیلور! یه کم حرفاشون باعث شد به ازدواج فکر کنم اما واقعیتش اینه که همون بهتره که اول برم اونجا. به هر حال هم اگر امسال قبول نشدم دیگه میرم سربازی و همینجا ازدواج میکنم.
حس خوب توی اتوبوس
از شیراز که بر میگشتم توی اتوبوس یه حس خوبی دست داد. بغل دستی ام نیومده بود و احساس راحتی میکردم! بعدشم فیلم ورود آقایون ممنوع رو گذاشت و یاد اون موقع ها افتادم که همیشه فیلم سینمایی ها رو توی اتوبوس ها میدیدم و هیچوقت سینما نمیرفتم. از همه مهمتر حس عشق بود. بازم بعد از مدت ها عشقو حس کردم. یاد اون موقع ها افتادم که هزار کیلومتر راه رو میرفتم تا فقط یکبار ببینمش و وقتی برمیگشتم دلتنگش بودم اما دلشاد بودم که بازم دیدمش.
اگرچه اینبار دیگه اون نیست و هیچ حسی هم بهش ندارم اما حس بسیار خوبی بود وقتی به تیلور فکر میکردم. کسی که هیچ وقت اذیتم نکرده و حتی نمیتونه این کارو کنه. هر وقت دلم بخواد صداشو گوش میدم یا میتونم نگاهش کنم. شاید من نمیشناسمش اما مهم هم نیست, حداقلش اینه که یاد حضرت عشق رو توی دلم زنده نگه میداره, چیزی که نمیتونم بدونش حتی یک لحظه نفس بکشم. حس اینکه دارم دیگه راهی میشم و بالاخره امسال یه جایی قبول میشم و میرم. شاید نیویورک, شاید سن دیگو, شاید دالاس, ... فقط خدا کنه که بتونم برم امریکا. از الان میخوام بگردم دنبال دانشگاه های رنک های پایینتری که دانشجو هم زیاد میگیرن.
بازم احساس انزجار از فرهنگ پایین مردم کشورم
یه مدتی بود که کمتر توجه میکردم اما بازم دیشب توی اتوبوس این حس آمد سراغم. توی راه راننده اتوبوس یکی رو سوار کرد که جای خالی بغل دستی من رو که نیومده بود بگیره. اما باورتون نمیشه که بگم تا صبح دیگه زجر کشیدم. پسری که کنارم بود قشنگ لم داده بود و کج خوابیده بود و نصف صندلی منو هم گرفته بود. دستاش هم یه جوری بود که میخواستم تکیه بدم میخورد به پهلوم و من شدیدا بدم میاد از اینکه بدنم با کسی در تماس باشه. هی خودم رو کج میکردم و اونم نمیدونم چرا اینقدر بی فرهنگ بود. اولش فکر کردم که چون خوابش برده اما صبح که برای نماز بیدار شدیم دیدم که خیر همینطوری که آمد نشست باز لم داد و پاشو هم مورب دراز کرد زیر صندلی من. واقعا چرا بسیاری از مردم کشورم حریم فیزیکی همو رعایت نمیکنن؟ چرا وقتی دید من اونطور معذب نشستم به جای اینکه شرمنده بشه بدتر خودشو بیشتر به طرف صندلی من کشید؟ خلاصه تا صبح به جز اندکی نتونستم بخوابم.
از ترمینال هم که آمدم توی مترو بازم با صحنه هایی روبرو شدم که درکش برام خیلی سخت بود. برای یه وجب جا همه همدیگرو هل میدادن و پناه بر خدا شاید یه عده ای فکر میکنن که مردم گوسپند هستند که باید اینطوری سوار مترو بشن. یعنی حتی حق خودشونو هم بهشون نمیدن.
یه وقتایی فکر میکنم که واقعا برای زندگی اینجا ساخته نشدم. توی خیابون دارم راه میرم یه دفعه یکی دستشو میزنه بهم که منو از سر راهش بکشه کنار, توی صف ها همینطور. توی تاکسی حاضر نیستن خودشونو یه ذره جمع کنن و کاشکی همه چی به همین چیزا خلاصه میشد.
با اینکه برای استراحت رفته بودم اما نتونستم درست استراحت هم کنم. دو سه روز اول که هر روز برای عزاداری ها رفتم. کلا خیلی خلوت بود و البته از این بابت هم بد نبود چون که من خودم اعصاب جاهای شلوغ رو ندارم. روز پنجشنبه هم طبق قرار رفتم پیش استادی که گفته بودم.
خب متاسفانه برخلاف انتظار صحبت های ما خیلی هم کمک کننده نبود. علتش هم این بود که این آقا از لیسانس رفته بود و بنابراین اصلا مشکلات ما رو برای ادمیشن نداشت.
به طور کلی نکات مهمی که صحبت کردیم این بود:
1- دانشگاه Austin اساتیدش خیلی مغرور هستن و سخته ازش پذیرش گرفت. (من که پشیمون شدم براش اپلای کنم)
2- وضع اقتصادی دانشگاه های کانادا الان بهتر از امریکاست.
3- پذیرش از دانشگاه هایی مثل سن دیگو خیلی سخته چون بعضا باید با بچه های المپیادی ایران رقابت کرد.
4- نمره 400 وربال برای ایرانی ها کم نیست. اساتید اونجا ترجیح میدن یه ایرانی با نمره وربال 400 باشه تا یه چینی با نمره وربال 800.
5- مقاله خیلی مهمه برای دانشگاه هایی مثل سن دیگو و کسانی که مقاله مخصوصا توی ژورنال های مهم دارند رو جداگانه بررسی میکنند.
6- SoP نباید حاشیه داشته باشه و کلا باید توانایی های فرد رو نشون بده + اینکه اهداف توش دقیق تعریف شده باشن.
7- برای کسانی که شغل آکادمیک جای بالا نمیخوان اصلا درس خوندن توی برکلی و استنفورد ارزشی نداره. اینجور افراد بهتره از رنک های متوسط اما توی ایالت هایی که کار زیاد توش هست داشت مثل کالیفرنیا, نیویورک, تگزاس, نیوجرسی, واشنگتن, ایلینوی و ... شغل های تحقیقی خارج از دانشگاه توی این ایالت ها گیر میاد.
8- فوق لیسانس از دانشگاه های اونجا خیلی سکوی خوبیه برای دکترا. به من میگفت اگر میتونی برو دوباره فوقت رو از یه دانشگاه متوسط اونجا بگیر, اینطوری خیلی راحتتر میتونی دکترا رو سن دیگو قبول شی. (البته من نمیتونم چون هم سربازی دارم و هم پول ندارم!)
9- بعضی اساتید اونجا اصلا آدمای درستی نیستن و وقتی میبینن که دانشجویی خودش پول نداره اذیتش میکنن. میگفت که تا چند سال پیش حتی استادایی بودن که دانشجوشونو مجبور میکردن ماشینشو هم بشوره. البته الان توی دانشگاه سن دیگو یه قانون گذاشتن که اساتید دیگه حق ندارن کاری به جز کارهای دانشجویی از دانشجوشون بخوان اما توی بعضی دانشگاه ها هنوزم استادا هر کاری دوست دارن با دانشجوشون میکنن.
10- کلا اعتقاد داشت که دکترا یعنی بردگی تحقیقی. (البته منم باهاش موافقم)
تقریبا همه چیزهایی که گفتیم در همین چیزا خلاصه میشد و البته میشه فهمید که خیلی هم مهم نبودند, چون من تقریبا همه اینا رو میدونستم.
خیلی خسته ام و نیاز به یه استراحت درست و حسابی دارم. روز چهارشنبه رو مرخصی گرفتم و امروزم بلیت دارم که برم شیراز. یکی از استادای دانشگاه شیراز سن دیگو بوده میخوام برم اگر بشه اونو ببینم تا کمکم کنه از سن دیگو پذیرش بگیرم. پایان نامه ام رو هم هنوز مقاله نکردم. اگر بشه این چند روز برسم یه وقتی بذارم یه مقاله هم از پایان نامه ام بنویسم خوب میشه. امسالم مثل پارسال هیچ جا عزاداری نرسیدم که برم. حالا حداقل برم شیراز شاید خدا یه توفیقی داد تاسوعا و عاشورا یه عزاداری ای کردیم. نمیدونم حسینیه رو که از پارسال تعطیل کردن باز شده یا نه, اگر نه میرم مسجد قبا. خاک بر سرا از عزاداری امام حسین هم میترسن. این اپلای ها دیگه از کار و زندگی انداخته ما رو. سال به سال میگذره و نمیفهمیم چی شد.
چقدر از این دنیای آکادمیک بدم میاد. اگر مجبور نبودم هیچوقت پامو به همچین عرصه غیرمعقولانه ای نمیذاشتم. الان 4 روز از ددلاین دانشگاهه گذشته و اساتید گرامی من هنوز ریکام ها رو پر نکردن. آخه من نمیدونم این ریکام ها به چه درد این دانشگاه ها میخوره. این انسان های به اصطلاح پروفسور سالانه میلیون ها ساعت وقت همدیگر رو در دادن این ریکام ها تلف میکنن و یه جیگر خونی ای برای دانشجوهای بدبخت درست میکنن. هیچ کدومشونم تا حالا به مغزشون خطور نکرده یه وب سایت بذارن کلا این ریکام ها رو اونجا وارد کنن بعد همه دانشگاه ها بیان از همون استفاده کنن.
حالا فکر کنید برای هر دانشگاهی بخوام هزار بار به این استادا بگم. دیروز به یکیشون ایمیل زدم که 3 روزم از ددلاین گذشته, برام نوشته ساعت 4 بیا, حالا من سر کار هستم و اینقدر کارها سنگینه که اصلا نمیتونم سرمو بخارونم. ایمیل زدم که ساعت 4 نمیتونم بیام اما 7.5 یا فردا صبح میام. دیگه جواب نداده, باز ایمیل زدم چکار کنم؟ بازم جواب نداده. آخه من نمیدونم چکار کنم دیگه.
فکر کنم با این نمره GRE دیگه باید با لس آنجلس خداحافظی کنم. اگرچه دیشب تا دیروقت بیدار بودم و اپلیکیشن USC رو فرستادم اما دیگه فکر نمیکنم با این نمره امیدی به پذیرش از این دانشگاه باشه.
خداحافظ ای شهر فرشته ها ای آرزوی بر باد رفته